یقین

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 99 سوره حجر می‌فرماید: «بندگی و پرستش کن خدایت را تا یقین بر تو فرارسد.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «کمترین چیزی که به شما داده شده است یقین و دل نهادن بر شکیبایی است». (جامع السعادات،1/119)

توضیح مختصر:

باورِ درونی، از مسائل مهمی است که هر کس بدان اعتقاد و معرفت و شهود یافت، بسیاری از مسائل فرعی و جزیی، تحت الشّعاع قرار گرفته و حل و هضم می‌شود. در اوّل سوره‌ی بقره آیه‌ی 4 در توصیف متقین می‌فرماید: «آنان به آخرت یقین دارند.» چون معاد، قابل‌دیدن نیست و بعد از وفات و برزخ رُخ می‌دهد، پس اعتقاد و باور درونی به آن، از امتیازات و خصایص اهل تقوی به شمار می‌رود. مراد از یقین، علم جزمی بوده که غفلت در آن نیست و مطابق با واقع می‌باشد و شک و وهم، همراهش نیست. لذا مراتب یقین را به علم‌الیقین، عین‌الیقین و حق الیقین نام‌گذاری کرده‌اند. خداوند در سوره‌ی بقره آیه‌ی 118 می‌فرماید: «ما نشانه‌های خود را برای گروهی که یقین دارند، نیک و روشن گردانیده‌ایم.»
از این آیت معلوم می‌گردد آنانی که اهل عناد و جحود هستند و اله آنان، هوی پرستی آنان است، نمی‌توانند به باورِ درونی توحید برسند و این خود، حجاب اکبر است. آنچه در باور دینی مثمر ثمر است نماز، روزه، حج و… که به مرتبه‌ی عین‌الیقین رسیده باشد و بعد به کشف و شهود، مراتب و درجات معانی و حقایق و حساب و عقاب و… را ادراک کند. این فهم درونی و این باور باطنی است که به آنچه شنیدنی و یا دیدنی است یقین پیدا می‌کند و به گمان و ریب نمی‌پردازد و دایره را برای زیر یقین، تنگ می‌کند تا محوریت باور، آثار خود را بنمایاند.

1- درمان چاقی

پادشاهی با عدالت، به مرضی دچار شد که بدنش گوشت زیادی آورد و بی‌حد چاق شد، به حدی که قادر به حرکت نبود. روزی وزرا و امراء کشور برای معالجه او به نزد پزشکان و حکیمان رفتند و آن‌ها را آوردند ولی از معالجه عاجز ماندند تا آنکه شخص خردمند و حکیمی به آنان گفت: داروی سلطان نزد من است. همگی خوشحال شدند و او را به خدمت سلطان بردند. چون نظرش به سلطان افتاد و نبض او را گرفت، گفت: سلطان تا چهل روز دیگر می‌میرد، اگر سلطان بعد از چهل روز زنده بود او را معالجه می‌کنم.
سلطان این کلام را شنید، لرزه بر تن او افتاد و هرروز به خاطر این غم و ترس از مرگ، لاغر و ضعیف می‌شد تا آنکه مدت چهل روز تمام شد و بدنش مانند مردم معمولی و متعادل شد.
آن خردمند را آوردند و عرض کرد: من در استنباط خود خطا کرده بودم و حکم درست نبود؛ آنگاه رو به وزرا نمود و گفت: این دستور تمهید و مقدمه‌ای بود برای رفع بیماری سلطان و هیچ نسخه‌ای در میان نیست. پس او را جایزه بسیار عطا کردند. (سرمایه سعادت، ص 24)

2- محمد بن بشیر حضرمی

شب عاشورا زینب علیها السلام به امام حسین علیه‌السلام عرض می‌کند: «برادرم! نکند اصحاب تو فردا تو را رها کنند و تنها بگذارند؟» حضرت فرمود: «به خدا قسم آن‌ها را امتحان کردم آن‌قدر به شهادت علاقه‌مند هستند مانند مأنوس بودن طفل به شیر پستان مادر.»
شب عاشورا وقتی حضرت سخنرانی کرد و اجازه داد هرکس می‌خواهد برود، هرکدام سخنی درباره‌ی موافقت با امام گفتند؛ پس امام جایگاهشان را به آن‌ها نشان داد و بر یقین آن افزود و روز عاشورا احساس درد نیزه و شمشیر نمی‌کردند! در شب عاشورا به محمد بن بشیر حضرمی خبر دادند که پسرت را در مرز ری (شاه عبدالعظیم) اسیر گرفتند، گفت: عوض جان او جان خود را از آفریننده جان‌ها می‌گیرم، من دوست ندارم که او را اسیر کنند و من پس از او زنده و باقی بمانم.
چون حضرت کلام او را شنید فرمود: «خدا تو را رحمت کند، من بیعت خویش را از تو برداشتم برو فرزند خود را از اسیری نجات بده.»
محمد عرض کرد: «مرا جانوران درنده زنده بدرند و طعمه خود کنند، اگر از خدمت تو دور شوم.»
امام فرمود: این جامه‌های قیمتی را بردار بده به فرزند دیگرت تا برود برای آزادی برادرش بکوشد، پس پنج جامه بُرد به او عطا کرد که هزار دینار قیمت داشت.
آری محمد بن بشیر در حمله‌ی اول که عده‌ای شهید شدند، به لقاء الهی پیوست. (منتهی الآمال،1/340)

3- فردوسی (1411 م)

ابوالقاسم فردوسی از کثرت جور حاکم طوس، از وطن خارج شد و به غزنین رفت و شکایت به سلطان محمود غزنوی نمود، ولی تأثیری نداشت.
اتفاقاً روزی به مجلس عنصری شاعر، شعری گفت و موردقبول واقع شد، او را به دربار معرفی کردند و سلطان دستور داد تاریخ ملک عجم را به شعر بگوید؛ و به خواجه حسین میمندی گفت: هر هزار بیتی که فردوسی بگوید هزار مثقال طلا به وی بدهد!
چون شاهنامه تمام شد، سلطان خوشش آمد و با وزرای خود مشورت کرد که صله او را چقدر بدهیم.
بعضی گفتند: پنجاه‌هزار درهم، بعضی گفتند: او شیعه و رافضی است و این مبلغ او را زیادت است و اشعاری را دال بر تشیّع او برای سلطان خواندند:
منم بنده‌ی اهل‌بیت نبی **** ستاینده خاک‌پای وصی
سلطان امر کرد به عوض هر بیت یک‌درهم، شصت هزار درهم در مقابل شصت هزار بیت به او بدهند. فردوسی ناراحت شد که اینان به خاطر تشیّع حقش را ضایع کردند. با شیری که از ایمان و یقین صاحب‌ولایت نوشیده بود این اشعار را به شاهنامه ملحق کرد:
ایـا شـاه محمود کشورگشای **** ز من گر نترسی بترس از خدای
نـترسـم که دارم ز روشن‌دلی ***** بـــه دل مـهر آل نـبی و ولــی
بر این زادم و هر بر این بـگذرم **** ثــناگوی پــیغمبر و حـیـدرم
منم بنده‌ی هـر دو تــا رسـتخیز **** اگــر شــه کند پیکرم ریزریز
گویند بعد از وفات فردوسی، شیخ ابوالقاسم گوزکانی بر جنازه فردوسی به خاطر اشعار در مدح سلاطین و مجوس و پهلوانان، نماز نخواند. همان شب فردوسی را خواب دید که در بهشت مقام بلند مرتفعی دارد، گفت: این درجه را از کجا یافتی باآنکه تمام عمر در مدح اغیار صرف نمودی؟! گفت: به این یک شعر در توحید، خدا مرا آمرزید:
جهان را بلندی و پستی تویی **** ندانم چه ای هر چه هستی تویی (منتخب التواریخ، ص 703)

4- تقاضای یقین بیشتر

مأمون خلیفه‌ی عباسی از امام رضا علیه‌السلام سؤال کرد از تفسیر قول حضرت ابراهیم علیه‌السلام «رَبِّ أَرِنی کَیفَ تُحیِ المَوتی: خدایا به من نشان بده که چگونه مرده‌ها را زنده می‌کنی؟ (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 260)» امام رضا علیه‌السلام فرمود: خدا فرمود: «اگر بنده‌ی خلیلم از من سؤال کند، اجابت کنم.»
ابراهیم در نَفس او آمد که آن خلیل، او خواهد بود پس گفت: پروردگارا به من بنما که چگونه مردگان را زنده می‌کنی؟
فرمود: آیا ایمان نداری؟ گفت: «ایمان دارم ولیکن برای این‌که دل من مطمئن گردد.»
خدا فرمود: «چهار عدد از مرغان را بگیر و بکُش و مخلوط کن و بر روی هر کوهی مقداری از کشته‌های مخلوط شده را بگذار، پس آن‌ها را بخوان تا با سرعت نزدت بیایند.»
پس حضرت ابراهیم علیه‌السلام کرکس و مرغ آبی و طاووس و خروسی (در روایتی هدهد، صرد، طاووس و کلاغ آمده است.) را کشت و ریزریز کرد، همه را باهم مخلوط کرد و بر هر کوه از کوه‌های نزدیکش گذاشت و آن، ده کوه بود.
منقار آن چهار مرغ را به انگشتان گرفت و بنام آن‌ها را خواند و نزد خود دانه و آبی گذاشت. ناگهان به امر و قدرت خدا اجزاء هرکدام به سر خود متصل شد و پرواز کردند بعد آمدند آب و دانه خوردند!
آری ابراهیم علیه‌السلام پیامبر اولوالعزم برای زیادتی یقین این تقاضا را کرد و حق آن را به شهود نشان داد.»
(حیوه القلوب، ج 1، ص 130)

5- حارثه بن نعمان

او از انصار و از طایفه خزرج بود و به یقینش تا آخر عمر خدشه‌ای وارد نشد (او دو بار جبرئیل ملک مقرب را دیده بود.) او در جنگ‌های بدر و اُحد و خندق و اکثر جنگ‌های پیامبر صلی‌الله علیه و آله شرکت داشته و در جنگ حنین کنار پیامبر صلی‌الله علیه و آله ماند و فرار نکرد و بعد از پیامبر صلی‌الله علیه و آله همراه علی علیه‌السلام در جنگ‌ها شرکت داشت.
همان‌طور که امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود، یقین بر چهار قسمت بنیان نهاده یکی رسیده به حقایق و دیگر بینا شدن در زیرکی و … (نهج‌البلاغه فیض الاسلام، ص 1099) حارثه دارنده‌ی آن بوده است.
وقتی حضرت زهرا علیها السلام با امیرالمؤمنین علیه‌السلام ازدواج کردند، پیامبر صلی‌الله علیه و آله به علی علیه‌السلام فرمود: «خانه‌ای تهیه کن و عیال خود را به خانه ببر.»
علی علیه‌السلام عرضه داشت: یا رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله جز حارثه پسر نعمان جایی سراغ نداریم! پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «به خدا سوگند ما از حارثه شرمنده‌ایم که همه خانه‌های او را تصرف نموده‌ایم.»
همین‌که این گفته پیامبر صلی‌الله علیه و آله را حارثه شنید، خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و عرض کرد: «یا رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله من و مالم مخصوص خدا و پیامبر اوست، به خدا قسم نزد من چیزی از آنچه می‌گیری دوست‌تر نیست و آنچه شما بستانید نزد من محبوب‌تر از آن است که برایم می‌گذارید.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله درباره‌اش دعا فرمود و دستور داد فاطمه علیها السلام را به خانه او ببرند.
او آخر عمر نابینا شد، از جای نماز و مکان خود تا درب منزل ریسمانی بسته و یک پیمانه خرما هم کنار خود می‌گذاشت، هرگاه فقیری جلو درمی‌آمد از آن خرما برمی‌داشت و با راهنمایی ریسمان، خود را به در می‌رسانید و خرما را به سائل می‌داد.
اهل منزل می‌گفتند: «چرا خود را به‌ زحمت می‌اندازی ما تو را کفایت می‌کنیم!» در پاسخ می‌گفت: از پیامبر صلی‌الله علیه و آله شنیدم که می‌فرمود: «با دست خود به فقیر چیزی دادن انسان را از مُردن بد نگه می‌دارد.»
(پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و یاران، ج 2، ص 204 – الاصابه، ج 1، ص 298)

یقین، گوهر کمیاب

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 75 سوره‌ی انعام می‌فرماید: «این‌گونه ما ملکوت (گستره) آسمان‌ها و زمین را به ابراهیم نشان می‌دادیم تا از باور داران گردد».

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «بهترین کارها آن است که از یقین پرده بردارد (چیزهایی مانند استقامت، توکّل، تفویض و… نشانه از یقین دارند).» (غررالحکم، ج 2، ص 609)

توضیح مختصر:

در دوره‌ی آخرالزّمان، یکی از گوهرهای نایاب، اعتقاد مؤمنین است که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و امام خویش را ندیدند امّا به نوشته‌هایی در کتاب‌ها، به آن‌ها ایمان آورده و قبولشان داشته و عمل به فرامین آن‌ها می‌کنند. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «بزرگ‌ترین مردم از جهت یقین، گروهی هستند که در آخرالزمان می‌باشند، پیغمبر را درک نکرده‌اند و حجت و امام ایشان در پرده و حجاب است، ایمان آورده‌اند به سیاهی که سفید است.» (بحار، ج 13، ص 136) یعنی به قرآن و اخبار و منقولات مسوّده.
حضرت ابراهیم علیه‌السلام برای به دست آوردن مرتبه‌ی بالای یقین، تقاضای زنده شدنِ مُرده را از خداوند کرد که یقین، بالاترین مراتب ایمان است.
آنچه خداوند، احکام را تشریع کرده، اهل یقین هیچ شکّی در جزئیات و حکمت و فروعات آن‌ها نمی‌کنند و آن را اکمل و احسن می‌دانند، بلکه به خاطر اهل شُبهه و ریب و ضعیف الاعتقادها است که نمی‌توانند ادراک حکمت‌ها کنند. آنچه انبیاء از کتاب آسمانی و معجزات و کرامات آوردند و ظاهر کردند، کمتر کسانی قبول نمودند و گفتند: این‌ها سِحر است؛ پس آن کس که گوهر کمیاب یقین را دارد شُکرِ خدا کند و از آن بهره‌مند شود و دیگران را دعوت به این صفت باطنی نماید تا از جهل و شک و گمان، رهانیده شوند و به مقام اعلی و ارجمندِ یقین برسند.

1- ممکن است راست باشد

مرحوم عارف بالله حاج اسماعیل دولابی می‌فرمود: یکی از علمای نجف پس از سال‌ها تدریس در حوزه، درس را تعطیل کرد و درب خانه را به روی خود بست. عدّه‌ای به سراغش رفتند و دیدند، بسیار لاغر شده و حالش منقلب است. از او پرسیدند که چرا درس را تعطیل کرده و طلبه‌ها را محروم ساخته است؟ در پاسخ گفت: اواخر، این احتمال برایم مطرح شده است که می‌گفتم: خدا و قیامتی هست، ممکن است راست باشد، همین احتمال مرا از آنچه عمری خود را به آن مشغول کرده بودم بازداشته و به این حال افکنده است. (مصباح الهدی، ص 104)

2- احاطه بر مسائل از یقین است

مرحوم آیت‌الله بهجت (رحمه‌الله علیه) فرمودند: یکی از اهالی هندوستان متحیّر بود که از چه کسی تقلید کند. به مسجد کوفه رفت و توّسل کرد و در عالم خواب (بیداری) خدمت امام زمان تشرّف پیدا کرد و مسأله خود را از ایشان پرسید.
در همان حال کسی را خدمت حضرت دید و حضرت اشاره کرد از این تقلید کن. آن شخص هندی یک‌بار به عارف بالله آقای قاضی برخورد کرد و به محض دیدن یکدیگر، آقای قاضی به وی فرمود: اگر مسأله داری از من سؤال کن.
آن هندی متوجّه شد که آن حواله بود و این وصول. چند روز از این ماجرا گذشت. او نامه‌ای را که از هندوستان آمده برای آقای قاضی آورد که جوانی غیرمسلمان مایل است با زنی مسلمان ازدواج کند آیا به‌صرف ادعای جوان که مسلمان شده‌ام می‌توان اکتفا کرد؟
آقای قاضی در پاسخ فرمود: «فلان مجله در هندوستان رسمیّت دارد! اگر مسلمان شدن خود را در آن مجله اعلام کرد، می‌تواند به وی ازدواج نماید.»
این مطلب را آقای قاضی فرمودند درحالی‌که اهل خواندن آن مجله در هندوستان نبود که در هند چاپ می‌شد.
به‌هرحال آن خواستگار حاضر نشده بود که اسلام خود را در آن مجله اعلام نماید (و حیله‌اش آشکار شد). (زمزم عارفان، ص 155)

3- یقین محمّد بن بشیر

در حمله‌ی اول روز عاشورا ازجمله کسانی که شهید شدند محمّد بن بشیر حضرمی بود. شب عاشورا امام حسین علیه‌السلام متوجه شد که پسر او را در مرز ری (شاه عبدالعظیم) اسیر گرفتند، امام فرمودند: «خدا تو را رحمت کند، من بیعت خویش را از تو برداشتم، برو فرزند خود را از اسیری نجات بده.» او عرض کرد: «مرا جانوران درنده زنده ‌زنده بدرند و طعمه خود کنند، اگر از خدمت تو دور شوم.» امام فرمود: «پس این پنج جامه بُرد را با هزار دینار بگیر و به فرزند دیگرت بده تا در آزادی برادرش بکوشد.» (منتهی الآمال، ج 1، ص 340)

4- گفته‌ی حاج فاضل

آیه الله حاج محمّد علی فاضل (متوفی 1342) قبل از کشف حجاب به فرزند آخوند خراسانی (صاحب کتاب کفایه الاصول و امضاء کننده مشروطیت) گفت: من می‌روم کربلا و برمی‌گردم و پس از شش ماه می‌میرم، بعد رضاخان پهلوی کشف حجاب می‌کند… اگر همه‌ی آنچه گفتم درست بود کاری انجام نده.
همان‌گونه شد که حاج فاضل گفته بود. آقازاده‌ی آخوند خراسانی در مورد کشف حجاب با رضاشاه درگیر شد و کسی او را متذکّر کلام حاج فاضل کرد.
دو پاسبان او را سر برهنه در بازار مشهد برای بازپرسی به‌طور اهانت‌آمیز می‌بردند و به او می‌گفتند: بگو وجه و کفّین مستثناست، او نگفت. با تزریق آمپولی او را کشتند. (زمزم عارفان، ص 164)

5- موسی مبرقع

موسی مبرقع فرزند امام جواد علیه‌السلام در سال 256 از کوفه به شهر قم آمد. در ابتدا با مخالفت سران عرب که در قم بودند مواجه شد. به او گفتند: باید از همسایگی ما بیرون روی. ازاین‌رو به کاشان رفت و مورد استقبال گرم حاکم احمد بن عبدالعزیز و مردم کاشان قرار گرفت.
او زیباروی بود و پیوسته روی خود را با برقع می‌پوشاند.
بعد از مدّتی ابوالصّدیم حسن بن علی بن آدم اشعری و یکی دیگر از رؤسای عرب با پی‌جویی علّت بیرون رفتن موسی مبرقع از قم، اهالی قم را به خاطر این عمل ناشایست توبیخ کردند و عدّه‌ای از بزرگان عرب را به کاشان فرستادند و با عذرخواهی او را به قم بازگرداندند و با احترام و اکرام از مال خود برای او خانه‌ای خریدند و چند سهم از قریه هنبرد، اندریقان و کاریز را به او واگذار نموده و مبلغ بیست هزار درهم به او عطا کردند.
پس علّت بیرون راندن وی از قم، نشناختن او بوده که یقیناً فرزند امام و برادر امام و شخصیت والا بوده است.
او در سال 296 در سن 82 سالگی در قم درگذشت. (نورٌ علی نور تألیف حسین احمدی، ص 34-15)

یوسف علیه‌السلام

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 7 سوره‌ی یوسف می‌فرماید: «همانا حکایت یوسف و برادرانش برای پرسش گران نشانه‌هاست.»

حدیث:

مرد شامی از امیرالمؤمنین علیه‌السلام سؤال کرد از گرامی‌ترین مردم از نظر نسب؟ پس گفت: «بسیار راست‌گوی خداوند یوسف پسر یعقوب مرد خدا پس اسحاق ذبیح خداوند پسر ابراهیم خلیل خداوند». (بحار 12/284)

توضیح مختصر:

در قرآن، خدا هیچ قصّه‌ای را همانند سرگذشت یوسف که به‌طور مفصّل، از اوّل تا آخر، در سوره‌ی یوسف آمده، نیاورده است. یوسف علیه‌السلام پیامبر بود و ماجرای کودکی تا آخر زندگی او، یک الگو و سمبل برای بسیاری از جوانان، در مسائل مربوط به پدر و برادران، صفت حسد و … می‌باشد. آن‌قدر دنیا بی‌ارزش بود که برادران، او را به پول ناچیزی فروخته و با گریه‌ی دروغی، به پدرشان گفتند او را گرگ خورد. خداوند قصه‌ی او را احسن القصص نامید (سوره‌ی یوسف، آیه‌ی 2) و در آیه‌ی 7 این سوره فرمود: «در سرگذشت یوسف و برادرانش، برای پرسندگان، عبرت‌هاست.» و در آیه 111 فرمود: «به‌راستی در سرگذشت آنان برای خردمندان عبرتی است.» و در آخرِ داستان یوسف آیه 101، یوسف عرض می‌کند: «پروردگارا! تو به من دولت دادی و راز تعبیر خواب‌ها به من آموختی، ای پدیدآورنده‌ی آسمان‌ها و زمین! تو در دنیا و آخرت، مولای مَنی، مرا مسلمان بمیران و به شایستگان ملحق فرما.»
اگرچه برادران و مردم، ابتدا یوسف را نشناختند و به چاه، فروختن، زندان و… مبتلا کردند ولیکن آخرِ کار، خداوند او را به اوج عزّت کشاند و یوسف عفیف را که دارای عصمت ذاتی بود، طوری برای همگان معرفی کرد که همه‌جا زبان زدِ خاص و عام شد.
خداوند، یوسف را از علوم احادیث و آینده و تعبیر خواب و… آگاهی داد و از آن‌طرف، او را پادشاه مصر کرد یعنی هم مقام باطنی و هم مقام ظاهری را به او عطا نمود که در انبیاء چند نفرِ محدود را خداوند پادشاهی داد.

1- علت بلای یعقوب

امام سجاد علیه‌السلام فرمود: در شب جمعه هنگامی‌که یعقوب افطار می‌کردند سائل مؤمن روزه‌دار، مسافر غریبی که در نزد خداوند منزلتی عظیم داشت به نام ذمیال بر در خانه یعقوب گذشت و ندا کرد طعام دهید. صدای سائل مسافر غریب گرسنه را یعقوب (و فرزندانش) می‌شنیدند اما سخن او را باور نداشتند.
ذمیال چون ناامید شد و شب او را گرفت، گفت:
اِنّا لله وَ ِاّنا اِلَیه راجِعُون و گریست و شکایت کرد گرسنگی خود را به حق‌تعالی و گرسنه خوابید و روز دیگر روزه داشت و گرسنه بود و صبر کرد و حمد خدا را به‌جا آورد و یعقوب و آل یعقوب شب سیر خوابیدند و چون صبح کردند زیادتی طعام شب ایشان مانده بود.
خداوند وحی کرد به یعقوب که بنده‌ی مرا ذلیل کردی به مذلتی که به سبب آن، غضبِ مرا به‌سوی خود کشیدی و مستوجب تأدیب گردیدی و عقوبت و ابتلای من بر تو و فرزندان تو نازل می‌گردد… آیا رحم نکردی ذمیال بنده مرا که سعی کننده است در عبادت من و قانع است به اندکی از حلال دنیا…؟ پس مهیّای بلای من بشوید و راضی به قضای من و صبر در مصیبت من کنید. (تفسیر عیاشی،2/172)

2- یوسف در بلا افتاد

در همان شب که یعقوب و آل یعقوب سیر خوابیدند و ذمیال گرسنه خوابید، یوسف خواب دید که یازده ستاره و آفتاب و ماه او را سجده کردند و صبح این خواب را برای یعقوب نقل کرد و یعقوب چون وحی الهی در باب بلا را شنیده بود به یوسف گفت: «این خواب را به برادرانت مگو شاید مکری در هلاکت تو کنند.»
متأسفانه یوسف خواب را به برادران خود نقل کرد.
اول بلایی که نازل شد به یعقوب و آل یعقوب حسد برادران یوسف بود نسبت به او به سبب خوابی که از او شنیدند.
پس رغبت به یوسف زیاده شد و برادران این را فهمیدند و تصمیم گرفتند یا یوسف را بکشند یا در زمینی دور از آبادانی او را بیندازند. پیش پدر آمدند و تقاضای بردن یوسف برای بازی و چریدن حیوانات کردند.
یعقوب گفت: تاب مفارقت یوسف را ندارم می‌ترسم شما از او غافل شوید و گرگ او را بخورد. یعقوب منتظر بلا بود و نمی‌توانست بلا را از خود و یوسف دفع کند و آخرالامر یوسف را برادران در چاه انداختند. (تفسیر عیاشی،2/172)

3- نه سال، دوازده روز، بیست درهم

از امام زین‌العابدین علیه‌السلام پرسیدند: «یوسف در روزی که او را به چاه انداختند چند ساله بود؟» فرمود: نه سال، در بعضی نسخه‌ها هفت سال آمده است.
سؤال شد: «میان منزل یعقوب و مصر چقدر راه بود؟»
فرمود: «دوازده روز.» (تفسیر عیاشی،2/172)
امام رضا علیه‌السلام فرمود: «قیمتی که یوسف را به آن فروختند بیست درهم بود.» (تفسیر قمی،1/341)

4- عزیز مصر

چون یوسف را قافله به مصر بردند به عزیز مصر فروختند. عزیز مصر چون حسن و جمال او را دید، نور عظمت و جلال در پیشانی او مشاهده نمود به زن خود زلیخا سفارش کرد که او را گرامی دار شاید که او نفعی به ما بخشد، یا او را به فرزندی خود بگیریم.
عزیز مصر فرزند نداشت، بسیار یوسف را گرامی داشتند و تربیت کردند و چون به حد بلوغ رسید زن عزیز، عاشق یوسف شد.
زلیخا از یوسف تمکین خواست و او تمکین نمی‌کرد پس دوید و برجست و از پشت پیراهن یوسف را گرفت و پاره شد.
در این حال عزیز مصر از در خانه به ایشان رسید، به زلیخا گفت: «این از مکر شماست به‌درستی که مکر زنان عظیم است» و به یوسف گفت: «از این سخن درگذر و این حرف را مخفی بدار که کسی از تو نشنود.» (تفسیر قمی،1/341)

5- لاوی

چون برادران یوسف خواستند یوسف را بکشند، برادرش لاوی گفت: او را مکشید به جای آن، در چاه بیندازید.
خداوند به جزای آن‌که مانع کشتن یوسف شد پیغمبری را در صلب او قرار داد.
هم‌چنین وقتی‌که خواستند برادران بعد از حبس بنیامین به‌سوی پدر خود برگردند، لاوی گفت: «از زمین مصر حرکت نمی‌کنم تا رخصت دهد مرا پدرم یا خدا حکم کند برای من که او بهترین حکم کنندگان است.»
حق‌تعالی این سخن را از او پسندید و علت دیگری، بر حصول پیغمبری در اولاد او گردید. پس پیغمبران بنی‌اسرائیل همه از اولاد لاوی پسر یعقوب بودند و موسی نیز از فرزندان او بود یعنی موسی بن عمران پسر یصر بن فاهیث [واهث] بن لاوی بود. چون یعقوب و پسران در مصر بر یوسف وارد شدند یوسف سریعاً برای تعظیم پدر خود برنخاست پس خداوند پیغمبری را از صلب یوسف بیرون برد و در فرزندان لاوی قرار داد.
(تفسیر قمی،1/356 -حیوه القلوب،1/551-475)

یهود

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 82 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «به طور مسلّم، دشمن‌ترین مردم نسبت به مؤمنان را، یهود و مشرکان خواهی یافت».

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «خود را مانند یهودان درنیاورید.» (نهج الفصاح، ص 142)

توضیح مختصر:

از ادیانی که در قرآن از آن و در مذمّت قوم اینان، بسیار صحبت شده یهود و یهودیان است. کفرشان به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و قرآن ازیک‌طرف و خواسته‌های نابجا از موسی علیه‌السلام و پیامبران بنی‌اسرائیل از طرف دیگر، ادعاهای نابجا و بطلان افکار و عقاید آن‌ها را می‌رساند.
مثلاً: یهودیان اعتقاد دارند که فقط یهودی به بهشت می‌رود؛ از آنجایی که مسائلی در تورات در صدق و نشانه‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله ما وجود داشته، شروع به تحریف تورات کردند؛ حقایق را کتمان کرده و به‌نوعی صحبت می‌نمودند که امروز، حرفِ دیروزشان را ناگفته جلوه می‌دادند؛ گفته‌های سابق خود را در حقّانیّت پیامبر صلی‌الله علیه و آله انکار می‌کردند و حسد به پیامبر صلی‌الله علیه و آله می‌ورزیدند و ستم‌پیشگی را رواج می‌دادند؛ در میانشان، سحر و جادو، بسیار عملی بوده ولی باز حضرت سلیمان علیه‌السلام را متهم به سحر و جادو و تسخیرات می‌کردند بااینکه ساحت و مقام پیامبر الهی، از سحر و جادو مُبرّی است؛ کارِ آنان بالا گرفته و گفتند: عُزیر، پسر خداست. بعد از ایشان، نصاری گفتند: مسیح، پسرِ خداست؛ بعد از بعثت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و مسلمانان گفتند شما قبله ندارید و از قبله‌ی ما استفاده می‌کنید و فخر می‌فروختند و مسلمانان را سرزنش می‌کردند؛ پس خداوند قبله‌ی مسلمانان را کعبه قرار داد؛ و خلاصه گفتند: دستِ خدا بسته است! خداوند فرمود: دست‌های خودشان بسته باد و به سزای آنچه گفتند، از رحمت خدا دور شوند. (سوره‌ی مائده، آیه‌ی 64)

1- بعد از واقعه‌ی اُحد

پس از جنگ بدر و پیروزی مسلمانان، جمعی از یهود گفتند: «آن پیامبر امّی که ما وصف او را در کتاب دینی خود تورات خوانده‌ایم که در جنگ مغلوب نمی‌شود، همین پیامبر است.» بعضی دیگر گفتند: «عجله و شتاب نکنید تا نبرد و واقعه‌ی دیگری واقع شود، آنگاه قضاوت کنید.»
هنگامی‌که جنگ اُحد پیش آمد و با شکست مسلمانان پایان یافت، یهودیان گفتند: «نه به خدا قسم آن پیامبری که در کتاب ما بشارت به آن شده این نیست.»
به دنبال این واقعه، نه‌تنها مسلمان نشدند بلکه بر خشونت و فاصله گرفتن از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و مسلمانان افزودند. حتی پیمانی را که با رسول خدا صلی‌الله علیه و آله در مورد عدم تعرّض داشتند، پیش از پایان مدت، نقض کردند و شصت نفر سوار به اتفاق کعب بن اشرف به‌سوی مکه رهسپار شدند و با مشرکان برای مبارزه با اسلام هم‌پیمان گردیده و به مدینه مراجعت کردند.
در این هنگام این آیه نازل شد: «ای پیامبر به آن‌ها بگو (از پیروزی جنگ اُحد شاد نباشید) به‌زودی مغلوب می‌شوید و در جهنم محشور خواهید شد.» (سوره‌ی آل‌عمران، آیه‌ی 12)
و پاسخ دندان‌شکنی به آن‌ها داد که به‌زودی همگی مغلوب و اسلام پیروز و سربلند می‌شود.
(داستان‌های تفسیر، ص 34- تفسیر نمونه، ج 2، ص 223)

2- پنجاه نفر یهودی

آنگاه‌که امیر مؤمنان، زمام خلافت را به دست گرفت، روزی در نخیله (نزدیک کوفه) بود که پنجاه نفر از یهودیان به محضر آن حضرت رسیده و عرض کردند: ما در کتاب‌های خود دیده‌ایم که سنگی عظیم که نام هفت پیامبر بر آن نوشته شده، در این سرزمین است. ولی هر چه جستجو کردیم نیافتیم، شما جای آن را می‌دانید؟!
امام همراه آن‌ها از نخیلِ بیرون آمد و چند قدم راه پیمود تا به تل ریگی رسیدند، فرمود: آن سنگ زیر ریگ‌ها است.
آن‌ها گفتند: ما نمی‌توانیم این‌همه ریگ را برداریم تا آن سنگ را بنگریم.
امام از حق‌تعالی استمداد کرد تا آن ریگ‌ها برطرف شود. پس بادی وزید و تمام ریگ‌ها کنار رفت و سنگی پدیدار شد. امام فرمود: «نام انبیا در آن جانب سنگ است که به طرف زمین قرار گرفته است.»
یهودیان با بیل و کلنگ هر چه کوشش کردند نتوانستند و از عهده‌ی این کار درمانده شدند. امام به دست پر توان خود، آن سنگ را به جانب دیگر انداخت، درنتیجه نام هفت پیامبر آشکار شد.
یهودیان دیدند نام نوح علیه‌السلام و ابراهیم علیه‌السلام و موسی علیه‌السلام و داوود علیه‌السلام و سلیمان علیه‌السلام و عیسی علیه‌السلام و محمّد صلی‌الله علیه و آله ثبت شده است، پس قبول اسلام نمودند.
(داستان دوستان، ج 2، ص 82 -ناسخ التواریخ، ج 5، ص 69)

3- شرمندگی یهودی

یک نفر یهودی نزد امیرالمؤمنین علیه‌السلام آمد و از روی استهزاء گفت: محمد صلی‌الله علیه و آله می‌گوید: در هر یک عدد انار، یک دانه‌ی آن از بهشت است، من هم‌اکنون همه‌ی یک عدد انار را خوردم و طبق گفته‌ی محمّد، من که کافر هستم، یک دانه از دانه‌های انار را که از بهشت آمده است خوردم (پس اهل بهشت هستم).
امام فرمود: رسول خدا صلی‌الله علیه و آله راست فرمود، در همین هنگام امام یک دانه از دانه‌های انار را که در میان ریش آن یهودی افتاده بود، با دست خود زد و آن به کنار افتاد. امام آن را برداشت و فرمود: سپاس خدای را که کافر نخورد و موجب شرمندگی آن یهودی شد. (حکایت‌های شنیدنی، ج 2، ص 71 -بحارالانوار، ج 41، ص 300)

4- راضی به جرم

محمد بن ارقط گوید: امام صادق علیه‌السلام به من فرمود: «به کوفه که رفت‌وآمد می‌کنی، آیا قاتلان امام حسین علیه‌السلام را در کوفه می‌نگری؟»
عرض کردم: «از آن‌ها هیچ‌کس باقی نمانده است و همه مرده‌اند.»
فرمود: در نظر تو قاتل تنها کسی است که شخصی را بکشد، یا سبب قتل شود. مگر سخن خداوند در قرآن را نخوانده‌ای که به پیامبر صلی‌الله علیه و آله خطاب می‌کند که به یهودیان عصر خود بگوید:
«بگو پیامبرانی پیش از من با دلایلی روشن آمدند و آنچه گفتید آوردند، پس چرا آن‌ها را به قتل رساندید، اگر راست می‌گویید.» (سوره‌ی آل‌عمران، آیه‌ی 183)
درصورتی‌که یهودیان معاصر پیامبر، پیامبری را نکشته بودند، چراکه از زمان حضرت عیسی علیه‌السلام تا پیامبر اسلام صلی‌الله علیه و آله، پیامبری وجود نداشت؛ و قرآن که در آیه‌ی فوق یهودیان زمان پیامبر صلی‌الله علیه و آله را قاتل معرفی می‌کند، ازاین‌جهت است که آن‌ها به روش آباء و اجداد خود باقی هستند.
بنابراین افرادی که در کوفه راضی به روش پدران خود در مورد قتل امام حسین علیه‌السلام هستند، قاتل به‌حساب می‌آیند. (داستان‌ها و پندها، ج 8، ص 49-وسائل الشیعه، ج 11، ص 412)

5- پیامبر صلی‌الله علیه و آله در معبد یهودیان

پیامبر صلی‌الله علیه و آله با بعضی از یارانش در مدینه در یکی از اعیاد یهود وارد معبد آن‌ها شدند. آن‌ها از ورود پیامبر صلی‌الله علیه و آله ناخشنود بودند. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: ای جمعیت یهود! دوازده نفر از خودتان را به من نشان دهید که گواهی بر وحدانیّت خدا و نبوّت محمد بدهند تا خداوند غضبش را از تمام یهودیان جهان برگیرد.
آن‌ها ساکت شدند و کسی پاسخ نگفت؛ پیامبر صلی‌الله علیه و آله سه بار این مطلب را تکرار کرد و همه سکوت کردند؛ سپس فرمود: «شما از بیان حق ابا کردید، ولی به خدا سوگند، من همان پیامبری هستم که در تورات به نام «حاشر» و «عاقب» نامیده شده‌ام، خواه ایمان بیاورید و یا تکذیبم کنید.»
سپس پیامبر صلی‌الله علیه و آله ازآنجا بازگشت، اما هنوز قدم بیرون نگذاشته بود که مردی پشت سر او آمد و گفت: ای محمد! بایست. پیامبر صلی‌الله علیه و آله ایستاد. او رو به جمعیت یهود کرد و گفت: «مرا چگونه آدمی می‌دانید؟» گفتند: «مردی آگاه‌تر از تو و پدر و جدّت نسبت به کتاب آسمانی خود تورات نداریم.» او گفت: «من خدا را گواه می‌گیرم که او همان پیامبر است که در تورات و انجیل آمده است.»
یهودیان گفتند: دروغ می‌گویی. پیامبر فرمود: شما دروغ می‌گویید، انکار شما بعد از اقرارتان هرگز پذیرفته نخواهد شد.
آن یهودی که پیامبر صلی‌الله علیه و آله را تأیید کرد و اقرار به رسالتش نمود، عبدالله بن سلام بود.
(داستان‌های تفسیر، ص 31-تفسیر نمونه، ج 21، ص 313)

میهمان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 24 سوره‌ی ذاریات می‌فرماید: «آیا حکایت مهمانان گرامی ابراهیم (که فرشته بودند) به تو رسیده است؟».

حدیث:

پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله فرمود: «مهمان هر وقت بر قومی وارد شود روزی‌اش از آسمان همراهش نازل می‌شود.» (جامع السعادات 2/151)

توضیح مختصر:

میهمان که وارد بر خانه‌ای می‌شود مورد پذیرایی قرار می‌گیرد. آدابی چند در سلام، استقبال، مشایعت، مصافحه، نشستن، سر گوشی صحبت کردن، صحبت و مزاح و مانند آن از مستحبات و مکروهات، در کتب اخلاقی یادداشت کرده‌اند. عمده‌اش این است که رعایت اعتدال، بهتر از در تکلّف قرار دادن میزبان است. افراط‌وتفریط سبب خستگی و کدورت جزئی می‌شود. رعایت حقوق دوجانبه، میهمانی را شیرین می‌کند و باعث دلگرمی و اُلفت می‌گردد و خداوند هم فضلش را عطا می‌کند. آنچه اهل آخرت میهمان می‌شوند زوال‌پذیر نیست و نقصان در آن راه ندارد. امّا آنچه در دنیا واقع می‌شود، گاهی از جانب میهمان به میزبان اعتراض و اشکال می‌شود که این از آداب میهمان‌نوازی نخواهد بود.
ازجمله مسائلی که سبب شد قوم لوط عذاب شوند، یکی این بود که از پذیرایی میهمان، بُخل می‌ورزیدند و با میهمانان کار ناشایست انجام می‌دادند و رسوایی به بار می‌آوردند. لوط پیامبر با سخاوت بود و پیوسته میهمانان را عزیز می‌داشت و قومش او را از این سیره نهی می‌کردند. برای همین، هر وقت روز، میهمان می‌آمد همسر لوط آتش بر بام می‌گذاشت و مردم می‌فهمیدند.
جبرئیل به صورت میهمان، بر ابراهیم پیامبر وارد می‌شد. روایت است که ابراهیم علیه‌السلام همه‌روزه، در انتظار ورود میهمان بود که او را غذا دهد.

1- نان دادن مهمان

پادشاهی بود در کرمان، در غایت کرم و مروّت؛ و عادتش آن بود که هر کس از غُرَبا به شهر او می‌رسیدند، سه روز مهمان او بودند. وقتی عضد الدوله دیلمی وارد بر کرمان شد او طاقت مقاومت ایشان را نداشت.
هر صبح که خورشید طلوع می‌کرد جنگ می‌کرد و خلقی را می‌کشت و چون شب می‌شد مقداری طعام به نزد دشمنان و لشگریان عضد الدوله می‌فرستاد.
عضد الدوله کسی را نزدش فرستاد و گفت: «این چه کاری است که می‌کنی، روز ایشان را می‌کشی و شب طعام می‌دهی؟»
گفت: «جنگ کردن اظهار مردی است و نان دادن اظهار جوانمردی. ایشان (لشگر عضد الدوله) اگرچه خصم من‌اند اما در این ولایت غریب‌اند و چون غریب باشند و در ولایت ما مهمان باشند، جوانمردی نباشد که مهمان را بدون غذا نگه دارند.»
عضد الدوله گفت: «کسی را که چنین مروّت و مهمان‌داری بوَد ما را با او جنگ کردن خطاست و با او صلح نمود.» (جوامع الحکایات، ص 216)

2- قوم لوط

قوم لوط اهل شهری بودند که بر سر راه قافله‌ها که به شام و مصر می‌رفتند قرار داشت. قافله‌ها نزد ایشان فرود می‌آمدند و ایشان اهل قافله‌ها را ضیافت و مهمانی می‌کردند.
چون این کار سال‌ها طول کشید، خسته شدند و به بُخل روی آوردند. کثرت بخل باعث شد که به عمل شنیع لواط مبتلا شدند.
لذا هر وقت اهل قافله‌ای بر ایشان وارد می‌شد، با آنان بدون خواهشی لواط می‌کردند تا دیگر بر شهرشان فرود نیایند و ضیافت نکنند؛ و به این عمل همه مردان مبتلا شدند فقط لوط پیامبر مردی سخی و صاحب کَرَم بود و هر میهمانی که بر آن‌ها وارد می‌شد ضیافت می‌کرد.
او قوم را از عذاب خداوند می‌ترسانید و هر مهمانی بر او وارد می‌شد او را از شر قوم خود بر حذر می‌فرمود.
چون مهمان بر او وارد می‌شد می‌گفتند: «مگر تو را نهی نکردیم از مهمانی کردن؟ اگر این کار را بکنی به مهمان تو بدی می‌رسانیم و تو را نزد آنان خوار می‌کنیم.» پس لوط را هرگاه مهمان می‌رسید مخفیانه او را ضیافت می‌کرد، چون در میان قوم خود فامیل و عشیره‌ای نداشت.
وقتی جبرئیل و ملائکه به‌صورت انسانی وارد خانه‌ی لوط شدند، وعده‌ی عذاب قوم او را دادند. زن لوط آتش بر بالای بام افروخت، مردم به‌قصد عمل لواط با مهمان حضرت لوط به در خانه‌ی او آمدند و گفتند: «مگر تو را نهی نکردیم مهمان دعوت نکنی؟» لذا داشتند بدی به مهمانان او که فرشته بودند روا بدارند که عذاب بر شهرهای آنان نازل شد و به هلاکت رسیدند. (حیوه القلوب 1/152)

3- احترام مهمان

عبیدالله بن عباس پسرعموی پیامبر از کسانی بود که به همسایگان افطاری می‌داد و سر راه‌ها سفره می‌انداخت و سفره‌اش برچیده نمی‌شد.
در یکی از سفرها با غلامش به خیمه عربی رسیدند و گفت: «چطور است امشب بر این عرب درآییم!»
چون عبیدالله مردی زیبا و خوش‌بیان بود، مرد چادرنشین او را احترام بسیار کرد و به همسرش گفت: «مرد شریفی بر ما وارد شد، آیا چیزی داریم که شب از این میهمان عزیز پذیرایی کنیم؟»
زن گفت: «جز یک گوسفندی که وسیله‌ی زندگی دختر شیرخوار ماست چیزی نداریم.» مرد گفت: چاره‌ای نیست. کارد را برگرفت تا گوسفند را ذبح کند! زن گفت: «می‌خواهی بچه‌ات را بکشی؟» مرد گفت: «هرچند چنین شود چاره‌ای جز احترام مهمان نداریم.»
سپس اشعاری خواند که مضمون آن چنین است: «ای زن! این دختر را بیدار نکن که اگر بیدار شود گریه می‌کند و کارد از دستم می‌افتد.»
خلاصه گوسفند را ذبح و از مهمان پذیرایی کردند. عبیدالله تمام سخنان ایشان را شنید. صبحگاهان عبیدالله به غلامش گفت: «چقدر پول همراه داریم؟» غلام گفت: «پانصد اشرفی از مخارج ما تاکنون زیاد آمده است.»
گفت: «همه را به این مرد عرب بده!» غلام تعجب کرد که در مقابل گوسفندی به پنج درهم، پانصد اشرفی پول می‌دهی؟!
گفت: «او نه‌تنها تمام اموالش را برای ما صرف کرد، بلکه ما را بر میوه‌ی قلبش مقدم داشته است.» (پیغمبر و یاران 4/223- اسدالغابه 3/341)

4- مهمان بدون تکلّف

حارث اعور یکی از اصحاب خاص امیرالمؤمنین علیه‌السلام به خدمت حضرت رسید و عرض کرد: «یا امیرالمؤمنین! دوست دارم با خوردن غذا در خانه ما مرا سرافراز فرمایی!»
حضرت فرمود: «به شرط (به سه شرط، اوّل آن‌چه در منزل است برایم بیاوری. دوم: از خارج منزل چیزی تهیه نکنی. سوم: آن‌که بر خانواده‌ات سخت نگیری. خصال 1/188) آن‌که خود را به خاطر مهمانی من به تکلّف و دردسر نیندازی.» آنگاه به خانه‌ی حارث تشریف برد و حارث قطعه نان خالی برای حضرتش آورد. چون شروع به خوردن آن قطعه نان کرد، حارث با نشان دادن چند درهم که در گوشه‌ی لباسش پنهان کرده بود گفت: «اگر به من اجازه دهید با این پول که دارم چیزی غیر نان برای شما خریداری و تهیّه کنم؟»
امام فرمود: «این نان چیزی باشد که در خانه‌ات موجود بود (آوردنش تکلّفی نداشت) اما چیز دیگر مایه‌ی تکلّف باشد که من به‌شرط عدم تکلّف دعوتت را پذیرفتم.» (با مردم این‌گونه برخورد کنیم، ص 204، فروع کافی 3/261)

5- سر سفره‌ی امام مجتبی

عربی که صورتش خیلی زشت و قبیح منظر بود به سر سفره‌ی امام حسن مجتبی علیه‌السلام آمد و از روی حرص تمام غذا را خورد و تمام کرد.
امام حسن علیه‌السلام که کرامتش برای همه معلوم بود از غذا خوردن عرب خوشش آمد و شاد شد و در وسط غذا از او پرسید: «تو عیال داری یا مجرّدی؟» گفت: «عیالمندم، فرمود: چند فرزند داری؟»
گفت: «هشت دختر دارم که من به شکل، از همه زیباترم، امّا ایشان از من پرخورترند.»
امام تبسم فرمود و او را ده هزار درهم انعام دادند و فرمودند: «این قسمت تو و زوجه‌ات و هشت دخترت باشد.» (لطائف الطوائف، ص 139)

نام‌گذاری (اسم و لقب)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 11 سوره حجرات می‌فرماید: «با القاب زشت و ناپسند یکدیگر را یاد نکنید که بسیار بد است پس از ایمان، نام کفرآمیز بر کسی بگذارید».

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «بر فرزندان خود، نام‌های پیامبران را بگذارید و بهترین اسم‌ها، عبدالله و عبدالرحمان می‌باشد.» (مکارم الاخلاق 1/421)

توضیح مختصر:

هر چیزی را در دنیا و آخرت، از آدم، ملائکه، سنگ، آب و… نام‌گذاری کردند و فصول را هم چنان به زبان‌های مختلف نام نهادند. آنچه خداوند در قرآن به ما یاد داده است این‌که هر چیزی باید به نام خداوند آغاز شود.
نام نیک و مناسب، همیشه سرلوحه‌ی صالحان است و بهترین آن، اسماء خداوند و پیامبر و امامان هستند و اسمائی که معنای مناسب داشته باشد.
در عرب، غیر از نام، از لقب و کُنیه هم استفاده می‌شود. امّا نهادن نام و القاب دشمنان، برای فرزندان، خوب نیست چراکه تداعی دشمن می‌کند و موجب کدورت روح می‌گردد.
چطور خداوند در سوره‌ی انعام آیات 118 و 119 فرمود: «ازآنچه که نام خدا بر آن برده شده است بخورید و شما را چه می‌شود که ازآنچه نام خدا بر آن برده شده است نمی‌خورید؟!».
پس روح انسان، با اسم خداوند، لطیف و مسرور می‌شود و چیزی که نام محبوب بر آن نباشد آثار وضعی ناصوابی دارد.
خداوند، شیطان درون را به نفس امّاره تعبیر کرده تا نام ابلیس و شیطان، ذهن را مخدوش نکند.
خداوند نام ابولهب، دشمن پیامبر را نمی‌آورد بلکه کنیه‌ی او را ذکر می‌کند.
در شریعت وارد شده که نام خداوند، بسیار عزیز است، اگر کسی به الله، بالله، تالله، قسم بخورد و عمل نکند باید کفّاره‌ی قسم بدهد. این از شرافت و بزرگی است که مؤمن رعایت اسم مبارک پروردگار را داشته باشد.

1- نام محمد و علی

جابر گوید: امام باقر علیه‌السلام اراده داشت که به عیادت یکی از شیعیانش برود. به من فرمود: «با من بیا!» پس همراه آن حضرت روان گشتم. چون به در خانه‌ی آن مرد رسیدیم، کودکی خارج گشت.
امام علیه‌السلام فرمود: «نامت چست؟» عرض کرد: «محمد.» فرمود: «کُنیه‌ات چیست؟» گفت: «علی.» فرمود: «تو خود را از شیطان پنهان نموده‌ای؛ همانا شیطان، هرگاه بشنود که منادی ندا می‌کند: یا محمد! یا علی! آب می‌شود، همان‌گونه که سرب یا قلع آب می‌شود و هرگاه بشنود که منادی نام یکی از دشمنان ما را ندا می‌دهد به اهتراز درآید و بفریبد.» (نمونه معارف، 2/767 -وافی،2/202)

2- قتب، پالان

قُتیبه بن مسلم، چون سمرقند را محاصره نمود، شهردار آنجا به او پیغام داد که «اگر تو، روزگارها بر در این شهر بمانی، فتح نتوانی کرد؛ که ما در کتاب‌های خود خوانده‌ایم که این شهر به دست کسی فتح شود که نام او «پالان» باشد.»
قتیبه گفت: «الله‌اکبر! من همان پالان هستم؛ زیرا قتیبه، تصغیر قتبه است که آن را پالان گویند».
چون از کوشش به تنگ آمد، صندوقی چند مهیا کرد و درهایی از زیر آن ساخت و مردان زره پوش آن جا بنشاند و به شهردار پیغام داد که «من از سر این حصار می‌روم، به این شرط که صندوقی چند از اسباب من، نزد تو امانت باشد تا وقت حاجت باز طلبم.»
شهردار قبول نمود و صندوق‌ها را به درون بردند. چون شب شد، مردان کارزار از صندوق‌ها بیرون آمده، قومی از ایشان بکشتند و حصار را بگشودند و درنتیجه شهر را فتح کردند. (نوادر راغب، ص 292)

3- نام محمد

ابی هارون گوید: در مدینه، هم‌نشین امام صادق علیه‌السلام بودم. چند روز در مجلسش حاضر نشدم. بعد که خدمتشان رسیدم، فرمودند: «چند روز است که تو را نمی‌بینم!»
عرض کردم: «خدا! پسری به من عطا کرده.» فرمود: «بارک‌الله لک! چه نام نهادی؟» گفتم: «محمد.» حضرت چون نام محمّد را شنید، صورتش را نزدیک به زمین برد و فرمود: «محمد، محمد، محمد…» چنان‌که نزدیک بود، صورتش به زمین بچسبد. بعد فرمود: «جانم، پدر و مادرم و تمامی اهل زمین، فدای رسول خدا صلی‌الله علیه و آله». سپس فرمود: «این پسر را دشنام مده و کتک نزن و با او بد مکن که خانه‌ای نیست که در آن اسم محمد باشد، مگر آن‌که آن خانه، در هر روزی پاکیزه و تقدیس کرده شود.» (منتهی الامال، ج 2، ص 125)

4- صفیه یا دختر یهودی

عایشه و حفصه که از زنان پیامبر صلی‌الله علیه و آله بودند، صفیه، دختر حی بن اخطب –زن دیگر پیامبر صلی‌الله علیه و آله- را به نوعی اذیّت و شماتت می‌کردند و به او می‌گفتند: «دختر یهودی!» و او را به نام نمی‌خواندند.
صفیه به پیامبر صلی‌الله علیه و آله این مطلب را رساند. رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمود: «آیا به آن دو، جواب نگفتی؟» عرض کرد: «چه بگویم؟» فرمود: «بگو: پدرم هارون (وصی موسی) نبی‌الله و عمویم موسی کلیم خدا و شوهرم محمّد رسول خداست؛ چرا منکر این حقیقت هستید؟» پس صفیه، این جملات را برای آن دو گفت، آن دو گفتند: «این حرف‌ها را پیامبر صلی‌الله علیه و آله به تو تعلیم داده؟» پس آیه‌ی 11 حجرات، نازل شد که در اول این موضوع درج کردیم. (تفسیر قمی (ره)، ج 2، ص 321)

5- شَبّر و شُبِیْر

چون امام حسن علیه‌السلام به دنیا آمد، جبرئیل از جانب خدا برای تهنیت به رسول خدا صلی‌الله علیه و آله وارد شد و گفت: «خداوند سلام می‌رساند و می‌فرماید: علی نسبت به تو همانند هارون برای موسی است. همانا اسم پسر بزرگ هارون، به عبرانی شبّر است که به عربی، حسن می‌شود.» و چون امام حسین علیه‌السلام متولد شد، جبرئیل بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله نازل شد و سلام خداوند را رساند و فرمود: «اسم پسر دوم هارون به عبرانی شبیر بوده که به عربی، حسین نامیده می‌شود.» (منتهی الامال، ج 1، ص 220)
*حسن: نیکو، خوب، جمیل؛ حسین مصغّر حسن است و همان معنی را دارد. (فرهنگ عمید، ص 564)

نامه

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 28 سوره‌ی نمل می‌فرماید: «[سلیمان به هُدهُد فرمود]: نامه‌ی مرا ببر و بر بلقیس (ملکه‌ی کشور سبأ) بیفکن [بده] و سپس برگرد».

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «هرگاه نامه نوشتی، پیش از مُهر کردن، نگاه دیگری بدان بنما، زیرا بر عقل خود مُهر می‌زنی. [که نامه ترجمان عقل توست].» (غررالحکم،2/365)

توضیح مختصر:

یکی از راه‌های روابط اجتماعی و خبرگیری از یکدیگر و جواب پرسش را گرفتن، نوشتن نامه است که قبل از عصر حاضر که ارتباطات و تکنولوژی پیشرفته شد، دائم به نوشتن عریضه و نامه، مطالب و جواب مسائل رد و بدل می‌شد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله برای پادشاهانی همانند پادشاه ایران، حبشه و… نامه نوشت و آن‌ها را به اسلام دعوت کرد. مسلمانان صدر اسلام، از مکه به پیامبر صلی‌الله علیه و آله نامه نوشتند که اجازه بدهید از مکه به مدینه هجرت کنیم. حضرت سلیمان علیه‌السلام برای بلقیس ملکه‌ی یمن نامه نوشت. ازجمله مسائل شریعت، نوشتن وصیت‌نامه است که شخص به‌عنوان وصیت، به نام کسی که او را وصیّ گویند می‌نویسد؛ که به‌عنوان بهترین مدرک می‌باشد.
ای نام تو بهترین سرآغاز **** بی‌نام تو نامه کی کنم باز؟
روز قیامت نیز، نامه‌ی اعمال هرکسی در دست خودش می‌باشد. نامه‌ی آدم‌های خوب به دست راست و انسان‌های بدکردار به دست چپ داده می‌شود.
دو مَلَک در دنیا به نام رقیب و عتید، نامه‌ی عمل انسان‌ها را یادداشت می‌کنند. عریضه‌هایی هم در کتب دعا یادداشت کرده‌اند که شخص مضطرّ و محتاج، می‌نویسد و حال خود را بیان می‌دارد که ازجمله مباحثی است که در قسمت نامه مورد تقدیر و صحبت قرار می‌گیرد.

1- کمک می‌جویم

عمر بن ابی سلمه ی مخزومی، در سال دوم هجری در حبشه متولد شد. مادر او ام سلمه بود. او از جانب امیرالمؤمنین علیه‌السلام حاکم بحرین گردید و پس از مدّتی وی را به خاطر شرافت و شجاعتش طلبید و با خود به جنگ صفین برد. او در سال 83 قمری وفات یافت.
نامه‌ای که امام علیه‌السلام برای او نوشت، این‌چنین بود: «امّا بعد، به‌درستی که نعمان بن عجلان رزقی را والی بحرین قرار دادم و از دست تو، بدون هیچ سرزنشی فرمانداری را گرفتم. هرآینه کارت را خوب انجام دادی و ادای امانت را نمودی. پس به نزد من آی! نه بدگمانی داری، نه شرمساری، نه متهمی و نه گنه‌کار.
من قصد رفتن به‌سوی ظالمان اهل شام [جنگ صفین] را دارم و دوست دارم که با من باشی، زیرا تو جزء آن کسانی هستی که در جنگ با دشمن و اقامه‌ی ستون دین، از آن‌ها کمک می‌جویم؛ انشاء الله.» (نهج‌البلاغه، نامه‌ی 42)

2- اباقُتاده

بعدازاین که امیرالمؤمنین علیه‌السلام اباقتادهی انصاری را از حاکمیّت مکه عزل نمود، قثم بن عبّاس را به‌جای او گماشت و تا شهادت امام علیه‌السلام او حاکم مکه بود و بعد در سمرقند به شهادت رسید.
معاویه، افرادی را به مکه فرستاد تا از امیرالمؤمنین پیروی نکنند و با کلماتی مثل‌ اینکه علی در قتل عثمان شریک است، مردم را به خود جلب کنند.
امام علیه‌السلام در این نامه، قثم را بر سیاست و تدبیر و تشویق به پایداری آگاهی می‌دهد.
نامه: «اما بعد، خبرنگار من در مغرب (شام)، با نوشتن نامه‌ای، مرا آگاه کرد که جمعی از اهل شام به سوی مکه [در ایّام حج] فرستاده شدند؛ مردمی کور دل، ناشنوا، کور مادرزاد و کسانی که حق را به باطل می‌آمیزند…
پس آنچه در دست‌ تو (شهر مکّه) است، پایداری نما، مانند پایداری شخص دوراندیش و کوشنده و پنددهنده؛ خردمندی که تابع امر پیشوا و مطیع فرمان حاکم خود می‌باشد.
مبادا کاری کنی که به عذرخواهی بکشد. در هنگام وسعت، زیاد خوش مباش و در هنگام سختی، هراسان و ناتوان مباش. والسلام.» (همان، ص 33)

3- بند کفشت

جارود، نصرانی و از قبیله عبدالقیس بود و در زمان پیامبر صلی‌الله علیه و آله با قبیله‌اش اسلام آورد و بعد، در بصره سکونت گزید. سپس در سال 21 هجری در نهاوند یا یکی از مناطق فارس به قتل رسید. او روایاتی هم از پیامبر صلی‌الله علیه و آله نقل کرده است. پسرش منذر در یکی از شهرهای فارس، حاکم بود؛ ولی از حسن سابقه‌ی پدر، سوءاستفاده کرده و مقداری از بیت‌المال را بالا کشید.
امام علیه‌السلام برای او نامه نوشت؛ ازجمله چنین نوشت که: «اگر آنچه درباره‌ی تو به من رسید، [از خیانت در بیت‌المال] حقیقت داشته باشد، هرآینه شتر اهل تو و بند کفشت از تو بهتر هستند و کسی همانند تو، برای مرزداری شایستگی ندارد… پس وقتی این نامه به دست‌تو رسید، زود به ‌سوی من آی! انشاء الله.» پس وقتی به حضور امام علیه‌السلام رسید، او را زندانی کرد. (علی علیه‌السلام و فرمانداران؛ ص 31- نامه‌ی 71)

4- ولیمه عروسی

عثمان بن حنیف، برادر سهل (حاکم مدینه) از طرف امام علی علیه‌السلام حاکم بصره گشت. او کسی بود که در علم و تربیت، از پیامبر صلی‌الله علیه و آله استفاده کرد.
او را برای ولیمه‌ی عروسی دعوت کردند. او قبول نمود و در آن مهمانی حاضر شد. این خبر به امام علیه‌السلام رسید، پس برای او نامه‌ای نوشت که: «ای پسر حنیف! به من خبر رسیده که مردی از جوانان بصره، تو را برای طعام ولیمه‌ی عروسی دعوت کرده و تو هم به سوی آن شتافتی. خوراک‌های رنگارنگ و پاکیزه برایت آوردند و کاسه‌هایی چند، برایت چیدند. من گمان نمی‌کنم که طعام قومی که محتاجانشان رانده شده و فقط ثروتمندانشان را به پذیرایی می‌خوانند، نیکو باشد. پس به آنچه می‌خوری نظر نما! اگر لقمه‌ی شبهه‌ناک است، دور بیانداز و اگر حلال می‌باشد از آن بخور و بدان که برای هر مأمومی، پیشوایی است که از او پیروی می‌کند و از روشنایی علمش روشنی می‌گیرد…». (علی علیه‌السلام و فرمانداران، ص 57، نامه 45.)

5- از جور فرار نکردند

سهل بن حنیف انصاری، کسی بود که مردم او را دوست می‌داشتند و وقتی مُرد، گریه‌ی بسیار برایش نمودند. او از طرف امام علیه‌السلام فرماندار مدینه بود و بعد از جنگ صفین، مردم به خاطر پول از پیش او می‌گریختند و به‌سوی معاویه می‌رفتند و این ضربه برای روحیه‌ی او سنگین بود، پس امام علیه‌السلام برای تشفی و تسکین قلب او نامه‌ای نوشتند. ازجمله چنین مرقوم کردند که:
«به من خبر رسیده افرادی که نزد تو هستند، یکی‌یکی، در پنهان به معاویه می‌گروند. پس به خاطر از دست دادن آنان و کم شدن کمکشان محزون مباش! ضلالت برای آنان کافی است. قسم به خدا، اینان از جور فرار ننمودند و به عدل ملحق نشدند. امیدوارم که خدا دشواری‌ها را بر ما آسان و سختی‌ها را سهل گرداند!» (نهج‌البلاغه، نامه 70)

نجات

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 103 سوره‌ی یونس می‌فرماید: «پس (هنگام بلا و مجازات) فرستادگان خود و کسانی را که به آنان ایمان می‌آوردند نجات می‌دادیم و همین‌گونه بر ما حق است که مؤمنان به تو را نجات بخشیم».

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «ملاک نجات و رستگاری، ملازم بودن به ایمان و راستی یقین (به مبدأ و معاد) است.»

توضیح مختصر:

راه‌های نجات، بسیار است و این انسان هست که باید همّت و کوشش داشته باشد تا از دنیا و بندها و قفس‌های آن رهایی یابد. نادانی و جهل، راه نجاتش دانش است. کسی که تسلیم اوامر و نواهی الهی نباشد، اسیر هوای نفس امّاره است و اطاعت‌پذیری، راه نجات او می‌باشد. پس می‌توان گفت ده‌ها موضوع می‌تواند در بحث نجات بیاید. کسی که دروغ می‌گوید، اسیر صفت کذب است و نجاتش صفت صدق است. پیامبران آمدند تا مردم را از دوزخ و رذایل، به بهشت و فضایل بکشانند و از خانه‌ی تاریکی به خانه‌ی روشنایی بیاورند؛ لیکن اطاعتِ طاغوت، شیطان‌پرستی، تعصّب، تقلید و … مانع آن‌ها شد و به عذاب دچار شدند. سفاهت و شقاوت، مانع از رسیدن به سعادت هستند.
اقوام گذشته چون مورد لطف و نعمت‌های الهی قرار می‌گرفتند و نجات می‌یافتند، دوباره راهِ شرک و بت‌پرستی را پیشه می‌کردند. آنان که به پیامبر وقت، ایمان می‌آوردند، از عذاب الهی نجات پیدا می‌کردند. (سوره‌ی هود، آیه‌ی 58) پس ایمان واقعی، نجات‌دهنده است. لذا نوح علیه‌السلام و هرکس که با او در کشتی بود از غرق و هلاکت نجات پیدا کردند. (سوره یونس، آیه‌ی 73)
البته توسل و استمداد، بسیار تأثیر دارد همان‌طور که درباره‌ی یونس علیه‌السلام و ایوب و… در قرآن، اشاره‌ی کامل به آن شده است.

1- نجات‌یافتگان کشتی نوح علیه‌السلام

بعد از سال‌های طولانی که امت نوح علیه‌السلام به او ایمان نیاوردند و او به امر خدا به ساختن کشتی مشغول شد و کشتی سه‌طبقه‌ای به طول 1200 (یا 700) ذراع (ذراع از سرانگشتان تا آرنج (ساعد) می‌باشد و حدود 40 إلی پنجاه سانتی‌متر می‌باشد.) و به ارتفاع 30 ذراع را ساخت، به امر خدا بنا شد عذاب نازل شود یعنی آب از زمین بجوشد و همه به‌غیراز آنانی که به نوح علیه‌السلام ایمان آوردند، غرق شوند.
تعداد ایمان آورندگان که به کشتی سوار شدند و نجات یافتند، هفتادوهشت نفر بود. البته بعضی گفته‌اند هشتاد نفر بودند.
تعداد وابستگان و اقوام درجه‌ی اول او شش نفر یا ده نفر بودند، چون قرآن می‌فرماید: «جز گروه اندکی بدو ایمان نیاوردند». سه پسر نوح علیه‌السلام یعنی سام و حام و یافث با زنانشان جزو نجات‌یافتگان بودند و دیگر پسرش کنعان غرق شد.
در طبقه زیرین کشتی، جانوران و وحوش، طبقه‌ی وسط چهارپایان و مواشی (از هر حیوانی یک جفت) و طبقه بالا انسان‌ها بودند.
امام رضا علیه‌السلام در جواب سؤال کسی فرمود: «در طوفان نوح علیه‌السلام کودکان، روی زمین وجود نداشتند (مگر اندک)، چون خدا از چهل سال قبل از طوفان، صلب‌های مردان و رحم زنان را عقیم کرد؛ چون خدای عزوجل بی گناهان را به عذاب خود نابود نمی‌کند، آن‌ها را به وجود نیاورد.»
اما مدّت نجات یافتن درون کشتی را هفت روز و بعضی یک ماه و گروهی شش ماه نوشته‌اند؛ که قول اول تقویت می‌شود.
خداوند در آیات 121-119 سوره‌ی شعراء می‌فرماید: «ما نوح علیه‌السلام و کسانی را که با او بودند، در آن کشتی که پُر (از انسان و انواع حیوانات) بود، نجات دادیم و دیگران را غرق کردیم. به‌راستی‌که در این جریان عبرتی است.» (تاریخ انبیاء، ج 1، ص 56-55)

2- نجات بچه آهو

روزی امام سجّاد علیه‌السلام با عده‌ای از اصحاب به صحرا رفتند، ناگهان ماده آهویی پیدا شد و نزدیک امام آمد و سروصدا به راه انداخت و مرتب دم خود را به زمین می‌زد.
شخصی عرض کرد: «این آهو چه می‌گوید؟» فرمود: «او گمان می‌کند فلان شخص قرشی بچه‌اش را صید کرده و بچه‌اش شیر نخورده است.»
امام کسی را دنبال آن مرد قرشی فرستاد. بعد که خدمت رسید، سخن آهو را به او فرمود و خواست تا بچه آهو را بیاورد تا شیرش بدهد.
مرد قرشی قبول کرد و رفت و بچه آهو را آورد و مادر تا بچه‌اش را دید، او را نوازش کرد و شیر داد. امام به آن مرد قرشی فرمود: به خاطر حقی که من بر تو دارم، این آهو را به من هدیه کن؛ و او هدیه کرد. امام با مادر آهو سخن گفت و بچه را به او بخشید.
آهو سروصدایی کرد و رفت. اصحاب گفتند: «آهو چه گفت؟» فرمود: «برای شما دعای خیر و طلب پاداش نمود.» (شنیدنی‌های تاریخ، ص 149-محجه البیضاء، ج 4، ص 238)

3- ابوالحسین کاتب

ابوالحسین کاتب گفت: از طرف ابومنصور وزیر، کاری به عهده‌ی من بود؛ اما روابطمان تیره شد و مجبور شدم هراسان و سرگردان در مکان پنهانی به سر ببرم.
شب جمعه‌ای به حرم کاظمین رفتم و در هوای بارانی و تاریک از خادم خواستم شب را در حرم بمانم تا با خاطری آسوده نجات خود را از دو امام کاظم علیه‌السلام و جواد علیه‌السلام بخواهم.
نیمه‌های شب یک‌مرتبه صدای کسی را شنیدم. در حرم امام بر انبیا سلام داد. بر ائمه علیهم السّلام سلام داد تا امام زمان، ولی نامی از او نبرد.
گفتم: حتماً [نام او را] فراموش کرده و یا مذهبش این است. بعد از زیارت، دو رکعت نماز خواند و دو امام را زیارت کرد. چون او را نمی‌شناختم ترس مرا فراگرفت، دیدم جوانی است کامل، لباس سفیدپوشیده و عمامه و ردایی بر شانه دارد. بعد فرمود: «ابوالحسین بن ابی البغل چرا دعای فرج را نمی‌خوانی؟» عرض کردم: کدام دعا؟ فرمود: «دو رکعت نماز می‌خوانی و آنگاه این دعا را می‌خوانی: یا من اظهر الجمیل و ستر القبیح… تا آخر دعا، الغوث الغوث الغوث و بعد سر از زمین برمی‌داری خداوند به کرمش حاجتت را برمی‌آورد.»
من برای نجاتم به این توسل مشغول شدم، دیدم آن آقا بیرون رفت. نزد خادم رفتم، دیدم درب‌ها بسته است، به اتاق خادم رفتم و جریان را گفتم.
فرمود: «او امام زمان است، گاهی در شب‌های خلوت برای زیارت می‌آید.»
تأسف خوردم که امام را نشناختم. پس صبح به محل مخفی گاه خود رفتم. چند نفر از کارمندان ابومنصور وزیر دنبالم آمدند و امان‌نامه برایم آوردند که به خط خودش بود. مرا نزدش بردند. او مرا در آغوش گرفت و بسیار محبّت کرد و گفت: «چرا شکایت مرا نزد امام زمان کردی؟ دیشب در خواب دیدم که حضرتش به من امر کرد، به تو نیکی کنم و چنان صریح فرمود که با ترس از خواب بیدار شدم.»
گفتم: دیشب در بیداری امام به من دستور دعای فرج برای نجاتم را داد و الآن اثرش را یافتم. پس شکر خدا کردم و او بسیار تعجّب کرد و به من نیکی‌هایی کرد که خیالش را نمی‌کردم. (پند تاریخ، ج 4، ص 154-فرج المهموم سیدبن طاووس، ص 247)

4- نجات به ریش جنبانیدن

سلطان محمود غزنوی (م 421) شبی به صورت ناشناس به گشت زنی پرداخت تا از وضعیت شهر و مأمورین آگاهی یابد.
در تاریکی به پنج نفر برخورد که درِ گوشی صحبت می‌کردند. او فهمید آن‌ها دزد هستند. به نزدشان رفت و گفت من یکی از شما می‌باشم.
آن‌ها هرکدام هنر دزدی خود را بیان می‌کردند. یکی گفت: هنرم در گوش است. دیگری گفت: هنرم در چشم است، سومی گفت: هنرم در پنجه‌ام است، چهارمی گفت: هنر من در بازوی من است، پنجمی گفت: هنرم در بینی من است؛ اما به سلطان محمود گفتند: هنر تو در چیست؟ گفت: هنر من در ریش من است، اگر افرادی دستگیر شده و به جلّادان سپرده شوند، اگر ریشم را بجنبانم، آن‌ها را نجات می‌دهم. او را قبول کردند و به دزدی رفتند و تصمیم بر این شد که خزانه‌ی دولت را که در کنار قصر بوده و اشیاء گران‌قیمت در آن است، سرقت کنند.
چون به نزدیک قصر رسیدند، سگی صدا کرد، آن‌که هنر در گوشش بود گفت: سگ می‌گوید بزرگی همراه شماست. آن‌که هنر در پنجه‌اش بود، بالای دیوار رفت و آن‌ها را بالا آورد. چون وارد شدند آن‌که هنر در بو بود خاک را بو کرد و گفت: اینجا مخزن شاه است. آن‌که هنرش در بازویش بود محل سرقت را سوراخ کرد و دزدان وارد خزانه‌ی شاه شدند و مقداری از اشیاء را برداشتند و همه را در محلی مخفی کردند و از همدیگر جدا شدند تا شب بعد سر فرصت اموال را تقسیم کنند.
سلطان محمود صبح روز بعد دستور داد دزدها را دستگیر کرده و به دادگاه سلطانی بیاورند و اشیاء مسروقه را که پنهان بود، بیرون بیاورند. دزدها چون به بارگاه سلطانی آورده شدند، می‌لرزیدند و می‌گفتند: «راه نجات بسته شده و همه به دار آویخته می‌شویم.»
چون آن‌که هنر در چشمش بود، چشمش به سلطان افتاد، گفت: او دیشب همراه ما بود که به شب گردی همراه ما آمده بود و می‌گفت: هنرم در ریشم است، اگر آن را بجنبانم، می‌توانم افراد اعدامی را نجات بدهم.
پس به خواهش و تمنّا عرض کردند: «الآن وقت آن است که شما هنر خود را نشان بدهی!» سلطان به وعده‌ی خود عمل کرد و ریشی جنبانید و با تکان سر، دستور آزادی و نجات آن‌ها را از اعدام صادر کرد. (داستان‌های مثنوی، ج 4، ص 101)

5- نجات دختر استرآبادی

سید نعمت‌الله جزایری گوید: در سال 1107 از مشهد مقدس وارد استرآباد (گرگان) شدم. از قضیه‌ی سال 1080 که ترکمانان، استرآباد را غارت و اکثر اهل آنجا را اسیر کردند، پرسیدم.
عالمی از سادات و افاضل فرمود: در آن سال، اتفاقات عجیبی افتاد، یکی آن‌که دختری را به اسارت بردند، مادرش بیشتر از همین یک فرزند نداشت. ناچار به مشهد مقدّس کنار قبر امام رضا علیه‌السلام رفت و گفت: امام رضا علیه‌السلام بهشت را برای زائر خود ضامن شده است، چگونه ضامن نمی‌شود در نجات دخترم؟ و در آنجا مجاور گردید.
اما دختر چون اسیر شده بود، او را دست‌به‌دست خریدوفروش کردند تا به بخارا (از شهرهای ازبکستان) بردند. مردی مؤمن شب در خواب می‌بیند که در دریا غوطه می‌خورد و در حال غرق شدن است، ناگاه دختری دست او را می‌گیرد و از دریا نجات می‌دهد.
از خواب بیدار می‌شود و متفکر می‌گردد که چه تعبیری دارد. صبح که به کاروان‌سرایی برای خرید می‌رود، یکی از تجّار می‌گوید: مرا کنیز زیبایی است، اگر رغبت داری بیا نگاه کرده و آن را خرید کن.
چون می‌رود او را می‌بیند، متوجه می‌شود که او همان است که در خواب دیده و جریان اسارت خود را نقل می‌کند.
مرد به حالش ترحم می‌کند و می‌گوید: «مرا چهار پسر است، هرکدام را می‌خواهی اختیار کن.» دختر گفت: «هرکدام شرط کند مرا به زیارت امام رضا علیه‌السلام ببرد، او را اختیار می‌کنم.»
یکی از پسرها قبول می‌کند؛ پس از ازدواج؛ باهم به‌طرف خراسان حرکت می‌کنند ولی دختر در راه مریض می‌شود. مرد چون داخل شهر مشهد می‌شود، به کنار ضریح امام می‌رود و تقاضای کسی را می‌کند که به این زوجه‌ی بیمارش برسد. چون دعا می‌کند و از حرم به مسجد (گوهرشاد) می‌آید، پیرزنی را می‌بیند و می‌گوید: «مریضه ای دارم، اگر بشود شما در پرستاری او بکوشید، هم پول می‌دهم و هم اجر اخروی دارید.»
پیرزن وقتی به منزل آن مرد می‌آید، فریاد برمی‌آورد که به خدا این دخترم می‌باشد، دختر چشم باز کرد و مادر را دید و به برکت امام هم دختر از اسارت نجات پیدا کرد و هم مادر فرزندش را یافت. (خزینه الجواهر، ص 599)

نذر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 7 سوره‌ی انسان می‌فرماید: «ابرار (نیکان) به نذر خود وفا می‌کنند و از روزی که به شر و عذابشان گسترده است می‌ترسند».

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «نذر صحیح نیست جز آن‌که نام خدا بر آن برده شود برای روزه گرفتن یا صدقه دادن یا قربانی کردن یا حج نمودن.» (الکافی 7/455)

توضیح مختصر:

نذر، آن است که مسلمانی ملتزم شود که اگر حاجتش برآورده شود کار خیر یا پولی یا قرآنی و… را انجام دهد. مثلاً می‌گوید: اگر مریضم خوب شود یک گوسفند، قربانی می‌کنم. البته نذر کننده باید عاقل و با اختیار و قصد باشد و با عصبانیت و شوخی، نذر منعقد نمی‌شود. کسی که توان معاش ندارد و برایش ممکن نیست خرج نذر کند یعنی مقتضی موجود نیست و دارایی ندارد، نمی‌تواند نذر کند چنان‌که زن، واجب النّفقه ی مرد است؛ اگر از خودش مالی ندارد، باید با اجازه‌ی شوهرش نذر کند تا اگر ادا شد، از مال شوهرش استفاده کند.
نذر کننده، باید این نکته را بداند که انجام کار، برایش ممکن باشد و حرام نبوده و یا ترک واجبی نباشد. کسی که نذری می‌کند اگر به نذرش عمل نکرد باید کفّاره بدهد یعنی شصت فقیر را سیر کند یا دو ماه روزه بگیرد یا یک بنده آزاد کند که البته سیر کردن شصت فقیر، از همه‌ی کارها آسان‌تر است.
در نذر معیّن، مثلاً فقیر معیّنی را پولی بدهد یا زیارت امام حسین علیه‌السلام برود، اگر آن فقیر بمیرد چیزی بر گردنش نیست و یا اگر نتواند به‌واسطه‌ی مانع، به زیارت امام علیه‌السلام برود، تکلیف از او ساقط است.
اگر در نذر، به مصرف در روز خاصی مانند روز عاشورا قصد کرد که اطعام بدهد، وظیفه همان است که نیّت کرده و عواید و ثمرات نذر شده، همراه نذر باید به مصرف معیّن شده برسد.

1- نذر انقلابی

هنگامی‌که در سال 61 هـ.. ق بازماندگان شهدای کربلا را به‌صورت اسیر به کوفه آورده و به مجلس ابن زیاد استاندار خون‌خوار کوفه، وارد کردند؛ در آن مجلس عدّه‌ای از مردم حضور داشتند.
ازجمله شخصی به نام «جابر» از قبیله‌ی «بکر بن وائل» حاضر بود. هنگامی‌که گستاخی‌ها و جسارت‌های ابن زیاد را دید و گفتار آتشین امام سجاد علیه‌السلام و حضرت زینب علیها السلام را شنید، پیش خود چنین نذر کرد که: از ناحیه خدا بر گردن من است که اگر ده نفر از مسلمانان بر ضدّ ابن زیاد قیام کردند، من به آن‌ها می‌پیوندم.
جابر در انتظار چنین فرصتی بود تا آن‌که در سال 66 هـ. ق مختار بر ضد کشندگان کربلا قیام کرد. جابر دریافت که هنگام ادای نذر است و در پیشاپیش سپاه مختار به جنگ ابن زیاد رفت. او با کمین کردن، با ابن زیاد جنگید و او را کشت و بعد هم شهید شد. (حکایت‌های شنیدنی، ج 3، ص 63-معالی السبطین، ج 2، ص 114)
در کتاب کامل، قاتل ابن زیاد را ابراهیم پسر مالک اشتر معرفی کرده‌اند که در کنار نهر خازر بدنش را دونیم کرد، پس سر ابن زیاد را جدا کردند و بدنش را سوزاندند. (قصه کربلا، ص 670- کامل ابن اثیر، ج 4، ص 264)

2- نذر برای مسجد ساختن!

بعدازآن که یزید امام حسین علیه‌السلام را شهید کرد و اُسرای کربلا را به شام رساندند، روزی جمعی از درباریان متملّق گوی یزید، برای چاپلوسی هر یک‌چیزی گفتند. یکی گفت: «من نذر کرده‌ام اگر خلیفه را خدا بر حسین بن علی غلبه دهد، به شکرانه‌ی آن، مسجدی بنا کنم.»
دیگری گفت: «من نذر کرده‌ام اگر حسین بن علی مغلوب شد، به حج روم.»
برادر مروان به نام یحیی حاضر بود و گفت: «من با خدا عهد کرده‌ام که اگر خدا تو را بر حسین غلبه دهد، مبلغ معینی پول به نزدیک‌ترین فرزندان پیامبر بدهم، حالا خدا تو را غلبه داده، چه کار کنم و به چه کسی بدهم؟»
یزید گفت: «به علی بن الحسین (امام سجاد علیه‌السلام) بده، زیرا او نبیره پیامبر است.» یحیی گفت: «پدرش را کشتی او و وابستگان او را اسیر نمودی، حالا پول می‌خواهی بدهی؟!» یزید ملتفت شد که غرض او طعنه است و ساکت گشت. (رهنمای سعادت، ج 3، ص 617- بزم ایران، ص 244)

3- نذر مادر خلیفه

متوکّل خلیفه‌ی عباسی (م 247) مرضی در بدنش پیدا شد که احتیاج به جراحی پیدا کرد و احتمال خطر و مرگ برای او می‌شد. مادرش نذر کرد که اگر پسرش از این مرض نجات پیدا کند، 000/10 دینار از مال شخصی خودش به امام هادی علیه‌السلام بدهد.
وزیر متوکّل، به نام فتح بن خاقان گوید: چون اطبا از معالجه‌ی او ناامید شدند، گفتند: «این مرد (امام هادی) مستجاب‌الدعوه است و طب می‌داند، نزد او کسی را بفرستید تا شاید علاج و درمان کند.»
فرستاده، مرض خلیفه را به امام رساند، حضرت فرمود: «سرگین گوسفند را بکوبید و با گلاب مخلوط کنید و بر موضع درد ببندید.»
اطبا چون این را شنیدند، این نسخه را به استهزاء گرفتند و گفتند: فایده‌ای ندارد؛ اما به اصرار بعضی‌ها این مداوا انجام گرفت و همان روز مواد فاسد از موضع درد و دمل خارج شد و صحت یافت.
چون عافیت خلیفه به مادرش رسید، بسیار خوشحال شد و 000/10 دینار که نذر امام هادی علیه‌السلام کرده بود، به خدمت امام فرستاد. (تحفه المجالس، ص 334)

4- عمران بن شاهین

در زمان حکومت عضد الدوله‌ی دیلمی (م 372 ه مدفون در نجف اشرف) یکی از افراد سرشناس عراق به نام عمران بن شاهین با او مخالفت می‌کرد.
عضد الدوله دستور دستگیری او را داد؛ و او با پای‌ برهنه به قبر امام علی علیه‌السلام پناهنده شد و نذر کرد که هرگاه مورد عفو عضد الدوله قرار گیرد، با پای برهنه از کوفه به نجف اشرف برود. در نجف در عالم خواب امیرالمؤمنین علیه‌السلام را می‌بیند که می‌فرماید: فردا فنّا خسرو (عضد الدوله) به این مکان می‌آید. تو در فلان قسمت مخفی باش و کسی تو را نمی‌بیند. نزدش برو و بگو از علی علیه‌السلام چه می‌خواهی؟ می‌گوید: دستگیری عمران؛ تو بگو اگر بر او دست‌یابی، چه جایزه‌ای می‌دهی؟ او می‌گوید: اگر عفو عمران را بخواهد، می‌دهم. پس خودت را معرفی کن.
فردا عمران طبق خواب عمل کرد و عضد الدوله او را عفو کرد و مقام وزرات را به او داد. چون به عفو رسید، نیمه‌های شب برای انجام نذر با پای پیاده و در تاریکی شب به طرف نجف رهسپار شد.
خادم به نام علی بن طحّال در عالم خواب دید که امام علیه‌السلام فرمود: «در کنار درب ورودی بنشین که عمران می‌آید و درب را برایش باز کن.»
وقتی عمران می‌آید، خادم می‌گوید: ای مولای ما! بفرمایید. او می‌گوید: من کیستم؟ خادم می‌گوید: عمران بن شاهین و خواب خود را نقل می‌کند. عمران به شکرانه این نعمت، مبلغ بسیاری به خادم می‌دهد و خود را به عتبه حرم می‌افکند و غرق در خوشحالی و سرور می‌شود. (داستان‌ها و پندها، ج 9، ص 168-سفینه البحار، ج 2، ص 274)

5- نذر نصرانی برای امام هادی

هبه الله موصلی گوید: در دیار ربیعه شخصی نصرانی به نام یوسف بود که سِمَتی داشت و متوکّل خلیفه عباسی او را احضار کرد. او از ترس، نذر کرد که اگر مشکلی برایش پیش نیاید، 100 اشرفی به امام هادی علیه‌السلام بدهد. اول نذر را به امام هادی علیه‌السلام برساند و سپس نزد خلیفه برود.
بااینکه با سامرا آشنایی نداشت، سوار الاغ خود شد و حیوان بدون هیچ راهنمایی درب خانه‌ی امام رفت. از غلام سؤال کرد: این خانه‌ی کیست؟ گفت: امام هادی علیه‌السلام، تو یوسف نیستی؟! با تعجب به امر غلام وارد خانه‌ی امام شد.
سپس غلام گفت: شما صد اشرفی نذر دارید که در میان کاغذ گذاشته‌ای و در آستین توست، آن را بده، او آن مبلغ نذر را داد و تعجب کرد.
با سه دلیل مشاهده‌شده، به او گفتند: وارد بر امام شو. چون نزد حضرت رسید فرمود: آیا قبول کردن اسلام برایت نزدیک نشد؟ تو مسلمان نمی‌شوی ولی فرزندت مسلمان می‌شود. دوستی ما حتّی به کسانی که مسلمان هم نیستند، می‌رسد. تو دنبال کارت (نزد متوکل) برو و هیچ ضرری نمی‌بینی و به نفعت تمام می‌شود. یوسف نزد متوکل رفت و هیچ خطری به او نرسید. خودش مسلمان نشد، ولی پسرش شیعه شد. (خزینه الجواهر، ص 211- خرایج راوندی)

نفرین

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 159 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «آن‌ها (کتمان کنندگان آیات) را خدا لعنت می‌کند و همه‌ی انس و جن و فرشتگان لعن و نفرین می‌کنند».

حدیث:

پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله فرمود: «مؤمن، طعنه‌زن و لعنت گر نیست.» (جامع السعادات 1/314)

توضیح مختصر:

نفرین یعنی دشنام و لعنت؛ و دعای بد است که کسی مورد خطاب در آشکار یا خفاء قرار می‌گیرد. نوع نفرین از نظر کمّی و کیفی نسبت به یکدیگر فرق می‌کند؛ و این‌که نفرین کننده به حق می‌گوید یا باطل و نفرین‌شده اصلاً مستحق آن است یا نه خود مسئله‌ای است که قابل‌توجه می‌باشد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله بعد از نماز صبح عرضه می‌داشت: خدایا! برای تو ثناست. خداوندا! فلانی و فلانی… و بر عده‌ای از منافقان نفرین می‌کرد. (آیات الأحکام، ج 1، ص 163)
امّا بلعم باعورا که مستجاب الدّعوه بود با تحریک فرعونیان و زنش، سوار بر الاغ شد تا برود و موسی علیه‌السلام را نفرین کند که الاغ او حرکت نکرد. الاغ را بسیار زد تا از بین رفت و زبان بلعم گرفت. (اطیب البیان، ج 6، ص 30) اینجا موسی علیه‌السلام مستحقّ نفرین نبود، پس خداوند همه‌ی نعمت‌ها را از بلعم گرفت و او را به سگ تشبیه کرد.
امّا حضرت نوح علیه‌السلام بعد از 950 سال، قوم خود را نفرین کرد و گفت: «خدایا! هیچ‌کس از کافرین را روی زمین باقی مگذار.» (سوره‌ی نوح علیه‌السلام، آیه‌ی 26) پس آن‌ها دچار عذاب غرق در آب شدند.
گوییم انبیاء تا آخرین لحظه و زمان که امتشان قابل هدایت بودند مأیوس نمی‌شدند و ابلاغ رسالت می‌کردند ولی زمانی که یقین پیدا می‌نمودند که قابل هدایت نیستند، آنگاه نفرین می‌کردند.
حکم بن عاص پدر مروان، در عقب سر پیامبر صلی‌الله علیه و آله مانند او راه می‌رفت و مضحکه می‌نمود. حضرت صلی‌الله علیه و آله او را نفرین کرد: «باش همان‌طور که هستی». او تا آخر عمر، رعشه در بدنش ظاهر شد و لقّه راه می‌رفت. (اطیب البیان، ج 9، ص 180)

1- به‌جای نفرین دعا کرد

ابراهیم اطروش می‌گوید: با معروف کرخی بر کنار دجله نشسته بودیم.
دیدیم عده‌ای جوان در قایقی نشسته و در ضمن حرکت به رقاصی و آوازه‌خوانی و نواختن موسیقی و شرب خمر مشغول هستند.
بعضی از دوستان از معروف کرخی خواستند که آن‌ها را نفرین کند. او دست‌هایش را بلند کرد و گفت: «خدایا همان‌طور که آن‌ها را در دنیا شاد کردی، در آخرت هم آنان را شاد بفرما!»
دوستان به او گفتند: «ما از تو خواستیم آن‌ها را نفرین کنی؛ امّا تو برایشان دعا کردی؟!»
او گفت: «اگر خدا بخواهد آن‌ها را در آخرت شاد فرماید وسایل توبه کردن آنان را فراهم می‌آورد.» (شنیدنی‌های تاریخ، ص 393- محجه البیضاء، ج 7، ص 268)

2- عبیدالله بن زیاد

بعد از شهادت امام حسین علیه‌السلام تا قریب پنج سال خانواده‌ی شهدای کربلا مشغول نوحه و مصیبت بودند، حتّی زنی از بنی‌هاشم سُرمه در چشم نکشید و خود را خضاب نکرد و دود از مطبخ بنی‌هاشم برنخواست؛ تا آن‌که پنج سال بعد از کربلا، عبیدالله بن زیاد همه‌کاره‌ی یزید به دست ابراهیم فرزند مالک اشتر در سی‌ونه‌سالگی در روز عاشورا سال 65 هجری قمری به درک واصل شد.
چون مختار سر عبیدالله را برای امام سجّاد علیه‌السلام فرستاد، حضرت مشغول غذا خوردن بود، سجده شکر به‌جای آورد و فرمود:
روزی که ما را بر عبیدالله بن زیاد (استانداری کوفه) وارد کردند او غذا می‌خورد. من از خدای خود درخواست کردم از دنیا نروم تا سر او را در مجلس غذای خود مشاهده کنم، همچنان که سر پدر بزرگوارم مقابل او بود و غذا می‌خورد. خدای جزای خیر دهد مختار را که خونخواهی ما نمود؛ و به اصحاب خود فرمود: همه شکر کنید.
و نقل است که در مجلس امام سجاد علیه‌السلام یکی عرضه داشت که چرا حلوا امروز غذای ما نیست؟ فرمود: امروز زنان ما مشغول شادی بودند. چه حلوایی شیرین‌تر از نظر کردن به سر دشمن ماست؟! (تتمه المنتهی، ص 62)

3- حام بن نوح

وقتی نوح علیه‌السلام سوار کشتی شد و فرزندان و مؤمنین با او سوار شدند و کشتی در حرکت بود خواب بر او غلبه کرد و خوابید.
آن‌وقت رسم زیر شلوار و جامه پوشیدن نبود بلکه چیزی مانند لنگ بر کمرشان می‌بستند.
در خواب، بادی وزید و عورتش مکشوف شد، سام فرزندش برخاست و جامه را بر عورت پدر انداخت و او را پوشاند.
حام برادر سام جامه را از عورت پدر دور کرد، عده‌ای از این کارش خندیدند. سام گفت: چرا چنین می‌کنی، مردم عورت پدر را می‌بینند و می‌خندند؟! گفت: «من هم برای همین جهت این کار را می‌کنم.»
سام و حام با یکدیگر به گفتگو و بحث پرداختند که از صدایشان جناب نوح از خواب بیدار شد و سبب نزاع را پرسید؛ جریان را به او گفتند. نوح علیه‌السلام از عمل حام ناراحت شد و دلش سوخت و اشکش جاری شد و حام را نفرین کرد و عرض کرد: «خدایا! بچه‌ها و نسل او را سیاه کن و بچه‌هایش را خدمتکار اولاد سام بنما.»
حام آن طرف کشتی شروع کرد به خندیدن که این چه حرفی است که این پدر پیر می‌زند. به نفرین پدر، همه فرزندان و ذریه حام سیاه خلق شدند و خدمتکار اولاد سام گرویدند. (جامع النورین، ص 188)

4- حرمله

منهال بن عمرو گوید: از کوفه به سفر حج رفتم و خدمت امام سجّاد علیه‌السلام رسیدم. آن جناب از من پرسید: از حرمله بن کاهل (قاتل شش‌ماهه علی‌اصغر بود) چه خبر داری؟ عرض کردم: در کوفه زنده است؛ حضرت دست به نفرین او برداشت و از خدا خواست حرارت آتش و آهن را در دنیا به او بچشاند.
منهال گوید: چون به کوفه برگشتم، روزی به دیدن مختار رفتم، مختار اسب طلبید و سوار شد، مرا نیز سوار کرد و باهم رفتیم به کناسه ی کوفه، لحظه‌ای صبر کرد مثل کسی که منتظر چیزی باشد که ناگاه دیدم حرمله را گرفته و نزد او آوردند.
مختار حمد خدای به‌جای آورد و امر کرد، دست و پای او را قطع کنند و پس‌ازآن او را در آتش اندازند.
من چون چنین دیدم سبحان‌الله گفتم. مختار گفت: «برای چه تسبیح خدای کردی؟» حکایت نفرین امام سجاد بر حرمله و استجابت دعای او را نقل کردم.
مختار از اسب خویش پیاده شد و دو رکعت نماز طولانی بجای آورد و سجده‌ی شکر کرد و سجده را طول داد.
باهم برگشتیم، چون نزدیک خانه رسیدیم او را به خانه خود دعوت کردم که غذا میل کند! مختار فرمود: ای منهال! تو مرا خبر دادی که امام سجاد علیه‌السلام دعا کرد که به دست من نفرین او بر حرمله مستجاب شده، از من خواهش خوردن طعام داری؟ امروز روزِ روزه است که به جهت شکر این مطلب باید روزه باشم. (منتهی الامال، ج 1، ص 451)

5- مبعوث به رحمت

پیامبر صلی‌الله علیه و آله در مدّت 23 رسالت، زحمت بسیاری برای هدایت مردم کشید، مصائب و مشکلات بسیاری از نظر روحی و جسمی بر حضرتش وارد شد چنان‌که در جنگ اُحد دندان پیامبر را شکستند و صورتش را مجروح کردند.
اصحاب عرض کردند: شما نفرین کنید! فرمود: «من مبعوث نشده‌ام برای نفرین کردن، مبعوث برای دعوت مردم به طرف خدا و رحمت برای آن‌ها شده‌ام.» بعد فرمود: «خداوندا! قومم را هدایت فرما زیرا آن‌ها آگاهی ندارند.» (سفینه البحار، ج 1، ص 412)