شرح حال بزرگان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 120 سوره‌ی هود می‌فرماید: «هر یک از سرگذشت‌های پیامبران (خود) را بر تو حکایت می‌کنیم چیزی است که دلت را بدان استوار می‌گردانیم.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام در وصیتی به امام حسن علیه‌السلام فرمود: اگرچه من عمر دراز نکردم مانند عمر کسانی که پیش از من بودند ولی «فَقَد نَظَرتُ فی اَعمالهم و فَکّرتُ فی اَخبارهم وَ سرتُ فی آثارهم: در کارهای ایشان نگریسته، در اخبارشان اندیشه نموده، در بازمانده هاشان سیر کردم، انگار مانند یکی از آنان گردیدم.»
(نهج‌البلاغه، نامه 31)

توضیح مختصر:

شرح احوالات انبیاء و اولیاء در قرآن بسیار نقل شده و قرآن بعد از نقل داستان‌ها آن را احسن القصص نامیده است. (سوره‌ی یوسف، آیه‌ی 3) در سوره‌ی قصص حکایت حال موسی، تولد، نشو و نما، فرارش به مدین، تزویج دختر شعیب و بازگشتش به مصر را نقل کرده و در سوره‌های دیگر هم از احوالات موسای پیامبر بسیار نقل کرده است.
کار و حال بزرگان از زندگی‌نامه‌ی آنان معلوم می‌شود که چه علومی داشتند و چه زحمت‌هایی کشیدند و ثمره‌ی قال و حالشان چه بوده است.
چون اولیاء از نور خداوندی بهره‌مند بودند، با شنیدن و خواندن انوار آنان، نورانیتی در قلب ایجاد می‌شود.
اگر از احوالات آنان بازخوانی شود، شخص طالب حقیقت، همتش قوی و طلبش افزون شود و باعث دلداری دل‌ها می‌شود که می‌توان مثل آن شد. چه آن‌که خداوند کوهی را به کاهی می‌بخشد. «خلق را به ترازوی خود وزن مکن اما ترازوی مردان را خودت بسنج تا بدانی فضل ایشان و خلاص خود.» (مقدمه‌ی تذکره الاولیاء)
چون یاد خوبان شود خداوند رحمت خویش را نازل می‌کند و ناقل و ذاکر، فایده‌ای نصیبش می‌گردد. انسان هر روز چیزی می‌خواهد که مفرّح قلب باشد و کامش شیرین گردد و بهترین آن بعد از قرآن و حدیث، سخنان و شرح احوال اولیاء است که مرد را جوانمرد کند و مریضان را به نسخه‌ای، مداوا نماید.

1- آخوندی چون من، درویشی چون تو

آقا شیخ علی فرزند حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی رحمه‌الله علیه گوید: از پدرم شنیدم که درویشی به خدمت عالم مرجع تقلید مرحوم آیت‌الله شیخ مرتضی انصاری شرفیاب شد و از ایشان درخواست کرد که 40 روز در خدمتش باشد.
چون 40 روز خدمت به پایان رسید، عقاید دینی خود را به شیخ عرضه کرد و بعد از او پرسید: «در این مدّت از من خلافی دیدی؟» شیخ فرمود: «نه‌تنها خلافی که ترک اولایی هم ندیده‌ام.» عرض کرد: «باآنکه رفتار مرا مطابق شریعت اعلام فرمودی، پس این خصومت که میان آخوند و درویش هست از کجاست؟»
شیخ کمی در اندیشه فرورفت و آنگاه گفت: «آخوندی چون من، با درویشی چون تو هرگز خصومتی ندارد؛ دیگران را نیز از خودشان بپرس.»
(نشان از بی‌نشان‌ها، ج 2، ص 241)

2- ادراک خدمت کامل

عالم عارف مرحوم آیت‌الله شیخ محمدتقی آملی (م 1350 شمسی) در سال 1340 (هـ ق) به نجف اشرف وارد شد و درس بزرگان علم را درک و به درجه‌ی اجتهاد رسید. او در شرح‌حال خود چنین نوشت (1348 و 1350 هـ ق): نه آن‌که خود را مستغنی دیدم بلکه ملول شدم، چه آن‌که از طول ممارست تدریس و تدرّس و مجالس تقریر خسته شدم به‌علاوه، کمال نفسانی در خود نیافتم بلکه جز دانستن چند ملفقاتی که قابل هزاران نوع اعتراض بود چیزی ندانستم. همواره از خستگی ملول و در فکر برخورد به کاملی، وقت می‌گذراندم و به هر کسی می‌رسیدم با ادب و خضوع تجسّسی می‌کردم که مگر از مقصود حقیقی اطلاع بگیرم. در خلال این احوال به سالکی ژنده‌پوش برخوردم و شب‌ها را در حرم حضرت امیرالمؤمنین با او به سر می‌بردم. او اگرچه کامل نبود لکن از صحبتش استفاده می‌بردم تا آن‌که موفق به ادراک خدمت کاملی شدم و به آفتابی در میان سایه برخوردم و از انفاس قدسیه‌ی او بهره‌ها بردم. تلمیذ او گوید: «از استادم (شیخ محمدتقی آملی) پرسیدم این انسان کامل، کدام بزرگوار بود که شما در محضرش زانو زدید و تسلیم او شدید و آن‌همه او را به عظمت یاد می‌فرمایید؟» فرمودند: «جناب حاج سید علی آقا قاضی طباطبایی.»
(در جستجوی استاد، ص 91)

3- توصیف استاد خرقانی

پیر هرات، خواجه عبدالله انصاری درباره‌ی عارف نامی شیخ ابوالحسن خرقانی گوید: «مشایخ من در حدیث و علم و شریعت بسیارند؛ اما پیر من در تصوّف و حقیقت شیخ ابوالحسن خرقانی است. اگر او را ندیدمی، کجا حقیقت دانستمی؟» و در جای دیگر گوید: «عبدالله مردی بود بیابانی، می‌رفت به طلب آب زندگانی، ناگاه رسید به شیخ ابوالحسن خرقانی، دید چشمه‌ی آب زندگانی، چندان خورد که از خود گشت فانی که نه عبدالله ماند و نه شیخ ابوالحسن خرقانی.» و به مقاله‌ای دیگر گوید: «اگر چیزی می‌دانی، من گنجی بودم نهانی، کلید او شیخ ابوالحسن خرقانی.»
(نور العلوم، ص 6 -تاریخ عرفان عارفان، ص 379)

4- گنبد سبز

در مشهد مقبره‌ای است معروف به گنبد سبز که مرقد شیخ محمّد مؤمن (م 1063) می‌باشد. سیّدی از نوادگان دختری مرحوم شیخ بهایی اهل قزوین، در کتابی خطی در شرح‌حال جدّ خود نوشته است: چون جدّم شیخ بهایی به مشهد مقدس مشرف می‌شود، پس از سه شب، پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله را در عالم رؤیا زیارت می‌کند که با عتاب به وی می‌فرمایند: «چرا تاکنون به دیدار گُلِ ما شیخ مؤمن نرفته‌ای؟» بامداد همان شب شیخ بهایی برای زیارت شیخ مؤمن از خانه بیرون می‌رود و در راه دو تن از اهل علم را می‌بیند و خواب خود را برای ایشان نقل می‌کند. آن دو نیز به عزم زیارت شیخ مؤمن همراه می‌شوند و برای امتحان، هر یک نیّتی می‌کنند، یکی کفن، دومی انار و سومی شیر برنج را در خاطر می‌گذراند. چون به خدمت شیخ تشرّف حاصل می‌کنند شیخ اظهار می‌دارد تا پیامبر صلی‌الله علیه و آله دستور نفرموده بود به دیدار ما نیامدی؟ می‌خواهی بگویم که در رؤیا به تو چه فرمودند؟ حالا خودت بگو.
شیخ بهایی رحمه‌الله علیه خواب خود را نقل می‌کند. شیخ مؤمن می‌فرماید: «معلوم می‌شود ما هنوز ثمره نشده‌ایم که پیامبر صلی‌الله علیه و آله ما را به گُل تعبیر کرده است.» پس از جا برخاست و از گنجه‌ی خود پارچه‌ی عمامه (به‌عنوان کفن) و بشقابی انار و ظرفی شیر برنج نزد صاحبان نیّت قرار داد.
(نشان از بی‌نشان‌ها، ج 1، ص 24)

5- توصیف عارف سیّد علی شوشتری

ملّا فتح‌الله شوشتری (م 1304 هـ ق) شاعر و عارفی بود که دیوان اشعار او به انضمام سه رساله‌ی دیگر به نام‌های «سراج المحتاج، رساله‌ی جبر و تفویض و شهاب ثاقب» به چاپ رسیده است.
او درباره‌ی افرادی که بدون استاد یا با استاد سلوک کردند، درباره‌ی رفت‌وبرگشت آنان می‌نویسد: «ملّا ولی‌الله همدانی را ملاقات کردم که ناقص رفته بود و سوغات جزیی آورده بود. حاج میرزا طبسی که استاد سیر من است سالم‌تر از همه بود. شیخ احمد احسائی خوب رفته بود، اما برگشتش خالی از خلل و نقص نبود. سید کاظم رشتی ناقص رفته و ناقص برگشته. دلیل بر نقصش همین بس که حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام را به شخصه به بعضی از مریدان خاص خود نشان می‌داده یعنی به خیال و نظر ایشان چنان می‌نمود.
یکی از پسران حاج ملّا رضا همدانی ادّعا می‌کند که این راه رفته است لیکن خبر چندانی ندارد. کسی را دیدم طیّب رفته بود و طاهر برگشته بود او حاج سید علی شوشتری بود که ابداً خلل و خطری در راه، به او نرسیده بود زیرا بنده‌ای مطیع بود اگرچه فی‌الجمله سیر او به سبب بعضی ریاضات بود، اما به جذب حق و ارشاد مرشد حقیقی رفته بود و ابداً کسی از سرّش مطلع نبود.»
(شهاب ثاقب، ص 16)

6- جوالباف (خُرجین باف)

در احوال شیخ ابوالعباس جوالیقی نوشته‌اند که: وی در آغاز، مردی جوالباف بود. روزی وقت عصر با شاگردان خود حساب جوال‌های خویش می‌کرد و یکی از آن‌ها در آن میان ناپدید می‌نمود. چون به نماز مشغول شد ناگهان به خاطرش آمد که آن جوال را به چه کسی داده است. پس از اتمام نماز، شاگرد خود را از وضع جوال گمشده، آگاه ساخت. شاگرد گفت: «ای استاد! نماز می‌گزاردی یا پی جوال می‌گشتی؟» استاد از سخن شاگرد به خود آمد و دست از دنیا کشید و به تهذیب خویش همّت گماشت تا آخرالامر در زمره اولیاءالله درآمد.
(نشان از بی‌نشان‌ها، ج 1، ص 395)

7- علی بن سهل اصفهانی

او را از شاگردان یوسف البنّاء و از اَقران جنید شمرده‌اند و قبر او در اصفهان است. گویند روزی گروهی نزدش آمدند و طلب کمک کردند. او نداشت و نزد یکی از دوستان خود رفت و طلب کمک کرد. آن دوست عذر آورد که دارد خانه می‌سازد و مقدار بسیار کمی به او داد. او فرمود: «هزینه خانه‌ات چقدر است؟» گفت: «500 درهم.» فرمود: «آن‌ها را به من بده تا خانه‌ای در بهشت به تو ببخشم و این را به عهده می‌گیرم.» گفت: «تو هیچ‌وقت خلاف نکرده‌ای اگر ضمانت کنی به آن عمل کنی.» فرمود: تضمین می‌کنم؛ و ضمانت‌نامه‌ای به خط خود نوشت که خانه‌ای در بهشت به او بدهد. آن مرد نیز 500 درهم را به او داد و وصیّت کرد این ضمانت را بعد از مرگ، درون کفن وی بگذارند. آن مرد در آن سال مُرد و به وصیّت او عمل کردند. علی بن سهل روزی به مسجد رفت تا نماز بگزارد. دید نوشته‌اش در محراب است و با خط سبز نوشته: «تو را از ضمانت بیرون آوردیم و خانه به دوستِ تو دادیم.»
شیخ بهایی می‌فرماید: «آن نوشته، سال‌ها نزد او بود و بیماران از آن شفا می‌گرفتند و در میان کتاب‌هایش بود تا صندوقِ کتاب‌ها به سرقت رفت.»
شیخ بهایی رحمه‌الله علیه دنباله این قضیه می‌گوید: «شبی در عالم رؤیا در اصفهان دیدم به زیارت امام رضا علیه‌السلام مشرف شدم و گنبد و ضریح او مانند گنبد و بقعه‌ی علی بن سهل بود. چون از خواب بیدار شدم رؤیایم را از یاد بردم. اتفاقاً فردا با یکی از دوستان به بقعه‌ی علی بن سهل رفتیم و هنگامی‌که گنبد و ضریح او را دیدم به یاد رؤیایم افتادم و اعتقادم در حق او افزون شد.»
(کشکول شیخ بهایی، ص 181)

8- جهانگیرخان

جهانگیرخان قشقایی (م 1328) از بزرگان ایل قشقایی بود. او در ایّام جوانی به موسیقی شائق بود. چندی مشق تار کرده و از برای تکمیل آن فن به اصفهان آمده بود و از مدرسه‌ی علمیّه صدر خوشش آمده و همه‌روزه صبح و عصر به آنجا می‌رفت. از وی حکایت کنند که در هنگام رفتن به مدرسه در دکان جنب مدرسه، درویشی وی را خواند و از وطن و حرفه و نَسَب او جویا شد.
جهانگیرخان شرح‌حال خود را برای درویش گفت. گوید: چون گفتار من پایان رسید، درویش خیره‌خیره به من نگریسته و گفت: «گرفتم که در این فن، فارابی (معلّم ثانی) وقت شدی، مُطربی بیش نخواهی بود.» گفتم: «نیکو گفتی و مرا از خواب غفلت بیدار کردی، بگو چه کنم که خیر دنیا و آخرت در آن باشد؟» فرمود: «چنین می‌آید که فضا و هوای این مدرسه، تو را پسند افتاده، در همین‌جا حجره‌ای بگیر و در علم مشغول باش.» جهانگیرخان می‌گفت: «من بدین مقام (علمی و تقوایی) از همت نَفْس آن درویش و یُمن راهنمایی او رسیدم.»
(تاریخ حکما و عرفا، ص 84)

9- سید جعفر قزوینی

عالم ربّانی، صاحب کرامات، شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی (م 1361) در شهرضا (قمشه‌ی اصفهان)، به خدمت سیّد جعفر حسینی قزوینی رسید که از اوتاد و مجذوبان روزگار و دریایی موّاج از علوم ظاهری و باطنی بود. شیخ فرمود: «به او گفتم با این مایه از علوم، چرا خلوت گزیده و به انزوا نشسته‌اید؟» فرمود: «پس از کسب اجازه‌ی اجتهاد از مراجع علمی نجف اشرف به ایران بازمی‌گشتم، به دوست خود گفتم: از این‌ پس عالم بلندپایه‌ی قزوین، تنها من خواهم بود!» دوستم گفت: «نه چنین است. تو را با یک حمّال قزوینی تفاوت نیست. اگر در رهگذری، مردی به تو و یک حمّالِ جاهل، از پشت سر، دستی بزند، هر دو محتاجید که برای شناسایی صاحب دست، سر بگردانید، درحالی‌که سی یال درس خواندی و دست زننده پشت سر را نمی‌شناسی.» این سخن در دلم چنان اثر کرد که یکسره از خلق کناره گرفته و در انزوا به تزکیه‌ی نفس و تصفیه‌ی روح خود سرگرم شدم.»
مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی درباره‌ی حالات استادش مطالبی نقل کرده که دلیل بر قدرت نفس و مجذوب بودن اوست ازجمله:
استادم فرمود: «برای من گاه‌گاه حالاتی عارض می‌شود که از خود بی خود می‌شوم و سر به بیابان می‌گذارم و در کوه و صحراهای بی آب و علف در حالت جذبه راه می سپرم. لکن در وقت نماز به خود می‌آیم و باز، پس از انجام فرائض، به حالت نخستین می‌افتم گاهی این احوال تا بیست روز به طول می‌انجامد. چون قصد مراجعت به شهر می‌کنم متوجّه می‌شوم که از ضعف و گرسنگی در اعضایم، قوّت بازگشت نیست. دست به دعا برمی‌دارم، در حال، از غیب گرده نانی و سبوی آبی ظاهر می‌شود که با تناول آن نیرویی به دست می‌آورم، سپاس حق می‌گذارم و به آبادی بازمی‌گردم.»
مرحوم شیخ گفت: وقتی دست استاد شکسته بود و به دستور طبیب، زفت (دوای شکسته‌بند و زخم استخوان) بر آن نهاده و تا موعد مقرر (14 روز) نباید آن را جدا می‌کرد. به استادم گفتم: در دست شما (14 روز) زفت بود. پس برای وضو چه می‌کردید؟ فرمود: «از سوی آفریننده‌ی گیتی، به طبیعت من، امر آمد که عمل نکند، پس خواب به چشمم ننشیند و به اراده حضرت حق، در این مدّت هیچ مُبطلی (برای وضو) عارضم نگشت.»
(نشان از بی‌نشان‌ها، ج 1، ص 18)

شراب

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 90 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید، از شراب و قمار و بت‌ها و ازلام (نوعی بخت‌آزمایی) پلید که از اعمال شیطان است، دوری کنید تا رستگار شوید».

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «از شراب دوری کنید که کلید همه‌ی بدی‌هاست».
(نهج الفصاحه، ص 12)

توضیح مختصر:

شراب آن چیزی است که وقتی نوشیده می‌شود عقل را زایل و شخص را مست و لایعقل می‌نماید. خداوند در سوره‌ی مائده آیه‌ی 90 فرمود: «شراب از عمل شیطان است.» چون پلیدی است و شیطان این‌گونه مصنوعات را درست می‌کرد و یاد می‌داد؛ پس باید از آن اجتناب کرد. مضرات اخلاقی آن از نظر روانی و جسمی و از منظر اجتماعی آن‌قدر زیاد است که اگر کسی شراب بخورد و نماز بخواند، تا چهل روز نماز کامل برای او نمی‌نویسند.
ناسزاگویی، هتک حرمت، تجاوز به نوامیس، افسارگسیختگی و … نمونه‌هایی از آثار شراب‌خواری است.
در قدیم، شراب انگور یا خرما بوده و امروز ده‌ها نوع شراب، به بازار عرضه می‌شود که خود، درآمدی اقتصادی برای سازندگان بوده و از آن طرف، ویران گری عقل، برای خورنده‌ی آن می‌باشد.
می‌خواهد خستگی‌اش برطرف شود و کمی سرحال بیاید، جرعه‌ای می‌نوشد اما حرص، او را وادار به بیشتر خوردن می‌نماید و آنگاه در خِردش خدشه وارد می‌شود. میل به فواحش و بغی پیدا می‌کند.
مردی خداشناس از امام صادق علیه‌السلام پرسید: «چرا خدا شراب را که هیچ لذتی لذیذتر از آن نیست حرام کرد؟» فرمود: «بدین‌جهت حرام کرد که ‌ام الخبائث و منشاء تمامی شرور است. ساعتی بر شارب خمر می‌گذرد که در آن ساعت عقلش از کَفَش رفته، نه پروردگار خود را می‌شناسد و نه از هیچ معصیتی پروا دارد.»
(المیزان، ج 2، ص 297)

1- یُغمان

نعیمان بن عمرو انصاری، یکی از صحابه‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله که آدم شوخ‌طبعی بود و در جنگ بدر شرکت کرده بود، گاهی خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله می‌آمد و چیزی می‌گفت و پیامبر را به تبسّم وا‌می‌داشت.
او در اوایل اسلام، شراب می‌خورد. وقتی او را مست نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آوردند، حضرتش حد شراب‌خوار را با تازیانه بر او جاری کرد. این مسئله چند بار تکرار شد. یکی از صحابه او را لعنت کرد. پیامبر از گفته‌ی آن صحابی ناراحت شدند و او را از لعن کردن یُغمان بر حذر داشت و فرمود: «او را لعن مکن که او، خدا و رسولش را دوست دارد».
(لطائف الطوائف، ص 28)

2- جنازه‌ی بی سر

حسین بن موسی موسوی نقیب گوید: پیرمردی به من گفت: «در هیچ تشییع‌جنازه‌ای شرکت مکن.» گفتم: چرا؟ گفت: وقتی در بغداد نزدیک‌های ظهر، دو حمّال را دیدم که جنازه‌ای را به‌طرف گورستان می‌بردند، پس برای ثواب، رفتم یک طرف جنازه را از دوش یک حمال گرفتم، او فرار کرد.
نزدیک قبرستان، حمّال دیگر نیز فرار کرد، من دلم برای مُرده سوخت، پولی به قبرکنان دادم تا جنازه را دفن کنند.
چون خواستند جنازه را دفن نمایند، دیدند جنازه را کشته‌اند و سر در بدن ندارد. مرا گرفتند و نزد مأمورین حکومتی بردند. آن‌ها مرا برهنه کردند و با تازیانه زدند تا معلوم شود چه طور او را کشتم.
یک نفر نویسنده‌ی حکومتی، مرا به گوشه‌ای برد و از حقیقت این واقعه پرسید و من جریان خود را نقل کردم.
نویسنده دستور داد تا تابوت را تفحص کنند تا از کدام مکان آورده‌اند، دیدند از مسجدی آورده‌اند.
پس جنازه را به آن مسجد بردند و از خیاطی که دکّانش بر درب مسجد بود، تفحص کردند که جنازه از کجا آمده است. او خانه‌ای را آدرس داد. پس مأمورین درون خانه ریختند و پس از بازجویی معلوم شد که آن‌ها شراب خوردند و مست شدند و در حال مستی خواستند با جوانی کار زشت کنند، درگیری ایجاد شد و آن جوان را کشتند و سرش را درون چاهی انداختند و تنش را به دو حمّال دادند تا برای دفن ببرند.
پس مأمورین، شراب‌خواران قاتل را دستگیر کردند و به سزای اعمالشان رساندند.
(نمونه معارف، ج 5، ص 90)

3- شراب و بدعت

نعمان بن منذر از سلاطین عرب در زمان ساسانیان، دو ندیم داشت که پیوسته شب و روز را با آن‌ها می‌گذرانید، به‌اندازه‌ای با آن دو اُنس و الفت گرفته بود که آنی بدون آن‌ها نمی‌توانست به سر برد.
شبی آن‌قدر نوشید و مست شد که در حال مستی دستور داد هر دوی آن‌ها را زنده‌به‌گور کردند.
چون روز شد، به هوش آمد و از دو ندیم خود سؤال کرد که کجا هستند، چرا نزد ما نمی‌آیند؟ گفتند: «شما دیشب مست شدید و در حال مستی به دستور شما آن‌ها را زنده‌به‌گور کردیم.» با شنیدن چنین کاری، بی‌اندازه متأثّر گردید؛ ولی چاره‌ای هم نداشت، لذا دستور داد: برای آن‌ها دو آرامگاه و گنبد درست کردند و آنجا را غریین نام گذاشت. در سال دو روز را برای خود قرار داد، یکی به نعیم و دیگر به نام بؤس. در روز نعیم هر کس را می‌دید جایزه‌ای به او می‌داد و در روز بؤس با سپاه خود بر سر همین خاک می‌آمد و اولین کسی را که مشاهده می‌کرد دستور کشتن او را می‌داد و این عمل بدعت‌آمیز را برای خود سنت قرار داد.
(پند تاریخ، ج 4، ص 11 -مضرات نوشابه‌های الکلی، ص 68)

4- دستور طبیب انجام شود

ابو بصیر گوید: امّ خالد معبدیّه بر امام صادق علیه‌السلام وارد شد و من نزد امام بودم. او عرض کرد: فدایت شوم! در شکم من، صداها و پیچش‌های زیادی است. به دکترهای عراق مراجعه، آن‌ها گفتند: باید آب جو (مست‌کننده) با سویق بخوری تا مرضت خوب شود.
من این کار را نکردم، چون می‌دانستم شما از آن کراهت دارید. حال از شما می‌پرسم چه کنم؟
امام علیه‌السلام فرمود: «چه چیز تو را از خوردن آن بازداشت؟» عرض کرد: «چون مقلّد شما هستم، خداوند به قلبم انداخت نخورم تا از شما بپرسم.»
امام علیه‌السلام به من –ابو بصیر- فرمود: «آیا حرف‌های این زن و سؤال او را شنیدی؟» پس به آن زن فرمود: «قسم به خدا! قطره‌ای از آن برایت تجویز نمی‌کنم، چون پشیمان می‌گردی، هرگاه جانت به گلوی تو برسد.» (و با دست اشاره به حلقوم کردند.) پس سه مرتبه فرمودند: «آیا فهمیدی چه گفتم؟» عرض کرد: آری.
(سفینه البحار، ج 1، ص 407)

5- زاهدی که عقلش تباه شد

شخصی از زهّاد، فرماندار شهرش را موعظه می‌کرد و او را از کارهای بد و معاصی پرهیز می‌داد و با تندی با او حرف می‌زد.
فرماندار روزی او را گرفت و به خانه‌ای برد و درها را بست و به او گفت: «یا باید با این زن زنا کنی، یا این طفل را بکشی یا شراب بخوری و الّا تو را می‌کشم.»
زاهد فکر کرد که: زنا و قتل جرمش بسیار است و عاقبتِ بسیار بد دارد، پس شراب را انتخاب می‌کنم که آسان‌تر است.
پس فرماندار او را شراب بسیار داد تا مستِ مست شود. چون مست شد و عقل خویش را از دست داد، اوّل میل به زنا پیدا کرد. زن گفت: اوّل طفل را با این شمشیر بکش، بعد با من زنا کن. او طفل را با شمشیر کشت و سپس با آن زن زنا کرد. درواقع با نوشیدن شراب، عقلش را تباه ساخت و همه‌ی آن گناهان را انجام داد.
(لئالی الاخبار، ج 5، ص 212 -روح الاحباب)

شجاعت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 60 سوره‌ی الانبیاء می‌فرماید: «(وقتی ابراهیم با قدرت همه‌ی بت‌های آنان را قطعه‌قطعه کرد، آنان تعجب کردند و) گفتند: شنیدیم جوانی، از آن‌ها (به بدی) یاد می‌کرد که به او ابراهیم گفته می‌شود.»

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «شجاعت، عزّتی آماده و بُزدلی، ذلّتی آشکار است.»
(غررالحکم، ج 1، ص 553)

توضیح مختصر:

دلیر بودن، پر دل بودن و دلاوری داشتن را شجاعت گویند. کسی که دارای ملکه شجاعت است اراده‌اش قوی‌تر است از اراده‌ی کسی که بزدل و ترسو است.
در باب دفع ضرر از هر خطر، عقلاً و نقلاً لازم است که انسان آن را دفع کند اما تا چه حد، قدرت آن بستگی به درجه‌ی دلیری دارد.
در ترس از دشمن، خوف از حمله‌ی درنده و مانند این‌ها باید دید در فعلیت و عمل تا چه اندازه فرار را بر قرار ترجیح نمی‌دهد.
انبیاء شجاعت داشتند و این در مقابل جُبْن است. لذا حضرت ابراهیم برای شکستن بت‌های نمرود و نمرودیان، صفت جُبْن را نداشت و یک‌تنه به خاطر شجاعتی که داشت قیام کرد.
تهوّر و بی‌باکی در کارها در خطر هلاکت است و آن‌که برای جایزه و مقام جنبه‌ی افراط در شجاعت را می‌پیماید متهوّر است و معلوم نیست عاقبت آنچه شود. جُبْن، بزدلی است و پیامبر خدا در دعایی فرمود: «خداوندا! از بُزدلی به تو پناه می‌برم.» (جامع السعادات، ج 1، ص 207)
در مثل گویند فلانی دل شیر دارد یعنی شجاعت، ملکه‌ی او است. امیرالمؤمنین علیه‌السلام در هیچ جنگی نترسید و فرار نکرد. در روز عاشورا تمام زخم تیر و نیزه و ضربت، از جلوی روی بدن امام بوده یعنی شجاعت در حد اعلی و کامل بوده.
در صدر اسلام گرچه مشرکان و کفّار شجاعت و دلاوری‌شان در بین خودشان شدید بود اما همین‌که با مسلمانان روبرو می‌شدند خداوند رُعبی از ایشان (مسلمانان) در دل‌هایشان می‌افکند؛ درنتیجه می‌ترسیدند (سوره‌ی حشر، آیات 14-13) و این لطف و رحمتی از خداوند بود که آنان می‌هراسیدند.

1- کودک شجاع

«عمرو» پسر امام حسن مجتبی علیه‌السلام کودک (در حدود پنج یا شش‌ساله) بود که همراه اسیران کربلا وارد شام شد.
در یکی از مجالس شهر شام، یزید به آن کودک نگاه کرد و گفت: «می‌توانی با پسر من کشتی بگیری؟»
او فرمود: «من حال کشتی گرفتن را ندارم، اگر می‌خواهی زور بازوی پسرت را بدانی به او شمشیر بده و به من هم شمشیری تا در حضور تو با هم بجنگیم؛ یا او مرا می‌کشد که در این صورت به جدّم پیامبر اسلام صلی‌الله علیه و آله و علی علیه‌السلام می‌پیوندم، یا من او را می‌کشم و او به جدش ابوسفیان و معاویه می‌پیوندد.»
یزید از زبانِ گویا و قوّت قلب آن کودک تعجّب کرد و اشعاری خواند که معنایش این است:
«این برگ از آن شاخه‌ی درخت نبوّت است که این‌چنین شجاع و با جرأت می‌باشد.»
(داستان‌ها و پندها، ج 3، ص 116 -منهاج الدموع، ص 326)

2- شیر مرد طلسم شکن

مولانا در مثنوی می‌فرماید: در روزگار قبل در شهر ری (شاه عبدالعظیم) مسجد عجیبی وجود داشت که هر کس شب در آن می‌خوابید، کشته می‌شد و جنازه‌اش را صبح بیرون می‌آوردند.
هر کس درباره‌ی این مسجد نظری مخصوص داشت. یکی می‌گفت: جن در آن وجود دارد. دیگری می‌گفت: طلسم وجود دارد.
مردم هم گفته بودند، تابلویی نصب کنید غریبه در آن نخوابد و یا قفل بزنید. یک نفر که از هیچ چیزی نمی‌ترسید و آوازه‌ی این مسجد را شنید، گفت: من می‌روم و می‌خوابم تا ببینم راز آن چیست.
مردم او را ملامت کردند، ولی از حرف مردم نهراسید و گفت: «اگر آن مسجد، کربلای من باشد، همانند ابراهیم خلیل به کام آتش می‌روم.» سرانجام شبانه به درون مسجد رفت و خوابید. نیمه‌های شب صدای وحشتناکی شنید، پس آن را مانند طبل توخالی دانست و توجهی نکرد؛ و با صداها و فریادها با استقامت بی‌نظیر (ی مقاومت کرد و) از جایش تکان نخورد و مرعوب آن طلسم‌ها نشد؛ و تا صبح در آنجا ماند. پس صبح پوچی آن را برای دیگران ثابت کرد؛ دیگر مردم در خوابیدن درون آن -بعد از این مرد شجاع- هراسی پیدا نمی‌کردند و آن ستون طلسم توخالی از دید مردم افتاد.
(داستان‌های مثنوی، دفتر سوم، ص 7)

3- شجاعت جوان سیزده‌ساله

جنگ صفین هیجده ماه طول کشید که امیرالمؤمنین علیه‌السلام با معاویه جنگید.
روزی جوانی 13 ساله از لشکر امام به میدان آمد و مبارز خواست.
از لشکر دشمن کسی جرئت پیکار با او را نمی‌کرد. معاویه به ابن شعثا که مردی شجاع بود، امر کرد مقابله کند. او گفت: شامیان مرا با ده هزار سوار برابر می‌کردند. هفت پسر دلیر دارم، یکی را می‌فرستم تا او را از پای درآورد. هفت پسرش را یکی پس از دیگری به مبارزه فرستاد که همگی به دست جوان نقاب‌پوش به هلاکت رسیدند.
این منظره به ابن شعثا ناگوار آمد؛ مانند شیر غضبناک حمله کرد، آن جوان او را به هلاکت رساند.
دیگر کسی جرأت نمی‌کرد با او درگیر شود. امیرالمؤمنین علیه‌السلام آن جوان را نزد خود خواند و نقاب از صورت برگرفت، لشکر دیدند او عباس فرزند امام است که شجاعت بی‌نظیر از او ظاهر شد.
(زندگانی پرچم‌دار کربلا، ص 98 -روضه الصفا)

4- موسی بن بُغا

موسی بن بُغا از غلامان ترک مُعتصم، خلیفه‌ی عباسی بود. در میدان جنگ‌های بزرگ می‌جنگید و همیشه سالم از صحنه‌ی جنگ بیرون می‌آمد و هیچ‌وقت برای حفظ بدن خود لباس جنگی نمی‌پوشید.
این شجاعت و بی‌باکی از تیر و نیزه و شمشیر سبب شد تا عده‌ای از علت این کار سؤال کردند. گفت: مردی را نزد معتصم آوردند و به‌عنوان بدعت در دین و خلاف عمل، میان او و مُعتصم سخنانی رد و بدل شد. معتصم گفت: او را در میان درندگان بینداز. در راه دیدم سخنانی نجوا می‌کند، دلم سوخت و او را پنهان کردم و بعد او را فراری دادم. به معتصم هم گفتم او را در میان درندگان انداختم. او خلافی نکرده بود، بلکه یکی از صاحب‌منصبان خلیفه را به خاطر فسق، تجاوز به ناموس، پایمال کردن حقوق بیچارگان و بی‌دین کردن مردم، کشته بود.
شب، پیامبر صلی‌الله علیه و آله را در خواب دیدم. او به من فرمود: «بغا! درباره‌ی یکی از امت‌های من نیکی کردی، او برایت دعا کرد و دعایش مستجاب شد.» عرض کردم: «از خدا بخواه عمرم طولانی شود»، پیامبر دعا کرد و به زبانم نود و پنج سال آمد. فرمود: آری نود و پنج سال؛ امیرالمؤمنین علیه‌السلام هم در کنارش بود، فرمود: «از آفات محفوظ باشی.»
علّت شجاعت و قهرمانی من در جنگ‌ها از دعای پیامبر صلی‌الله علیه و آله و امیرالمؤمنین علیه‌السلام است.
(داستان‌های بحارالانوار، ج 4، ص 198 -بحار، ج 50، ص 218)

5- شجاعت تن نه روح

سعدی می‌گوید: به پهلوان زورآزمایی در یک ماجرایی، یک نفر ناسزا گفت. پهلوان تن، عصبانی و خشمگین شد، به‌طوری‌که بر اثر خشم، کف از دهانش بیرون آمده و با هیجان شدید بر سر ناسزاگو عصبانی شده و نعره می‌کشید. صاحب دلی ازآنجا عبور می‌کرد، پرسید: «این پهلوان شجاع چرا این‌گونه عصبانی شده و نعره می‌کشد؟»
گفتند: شخصی به او دشنام داده است.
صاحب دل گفت: «این فرومایه، هزار مَن وزنه بلند می‌کند، ولی طاقت ناسزایی را ندارد؟! در بدن، پهلوان است ولی در روح، بسیار ضعیف و ناتوان می‌باشد. مردی آن نیست که انسان مشتی بر دهن کسی بزند. اگر مردی، دهنی را شیرین کن.»
(حکایت‌های گلستان، ص 143.)

شب قدر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 1 سوره‌ی قدر می‌فرماید: «ما قرآن را در شب قدر نازل کردیم.»

حدیث:

یعقوب گوید: شنیدم مردی به امام صادق علیه‌السلام عرض کرد: «از شب قدر مرا آگاه ساز که آیا لیله‌القدر سپری شد یا در هر سال بوده؟» فرمود: «اگر شب قدر برداشته شود، قرآن برداشته شود.» یعنی تا دین پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم است، شب قدر هم هست.
(تفسیر المیزان، ج 2، ص 27 -فروع کافی، ج 4، ص 158)

توضیح مختصر:

شب قدر، شبی است که قرآن در آن نازل شده و شب بسیار مبارکی است که قرآن خیر کثیر است و رحمت واسعه‌ی حق، همه را فرامی‌گیرد.
ازنظر قرآن درباره‌ی شب مخصوص 19، 21 و 23 ماه رمضان چیزی استفاده نمی‌شود ولی ازنظر روایت، شب 23 قریب به یقین است. در سوره‌ی قدر خداوند می‌فرماید: «تو چه می‌دانی قدر چیست؟ شب قدر از هزار ماه بهتر است.» (آیات 3-2)
نزول تدریجی قرآن در شب قدر ماه رمضان بوده که سوره‌ی علق یا سوره‌ی حمد در شب قدر به نحو کلی و در 23 سال به نحو تدریجی قرآن بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نازل می‌شد. امور در عالم بالا به حسب قضاء الهی، یک مرحله‌اش اجمال است و در عالم خلق، مرحله‌ی دیگرش تفضیل است. همه‌ی امور حکیمانه‌ی پروردگار، همه‌سال از یکدیگر جدا می‌شود، منظور امور تکوینی است که در هر شب قدر، تفریق و تقسیم می‌شود؛ منظور معارف و احکام نیست که همه‌ساله تفریق و تقسیم می‌شود. پس همه‌ی امور آن سال تا سال دیگر تقدیر می‌شود؛ چه خیر، چه شر، چه طاعت، چه گناه، اجل‌ها و رزق‌ها و…
این بنده است که باید آن شب کوشش کند و از خداوند بخواهد گذشته‌اش آمرزیده شود و آینده‌اش به خیر و عافیت گردد تا آنچه برایش اندازه‌گیری می‌شود، در آن شب برای او نیکو گردد.

1- امام زین‌العابدین علیه‌السلام

مرحوم عارف کامل، سید (م 1212) در بعضی مؤلفات خود نوشته است که در شب 23 ماه رمضان، 1000 مرتبه سوره‌ی قدر را تلاوت کردم. بعد از فراغ، وارد حرم شدم و پس از زیارت و نماز شب، در سجده بسیار گریه کردم. در میان خواب و یا در عالم رؤیا، حضرت امام زین‌العابدین را مشاهده کردم که در مقابل ضریح ایستاده و مشغول تضرّع و زاری بوده و به درگاه الهی مناجات می‌کرد و می‌گفت: «الهی! به‌حق امشب که شب قدر است مرحمت خود را بر شیعیان علی علیه‌السلام و بر گریه کنندگان حسین علیه‌السلام نازل گردان و آن‌ها را بیامرز.»
بعدازآن به صورت مکرر این ذکر را می‌خواند: «لا اله الّا انت» و آنچه در حرم (علی علیه‌السلام یا امام حسین علیه‌السلام) و رواق و ضریح بود، همه با آن حضرت در این ذکر، موافقت و متابعت می‌کردند.
(در حریم وصال، ص 120 -مفتاح السعاده، ص 497)

2- پنج فضیلت

از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نقل شده است که حضرت موسی علیه‌السلام
1. عرض کرد: «الهی من قُرب تو را می‌خواهم.» فرمود: «قُرب من برای کسی است که شب قدر بیدار بماند.»
2. عرض کرد: «الهی من رحمت تو را می‌خواهم.» فرمود: «رحمت من برای کسی است که در شب قدر به مسکینان رحم کند.»
3. عرض کرد: «الهی من گذشتن از پل صراط را می‌خواهم.» فرمود: «این برای کسی است که در شب قدر صدقه بدهد.»
4. عرض کرد: «من درختان بهشت را تمنّا دارم.» فرمود: «این برای کسی است که شب قدر تسبیح کند.»
5. عرض کرد: «الهی من رضای تو را مسئلت دارم.» فرمود: «رضای من برای کسی است که دو رکعت نماز در شب قدر بگذارد.»
6. (المراقبات «مترجم»، ص 291 -الاقبال سید بن طاووس)

3- صد بار حم دخان

کسی از امام باقر علیه‌السلام پرسید: «ای پسر رسول خدا! چگونه دانند که شب قدر در هر سال هست؟»
امام علیه‌السلام فرمود: «چون ماه رمضان فرا رسد، هر شب 100 بار سوره‌ی حم دخان بخوان. چون شب 23 ماه رمضان فرا رسید، آنچه پرسیدی، خواهی دید.»
(کشکول شیخ بهایی، ص 279)

4- شناخت لیله‌القدر

سید بن طاووس در کتاب الاقبال می‌فرماید: «من بی‌گمان و علی التحقیق، بعضی را دیده‌ام که هرسال به‌صورت یقینی، شب قدر را درک نموده‌اند و این رحمتی از جانب پروردگار جهانیان است که من نیز آن را دریافته‌ام.»
(در محضر بهجت، ص 411)
فقیر (استاد سید علی‌اکبر صداقت) گوید: منظور رسیدن خودش است که می‌خواهد تظاهر به این واقعیت نکند.

5- شب قدر و چهار دسته

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: شب قدر جبرئیل در جواب ملائکه درباره امّت محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم می‌گوید: «خداوند در این شب به آنان نظر کرد و از خطاهایشان درگذشت و آنان را بخشود، جز چهار دسته.» عبدالله بن عباس گوید: «گفتیم ای رسول‌الله آنان کیانند؟» فرمود: «1. شخص شراب‌خوار، 2. عاق والدین (آزارنده پدر و مادر)، 3. قاطع رحِم (بریدن از فامیل)، 4. مُشاحن» گفتیم: «یا رسول‌الله مشاحن کیست؟» فرمود: «آنکه از برادرش می‌برد و با او دشمنی می‌کند.»
(تفسیر حدائق الحقایق، ص 462 -داستان عارفان، ص 93)

سوره

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 1 سوره‌ی نور می‌فرماید: «این سوره‌ای است که آن را نازل و آن را فرض گردانیدیم و در آن آیاتی روشن فرو فرستادیم، باشد که شما پند پذیرید.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «همانا مردی سوره‌ای را فرامی‌گیرد، بعد آن را فراموش می‌کند و ترک قرائت آن می‌کند پس وقتی داخل بهشت می‌شود، بالای سر، نیکو صورتی می‌بیند و می‌گوید: مرا می‌شناسی؟ می‌گوید: نه. می‌فرماید: من فلان سوره هستم که به من عمل نکردی و قرائت مرا رها کردی. قسم به خدا اگر عمل به من می‌کردی، تو را به این درجه می‌رساندم و با دستش اشاره به بالای سر خود می‌کند.»
(اصول کافی، ج 2، ص 445)

توضیح مختصر:

به هر یک از 114 بخش قرآن، (به جز سوره‌ی توبه) که با بسم‌الله شروع می‌شوند، سوره می‌گویند.
سوره به معنی پایگاه بلند و شکوهمندی و بالا رفتن است. نام‌گذاری سوره‌ها گاهی از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بوده است.
گرچه نام سوره با محتوی، در بسیاری موارد با ربط است؛ مانند سوره‌ی بقره که در ارتباط با گاو بنی‌اسرائیل و سوره‌ی نساء در ارتباط با احکام زنان است؛ درمجموع گویند: نام‌گذاری سوره‌ها توفیقی نبوده است.
کمترین مقدار سوره، سه آیه است مانند سوره کوثر و بلندترین سوره‌ی قرآنی، بقره است با 286 آیه و تنها سوره‌ی توبه، بسم‌الله ندارد.
هنگام نزول قرآن در عصر عرب جاهلی، اعتراضات آنان به آیات و سوره‌هایی بی‌مورد بوده و در چند جای قرآن مانند بقره آیه‌ی 23 فرمود: «اگر شک دارید در آنچه بر عبد ما نازل کردیم، پس شما سوره‌ای مثل این قرآن بیاورید.»
و در سوره‌ی هود آیه‌ی 13 فرمود: «اگر می‌توانید ده سوره مانند قرآن بیاورید.» چون می‌گویند این قرآن را به دروغ پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم ساخته است. پس بر قدر و منزلت سوره‌ها افزوده گشت و ناتوانی آنان ثابت گردید.

1- سوره‌ی والعادیات

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هر کس سوره‌ی والعادیات را قرائت کند و مداومت بر آن نماید، خداوند عزّوجل روز قیامت او را با امیرالمؤمنین علیه‌السلام محشور کند و در خانه‌ی حضرت و از رفقای (دوستان و همراهان) آن حضرت به شمار آید.» (ثواب الاعمال، ص 112)
از استاد مسموع شده که سوره‌ی والعادیات، سوره‌ی امیرالمؤمنین علیه‌السلام است. یکی از آثار آن ازدیاد رزق می‌باشد و بهتر است به عدد اسم علی علیه‌السلام خوانده شود.

2- فضایل سوره‌ی جحد (کافرون)

پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر کس سوره‌ی کافرون را بخواند، چنان باشد که یک ربع (یک‌چهارم) قرآن را خوانده باشد.» پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلّم به کسی که این سوره را می‌خواند، فرمود: «او از شرک بری شود.» و در روایتی آمده که گناهش آمرزیده شده است.
پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلّم به نوفل بن معاویه اشجعی فرمود: «هرگاه در رختخواب برای خوابیدن قرار گرفتی، این سوره را بخوان. اگر قرائت کردی از شرک بری می‌شوی.»
(بحارالانوار، ج 92، ص 339)

3- فضیلت سوره‌ی احقاف

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هر که در هر شب یا هر جمعه، سوره‌ی احقاف را بخواند، در دنیا خوفی به او نرسد و از فزعِ روز قیامت ایمن گردد.»
(مشکات الانوار، ص 96)

4- فضیلت سوره‌ی أسراء

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هر کس سوره‌ی بنی‌اسرائیل (سوره‌ی اسراء) را در هر شب جمعه بخواند، نمیرد تا قائم آل محمد صلی‌الله علیه و آله و سلّم را دریابد و از اصحاب او شود.»
(تفسیر مجمع‌البیان، ج 6، ص 393)
این سوره 111 آیه، 1533 کلمه و 6460 حرف دارد.

5- فضیلت سوره‌ی طور

امام باقر علیه‌السلام و امام صادق علیه‌السلام فرمودند: «هر که سوره‌ی طور را بخواند حق‌تعالی خیر دنیا و آخرت را برای او جمع نماید.»
(مشکات الانوار، ص 99)
این سوره 49 آیه، 312 کلمه و 1500 حرف دارد.

6- فضیلت سوره‌ی نجم

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هر کس سوره‌ی نجم را در هر شب جمعه یا در هر روز بخواند، اولاً در میان مردم به خیر و نام نیک زندگی نماید. ثانیاً گناهانش آمرزیده شود، ثالثاً محبوب دل‌های مردم گردد.»
(مجمع‌البیان، ج 9، ص 151)

7- سوره‌ی حمد را پس گرفت

حضرت آیت‌الله بهجت رحمه‌الله علیه فرمودند: «یک وقت مرحوم حاجی نوری صاحب کتاب مستدرک الوسائل (م 1320) دخترش مریض شد. برای استشفای او به حرم امیرالمؤمنین علیه‌السلام مشرف شد و درخواست شفا از حضرت نمود. پس از حرم بیرون آمد شخصی با ایشان احوال‌پرسی کرد و علت پریشانی حال ایشان را جویا شد. فرمود: «دخترم مریض است.» آن شخص همان‌جا سوره‌ی حمد خواند و گفت: «دختر شما خوب شد.» ایشان به منزل آمدند، دیدند دخترش خوب شده و ساعت شفا، مطابق زمان حمد خواندن همان شخص بوده است. مرحوم حاجی نوری متوجه شدند که قرائت حمد آن شخص ایراد داشت، رفتند حرم تا سوره‌ی حمد آن شخص را اصلاح نمایند. پس به آن شخص برخورد کردند و این مطلب را گفتند. آن شخص گفت: «سوره‌ی حمد را پس گرفتم.» ایشان به منزل می‌روند و می‌بینند دوباره مریضی دخترش برگشته است.»
(در محضر بهجت، ج 2، ص 268)

8- سوره‌ی قلم

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر که سوره‌ی قلم را بخواند خدای تعالی ثواب جماعتی را که حُسن اخلاق داشته باشند، به خواننده‌ی آن کرامت فرماید و از چشم بَدان در امان باشد.»
(خلاصه منهج الصادقین، ج 6، ص 202)

چون خداوند در این سوره پیامبر را به اخلاق عظیم ستوده، چنان‌که در آیه‌ی 4 فرمود: «انَّک لَعلی خُلُقٍ عظیم: ای پیامبر تو به نیکو خُلق عظیم آراسته‌ای» لذا خواننده به ثواب نیکو خلقان نائل آید.

9- آثار سوره‌ی واقعه

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هر کس در هر شب جمعه سوره‌ی واقعه را بخواند، خداوند او را دوست بدارد و محبوب همه مردمانش گرداند و هرگز در دنیا گرفتار درویشی، فقر، درماندگی و هیچ آفتی از آفات دنیا نخواهد شد و از همراهان امیرالمؤمنین علیه‌السلام است و کسی در آن شریکش نیست.»
(تفسیر نورالثقلین، ج 5، ص 203 -ثواب الاعمال)

سلامتی (صحّت جسم)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 247 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «همانا خداوند طالوت را بر شما برگزید و او را در علم و (قدرت و تندرستی) جسم وسعت بخشید.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «تندرستی، برترین نعمت‌هاست.»
(غررالحکم، ج 1، ص 633)

توضیح مختصر:

صحّت دو گونه است: یکی روحی که در اینجا موردنظر نیست؛ دوم، صحّت جسمانی که آن نیاز به طبیب و نسخه و عمل دارد. بدن، مرکوب است و افراط و تفریط، در درازمدت، آثارش را در جسم خواهد گذاشت. همیشه عناصر در معرض آفات قرار می‌گیرند و جسم از این قاعده در امان نیست. خوردنی‌ها و نوشیدنی‌ها ازیک‌طرف، به‌کارگیری نامنظم و افراطی از طرف دیگر، راه فساد عنصر مرکوب را فراهم می‌آورد.
امراض بدون سبب ایجاد نمی‌شود، بلکه به اسباب مربوط هستند. یکی آن‌که دستور طبیبان را مراعات ننموده و پرهیز نداشته، ضدّ مزاج خود گام برداشته و رژیم‌ها را مراعات ننموده، حال به‌دشواری می‌افتد تا عافیت را بازیابد.
گرسنگی و تشنگی، سرما و گرما و مانند این‌ها، اسباب طبیعی هستند که با افراط و تفریط، شخص را مریض می‌نماید. پس لازمه‌ی سلامتی، حد اعتدال در مرکوب را رعایت کردن، نسخه اطباء حاذق را به کار بستن و رعایت کردن مسائل شریعت در این موضوع است.
البته حوادث و وقایعی که غیرمتعارف، حادث می‌شود و بر عافیت ضربه می‌زند، از محدوده‌ی این قانون‌مندی و نسخه، خارج است.

1- سلامتی مردم مدینه

عصر پیامبر اسلام صلی‌الله علیه و آله و سلّم بود و یکی از شاهان غیر عرب، پزشک حاذقی را به محضر رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم در مدینه فرستاد. (تا به درمان بیماران بپردازد.)
آن پزشک یک سال در آنجا ماند، ولی کسی برای درمان بیماری خود نزد او نرفت و درخواست معالجه نکرد.
پزشک نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و گِله کرد که من برای درمان یاران شما به اینجا آمده‌ام، ولی در این مدت، کسی به من توجه نکرد تا خدمتی را که بر عهده من است، انجام دهم.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «این مردم در زندگی شیوه‌ای دارند که تا اشتها به غذا بر آن‌ها غالب نشود، غذا نمی‌خورند؛ و وقتی‌که مشغول غذا خوردن شدند تا اشتها دارند و هنوز سیر نشده‌اند، دست از غذا برمی‌دارند.» (ازاین‌جهت تندرست هستند و احتیاج به طبیب ندارند.)
پزشک، گفتار پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را تصدیق نمود و خاضعانه به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم احترام کرد و از محضرش رفت.
(حکایت‌های گلستان، ص 152)

2- پنجاه‌هزار درهم

شخص مؤمنی بر اثر فقر، نزد عارف وارسته‌ای آمد و از بی‌چیزی مادی شکایت کرد.
عارف وارسته به او گفت: «آیا دوست داری که کور باشی و دارای ده هزار درهم باشی؟» گفت: نه. عارف فرمود: «آیا دوست داری لال باشی و همین مقدار پول را داشته باشی؟» گفت: نه. فرمود: «آیا دوست داری که دو دستت و دو پایت بریده باشد و داری بیست هزار درهم باشی؟» گفت: نه. فرمود: «آیا دوست داری دیوانه باشی و ده هزار درهم نیز داشته باشی؟» گفت: نه. فرمود: «آیا از خدایت خجالت نمی‌کشی که بااینکه او در نزد تو معادل پنجاه‌هزار درهم دارد، شکایت از فقر بنمایی؟»
(داستان‌ها و پندها، ج 7، ص 146 -محجه البیضاء، ج 7، ص 218)

3- بدن سالم موسی علیه‌السلام

جمعی از جهّال بنی‌اسرائیل، حضرت موسی علیه‌السلام را متهم به داشتن پاره‌ای عیوب جسمانی مانند بَرَص کردند زیرا او هنگامی‌که می‌خواست غسل کند و خود را شستشو دهد، هرگز در برابر دیگری برهنه نمی‌شد.
روزی حضرت موسی علیه‌السلام می‌خواست در گوشه‌ای دور از جمعیت، غسل کند. لباس خود را بر قطعه‌سنگی گذاشت، اما سنگ به حرکت درآمد و لباس موسی را با خود برد.
بعضی از بنی‌اسرائیل، بدن موسی را دیدند که سالم است و هیچ عیب و نقصی ندارد.
(داستان‌های تفسیر، ص 54 -تفسیر نمونه، ج 17، ص 444)

4- معالجه در رباط سعد

ابو احمد صفوان گوید: قافله‌ای از خراسان به طرف کرمان می‌رفت. دزدهایی در کوه‌های کرمان (کوه قفص) بر قافله زدند و مردی را که به بسیاری مال متهم کرده بودند، بسیار صدمه زدند و مدتی در دست اشرار بود؛ آخرالامر او را در میان برف وا‌داشتند و دهانش را پر از برف کرده و دست و پای او را بستند. عاقبت زنی در کاروان بر او ترحّم کرد و آن مرد را رها ساختند.
مرد دهانش و زبانش فاسد و خراب شد، به‌طوری‌که دیگر نمی‌توانست سخن بگوید. هنگامی‌که به خراسان رفت، شنید امام رضا علیه‌السلام در نیشابور است. پس در خواب به امام از ناخوشی خود شکایت کرد و حضرت در عالم خواب به او فرمودند: «زیره و سعتر (آویشن) و نمک را باهم می‌کوبی و روزی دو یا سه مرتبه بر دهان خود می‌ریزی، عافیت می‌یابی.»
آن مرد به خواب عمل نکرد؛ تا اینکه در بیرون نیشابور در محله «رباط سعد» خدمت امام علیه‌السلام رسید و کسالت خود را بیان نمود و تقاضای دارویی کرد.
امام علیه‌السلام فرمود: «آن دارویی را که در خواب به تو تعلیم دادم، استعمال کن.» عرضه داشت: «دوباره بفرمایید.» فرمود: «زیره و سعتر و نمک را بگیر، مجموع را بکوب و دو یا سه بار (در روز) بر دهان خود بریز، به‌زودی عافیت می‌یابی.»
صفوان گفت: آن مرد را دیدم و گفت: «آن دوا را استعمال کردم، عافیت یافتم.»
(جغرافیای تاریخی هجرت امام رضا علیه‌السلام، ص 134 -عیون اخبار رضا، ج 2، ص 485)

5- رساله‌ی ذهبیّه

شخصی به نام محمد بن جمهور که پیوسته از مدینه تا خراسان و شهر طوس ملازم حضرت امام رضا علیه‌السلام بود، نقل کرده است که: مأمون خلیفه‌ی عباسی در شهر مرو در حضور بزرگان پزشکان دربار خود مانند یوحنّا بن ماسویه و جبرئیل بختیشوع و صالح بن مهله هندی، از امام رضا علیه‌السلام خواهش کرد که درباره‌ی مزاج و حفظ صحت جسم و تدبیر اغذیه و اشربه مطالبی بفرمایند.
حضرت در پاسخ او فرمودند: «ازآنچه خود تجربه کرده‌ام و به مرور ایام آن را یافتم و از ائمه‌ی قبل از خودم به من رسیده است، آن را می‌نویسم و به شما عطا می‌کنم.»
پس‌ازآن که مأمون به شهر بلخ روانه شد، حضرت آن رساله را نگاشت و به شهر بلخ فرستاد. مأمون پس از مطالعه‌ی رساله، از امام علیه‌السلام بسیار سپاسگزاری کرد و دستور داد آن را با آب‌طلا بنویسند. ازاین‌جهت آن رساله را «ذهبیّه طیّبه» نام نهادند.
این رساله که به فارسی هم بسیار ترجمه شده است، درباره‌ی صحّت و سلامتی جسم، نافع و عمل به آن در تعدیل مزاج مؤثر خواهد بود.
(طب الکبیر، ص 346)

سکوت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 204 سوره‌ی اعراف می‌فرماید: «هنگامی‌که قرآن خوانده شود، گوش فرا دهید و خاموش باشید، شاید مشمول رحمت خدا شوید.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «چه بسیار خموشی که از سخن گفتن رساتر است.»

توضیح مختصر:

انسان زیر زبانش پنهان است تا سخن نگفته باشد و سکوت اختیار کرده باشد، معلوم نمی‌شود که چقدر مایه دارد و در چه مرتبه‌ای است.
اما همین‌که لب به کلام باز می‌کند، مستمعی که دانا و عاقل و زیرک باشد، متوجه می‌شود گوینده در چه حدی است.
گناهان بسیاری از ناحیه‌ی زبان است، پس سکوت برای امنیت و عاقبت‌به‌خیری حرف اول را می‌زند. گاهی بعضی به تصنّع خود را به سکوت می‌زنند تا مُرید خام و ساده‌لوح را به دام حیله خود اندازند. زیاد حرف زدن و پرگویی، از معایب نفس است؛ چراکه در بسیاری، صحبت دچار اشتباه گویی می‌شود و کم‌حرفی بهتر است.
اما سکوت، درباره‌ی حق مذموم است و احقاق حق، با حرف نزدن، هیچ مناسبتی ندارد. حرف نزدن درجایی ممدوح است که مستمعین و مخاطبین، قابلیت نداشته و کج‌فهمی دارند و کلام را تفسیر نابجا می‌کنند و به اشکال و ایراد می‌پردازند. اگر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم گاهی سکوت را نسبت به افراد روا می‌داشتند، سکوتش از حلم و شکیبایی بوده است که از حرف‌های آنان به غضب نمی‌آمد و در مقام انتقام نبوده است.

1- لقمان و زره ساختن

روزی لقمان حکیم نزد داوود علیه‌السلام رفت، درحالی‌که او مشغول ساختن زره بود و لقمان تا آن زمان زره ندیده بود، از دیدن آن تعجب کرد.
پس خواست سؤال کند که داوود علیه‌السلام در حال ساختن چه چیزی می‌باشد؟ اما حکمت او موجب شد که سؤال را ترک کند و منتظر ماند تا اینکه ساختن زره تمام شد.
داوود برخاست و آن را بر تن کرد و گفت: «زره خوب، لباس برای جنگ است.» در این وقت لقمان فرمود: «سکوت حکمت است و عامل به آن‌هم کم است.»
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 280 -محجه البیضاء، ج 5، ص 205)
بعضی نوشته‌اند که ساختن زره قریب یک سال طول کشید و در دیدارها لقمان از آن سؤال ننمود.

2- خواجه ربیع

ربیع بن خُیثزم، معروف به خواجه ربیع، از اصحاب امیرالمؤمنین و از زهّاد هشت‌گانه (متوفی 61 یا 63 هـ) بوده است.
او مدت بیست سال لب فروبست و به‌جز قرآن و عبادت سخنی نگفت؛ مگر یک‌بار از کسی پرسید: «در محله‌تان مسجد دارید؟ و پدرت زنده است!»
هرروز صبح قلم و کاغذ نزدش قرار می‌داد و هر چه حرف می‌زد، می‌نوشت و شب‌هنگام، به محاسبه‌ی آن‌ها می‌پرداخت و حرف‌های زده‌شده‌ی خود را به‌حساب می‌کشید.
او قبری در خانه‌ی خود کَنده بود و مدتی در قبر می‌خوابید و (به زبان حال مردم در قیامت) این آیه را می‌خواند: «پروردگارا مرا به دنیا بازگردان تا عمل خیری که از من ترک شده است، به‌جای آوردم.» (سوره‌ی مؤمنون، آیات 100-99)
سپس به خود خطاب می‌کرد: «تو را برمی‌گردانیم، پس عمل خود را از سر گیر.»
(شاگردان مکتب ائمه، ج 2، ص 165)

3- جوانی خردمند

سعدی می‌گوید: جوانی خردمند، به فنون مختلف علوم و دانش‌ها اطلاعاتی فراوان داشت؛ ولی دارای خوی رمیده بود (در میان مردم فضایل خود را آشکار نمی‌کرد) به‌گونه‌ای که در مجالس دانشمندان خاموش می‌نشست.
پدرش به او گفت: «ای پسر! تو نیز آنچه را می‌دانی بگو.» جوان در پاسخ پدر گفت: «از آن ترسم که در مورد آنچه ندانم، از من بپرسند و شرمسار شوم. مگر نشنیدی که پارسایی بر زیر کفش‌هایش میخ می‌کوبید، سرداری (به گمان این‌که او نعل‌بند است) دست در آستین او زد و گفت: بیا اسب مرا نیز نعل کن.»
(اگر من حرفی بزنم و دیگران دنباله‌ی حرفم را بگیرند و سؤالات بسیار کنند، آن‌وقت شاید در حرف زدن به خطا افتم.)
(حکایت‌های گلستان، ص 190)

4- حق السّکوت

سلمانی‌ها معمولاٌ پرچانه هستند و همین‌که به اصلاح سر و صورت می‌پردازند، سر صحبت را باز می‌کنند و از هر دری سخت می‌گویند. روزی شخصی وارد دکان سلمانی شد و در همان آغاز ورود، یک اسکناس دویست‌تومانی به سلمانی داد.
سلمانی با تعجب پرسید: «معمولاً پول سلمانی را بعد از اصلاح می‌دهند، چطور شد شما قبل از اصلاح دادی؟»
آن شخص گفت: «قربان! این پول، پول اصلاح نیست، بلکه حق‌السکوت است.» سلمانی پرسید: «منظورتان از این سخن چیست؟»
مشتری گفت: «من هر وقت برای اصلاح می‌آیم، سر سخن را باز می‌کنید و از هر دری حرف می‌زنید. من چقدر برای بیماری گوش خود خرج کرده‌ام تا خوب شده است! این پول را دادم تا سکوت کنی و گوشم آرام باشد و بار دیگر بیمار نشود.»
(حکایت‌های شنیدنی، ج 3، ص 121)

5- آموختن خاموشی از حیوانات

سعدی می‌گوید: نادانی می‌خواست به الاغی سخن گفتن بیاموزد، گفتار را به الاغ تلقین می‌کرد و به خیال خود می‌خواست، سخن گفتن را به الاغ یاد بدهد.
حکیمی او را دید و به او گفت: «ای احمق بیهوده کوشش نکن تا سرزنش گران، تو را مورد سرزنش قرار نداده‌اند، این خیال باطل را از سرت بیرون کن، زیرا الاغ از تو سخن نمی‌آموزد، ولی تو می‌توانی خاموشی را از الاغ و سایر چارپایان بیاموزی.»

هر که تأمل نکند در جواب **** بیشتر آید سخنش ناصواب
یا سخن آرای چو مردم بهوش **** یا بنشین همچو بهائم خموش
(حکایت‌های گلستان، ص 270)

سفیه (سبک عقل، نادان، ابله)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 130 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «جز افراد سفیه و نادان، چه کسی از آیین ابراهیم روی‌گردان خواهد شد؟»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «نزدیک شدن به سفیهان، اخلاق را فاسد می‌کند.»
(غررالحکم، ج 1، ص 528)

توضیح مختصر:

آدم‌هایی که نادان هستند، ابلهی دارند و عقلشان خوب کار نمی‌کند، انحرافی در پیمودن صراط مستقیم دارند؛ یعنی حق را نمی‌شناسند، تفقّه ندارند و تفهیم آنان کار بسیار مشکلی است. تا جایی که بعضی، سفیهان را در حد صغیر شمرده‌اند و کارهای بزرگ و معاملات سنگین و مانند این‌ها را با این‌ها جایز نمی‌شمارند، چراکه کودنی، قوّه تمییز را کم می‌کند درنتیجه به او ضرر و زیان می‌رساند. پس برای آنان لازم است مالکیت تدبیر امور آنان شود.
بعضی عقل دارند، اما یک وقتی سفیه می‌شوند و کارهای سفیهان را انجام می‌دهند آن‌وقت که شراب می‌خورند و مست می‌شوند، هوش از سرشان می‌رود، قوه‌ی ادراک را از دست می‌دهند و سبک‌مغز می‌شوند آنگاه، شخص، کاری می‌کند که جاهلانه و از بی‌خردی است.
رأی انسان سفیه، پسندیده نیست. لذا به خاطر نداشتن فهم و ادراک، پیامبری مانند هود علیه‌السلام را سفیه شمردند.
هود علیه‌السلام فرمود: «من سفیه نیستم، رسول پروردگار عالمین هستم.» (سوره‌ی اعراف، آیات 67-66)
پس پیروی ننمودن از دستورات الهی، انبیاء و اولیاء، نشانه‌ی سفاهت است.

1- طالع

سفیهی نزد منجّمی رفت و گفت: «طالع مرا ببین!» پرسید: «طالع تو چیست تا من بر آن حکم کنم؟» گفت: «تَیْس، یعنی بُز نر»
منجم پرسید: «در فلک چنین برجی که تو می‌گویی نیست!» گفت: «ده سال پیش از این، منجمی مرا گفت که طالع تو، جدی، یعنی بزغاله است. هرآینه بعد از ده سال، جدی، تیس (بز نر) شده است!»
(لطائف الطوائف، ص 409)

2- صدقه از حرام

بکّار، فرزند عبدالملک بن مروان، از خلفای بنی‌امیه، معروف به سفاهت و حماقت بود. یکی از اعیان کوفه گفت: با او در صحرا می‌رفتیم، ناگاه به کشاورزی رسیدیم که بار انار داشت. به زور ده انار بزرگ از او گرفت. چون ازآنجا بگذشتیم، به فقیری رسید و انارها را به وی تصدّق داد. متعجب شدم و گفتم: «آن ظلم و این صدقه؟!»
گفت: «گناه یکی نویسد و صدقه ده تا یکی را از ده کم کنند، نُه ثواب بماند.» گفتم: «غافلی که صدقه از حرام مقبول نیست؟»
(لطائف الطوائف، ص 405)

3- زقّوم

کلمه‌ی «زقّوم» سه مرتبه در قرآن استعمال شده، ازجمله در سوره‌ی صافّات، آیه‌ی 62، مشرکان قریش به‌طور مسخره‌آمیزی به یکدیگر می‌گفتند: «زقّوم دیگر کیست؟ چه کسی می‌داند؟» یک آفریقایی آنجا بود و گفت: «زقّوم به زبان ما یعنی کره و خرما.» ابوجهل که ابلهی و حماقتش کامل بود، به‌طور مسخره کنیز خود را صدا زد که: «مقداری کره و خرما بیاور تا زقّوم کنیم، این همان است که محمد صلی‌الله علیه و آله و سلّم ما را از آن می‌ترساند!»
زقّوم در لغت به معنی فلز و مس آب‌شده و گداخته است که در جهنم در شکم گناهکاران ریخته می‌شود.
(داستان‌ها و پندها، ج 5، ص 26 -تفسیر قرطبی، ج 8، ص 597)

4- ابلهی در میان

جعفر بن سلیمان، پسرعموی اولین خلیفه‌ی عباسی، سفّاح بود. کسی نزدش آمد و به کفر مردی شهادت داد که او خارجی، رافضی، ناصبی و معتزلی است و علی بن خطاب و عثمان بن ابی‌طالب و ابابکر بن عفان و حجاج که کوفه را بر سر ابی سفیان خراب کرد، دشنام می‌دهد.
جعفر گفت: «نمی‌دانم بر حماقت کدام کمال تو حسد ببرم؟ بر علم تو بر اَنساب یا به ادیان یا به مقالات؟»
گفت: «خداوند امیرالمؤمنین را اصلاح کند، از کتابخانه بیرون نیامدم تا این علوم، تمام بخواندم.»
(نوادر راغب، ص 327)

5- تجمع سفیهان

سنایی در کتاب حدیقه گوید: صاحب گفت: روزی دیدم جماعتی بر مردی جمع شده‌اند و او را می‌زنند و همه می‌گویند: او را باید کشت. از چند کس از ایشان که به جهل و نابخردی معروف بودند، پرسیدم: «این مرد چه کرده است؟» همه گفتند: «نمی‌دانیم، امّا کشتنی است.» سنایی این حکایت را در حدیقه، ص 317 چنین آورده است:

جُرم او چیست؟ گفت: بشنو نیک **** من ز جُرمش خبر ندارم، نیک
(نوادر راغب، ص 327)

سخن

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 10 سوره‌ی فاطر می‌فرماید: «سخنان پاکیزه به‌سوی او (خدا) صعود می‌کند و عمل صالح آن را بالا می‌برد.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «بهترین سخن و گفتار، آن است که راست و درست باشد.»
(غررالحکم، ج 1، ص 639)

توضیح مختصر:

کلام بر دو گونه است: ممدوح و مذموم. هر سخنی که پسندیده و به صواب و درست باشد، مورد عنایت حق است و هر سخنی که ناپسند باشد مانند دروغ‌گویی، تهمت، غیبت و… ناخشنودی خداوند را در پی دارد و از گناهان شمرده می‌شود و توبه لازم دارد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در ابتدای اسلام به‌اندازه‌ی فهم آنان سخن بیان می‌کرد و اولین سخن او کلمه‌ی توحید بود.
سخن بلیغ و رسا، اول و آخر کلام را معین می‌کرد که هر کس مسلمان شود، عاقبت‌به‌خیر گردد. پس اگر سخن با اسلوب الهی باشد، متکلّم مُنذر و مبشّر است.
اما اگر سخن بوی شرک و دوئیّت داشته باشد، چنان‌که معترضین به انبیاء این روش را داشتند، آخرین گفته‌شان این بود که این پیامبر ساحر است یا مجنون.
سخن از لسان جاری می‌شود، اما اصلش از درون نفس است. اگر درون، پاکیزه باشد، کلام پاکیزه بیرون می‌آید و اگر باطن خبیث باشد، کلام ناپاک بیرون می‌آید، به‌عبارت‌دیگر عفت در کلام بسیار لزوم دارد، اگر این موضوع نسبت به پدر و مادر، استاد و… مراعات نشود، عوارضی برای متکلّم دارد که گاهی اثر سوء آن تا سال‌ها می‌ماند و این از خرابی‌های سخن بی‌معنی و پوچ می‌باشد.

1- کودک سخنران

موقعی که خلافت به عمر بن عبدالعزیز منتقل شد، هیأت هایی از اطراف برای عرض تبریک به دربار وی آمدند. ازجمله هیئتی که از حجاز آمده بود. کودک خردسالی در آن هیئت بود که در مجلس خلیفه به پا خاست تا سخن بگوید. خلیفه گفت: «آن‌کس که سنش بیشتر است، حرف بزند.»
کودک گفت: «ای خلیفه مسلمین! اگر میزان شایستگی، سن باشد در مجلس شما کسانی هستند که برای خلافت شایسته‌ترند!»
خلیفه از سخن طفل شگفت‌زده شد و او را تأیید کرد و اجازه داد حرف بزند.
کودک گفت: «از جای دوری به اینجا آمده‌ایم، نه برای طمع، بلکه برای عدل تو که در منازل خویش با اطمینان زندگی می‌کنیم؛ و نه برای ترس، چراکه از ستم تو در امان هستیم، فقط به‌منظور شکر گذاری و قدردانی آمده‌ایم.» خلیفه به کودک گفت: «مرا موعظه کن!» کودک گفت: «ای خلیفه‌ی مسلمین! بعضی از مردم به خاطر حِلم خدا و تمجید مردم، دچار غرور شدند، مواظب باش این دو عامل در شما ایجاد غرور ننماید تا دچار لغزش شوی.» خلیفه از گفتار کودک بسیار مسرور شد و تشکر کرد.
(حکایت‌های پندآموز، ص 186)

2- سخنان قاضی نسبت به طرفین

یکی از افراد عادی در موضوعی که با امیرالمؤمنین علیه‌السلام اختلاف داشت، به خلیفه‌ی وقت، عمر بن خطاب شکایت کرد.
خلیفه هر دو را احضار کرد، سپس رو به امیرالمؤمنین نمود و گفت: «ای ابالحسن! در کنار شاکی بایست.»
امام در چهره‌اش آثار ناراحتی پدیدار شد. عمر پرسید: «یا علی! از اینکه در کنار شاکی خود باشی ناراحتی؟»
فرمود: «هرگز! من از اینکه در میان من و او، برابری قائل نشدی و مرا با کلمات مورداحترام خطاب قرار دادی ولی با او چنین کلمات محترمانه‌ای نگفتی، ناراحت و متأثر شدم.»

3- کلام درست شیطان

وقتی شیطان نزد حضرت یحیی علیه‌السلام آمد، یحیی به شیطان فرمود: «می‌خواهم تله‌ها و دام‌هایی که به‌وسیله‌ی آن فرزندان آدم را صید می‌کنی و گمراه می‌نمایی، به من بگویی.»
شیطان قبول کرد و فردا صبح با شکلی خاص آمد و دام‌های خود را برای حضرت یحیی تعریف کرده و نشان داد…
در آخر ملاقات، یحیی پرسید: «آیا هیچ‌گاه بر من چیره شده و غالب گشتی؟» شیطان گفت: «نه ولی در تو خصلتی هست که من آن را دوست دارم.» پرسید: «آن خصلت چیست؟»
شیطان گفت: «وقتی‌که به خوردن غذا مشغول می‌شوی، اندکی سیر غذا می‌خوری و همین سیری شکم، موجب سنگینی تو شده و باعث می‌گردد، دیرتر به عبادت بپردازی و مانع قسمتی از مناجات و شب‌زنده‌داری تو می‌شود و این موجب خوشحالی من است.»
یحیی علیه‌السلام فرمود: «از این ساعت با خدای خود عهد می‌کنم که هرگز غذای سیر نخورم تا پروردگارم را ملاقات کنم.»
شیطان گفت: «من هم با خدا عهد می‌کنم که ازاین‌پس هیچ کلام درستی را به کسی نگویم.»
(ابلیس نامه، ج 2، ص 35 -حیاه القلوب، ج 1، ص 382)

4- کتابت شاهد باشد نه سخن

اولین انسان، آدم ابوالبشر بود که خداوند قریب هزار سال عمر به او داد. وقتی خداوند آینده‌ی بچه‌ها و انبیاء را به او نشان داد، نام داوود پیامبر را دید که عمرش فقط 40 سال است.
عرض کرد: «خدایا! سی سال (یا شصت سال) از عمر من به داوود بده و از عمرم کم کن.» خداوند قبول کرد.
وقتی عمر آدم به پایان رسید، عزرائیل علیه‌السلام برای قبض روح آمد.
آدم گفت: «سی سال دیگر باقی است.» عزرائیل گفت: «خودت به داوود علیه‌السلام سی سال از عمرت بخشیدی.»
آدم علیه‌السلام گفت: «خاطرم نیست.»
امام باقر علیه‌السلام فرمود: «آدم راست می‌گفت، زیرا او کلام و عهد خویش را فراموش کرده بود. عزرائیل علیه‌السلام هم مدرکی به حسب ظاهر برای ردّ سخن آدم علیه‌السلام نداشت. ازاین‌جهت خداوند فرمان داد تا انسان‌ها در داد و ستدها و معاهدات بین خود سند و نامه بنویسند.
(حکایت‌های شنیدنی، ج 3، ص 7 -علل الشرایع، ص 185)

5- گفته‌ی مجوسی و حفظ باغ

هارون‌الرشید، خلیفه‌ی عباسی، به شکار می‌رفت. گذارش به باغی افتاد که بسیار سرسبز و خرم بود و توجهش به آن معطوف گردید.
سؤال کرد: «این باغ از آنِ کیست؟» گفتند: «متعلق به یک مرد مجوسی است.» هارون گفت: «آن را بخرید.» وزیر گفت: «بارها پیشنهاد خرید کرده‌ایم، او حاضر نشده است بفروشد.»
هارون پرسید: «چه باید کرد که این باغ از آنِ ما شود؟» وزیر گفت: «راهش این است که خلیفه در بازگشت از شکار، به این باغ فرود آید. موقعی که مالک باغ به حضور می‌رسد، خلیفه سؤال کند این باغ متعلق به کیست؟ او به احترام مقام خلافت خواهد گفت: به خلیفه هارون تعلق دارد؛ ما از این جمله استفاده می‌کنیم و به اقرار گواهی می‌دهیم و قیمت باغش را می‌پردازیم و جوایزی را هم بر آن می‌افزاییم و باغ، ملک شما می‌شود.»
هارون همان برنامه را اجرا کرد و در مراجعت وارد باغ شد. مجوسی پیش دوید و مراتب ادب را به‌جای آورد.
هارون پرسید: «این باغ مال کیست؟»
مجوسی گفت: «این باغ دیروز ملک پدرم بود، امروز متعلق به من است و نمی‌دانم فردا از آن‌که خواهد بود.»
گفته‌ی مجوسی در هارون‌الرشید اثر خوب گذارد، او تحسین کرد و گفت: «با این سخنان باغ خود را حفظ کردی و ما را نیز پند و اندرز دادی.»
(حکایت‌های پندآموز، ص 89 -جوامع الحکایات، ص 374)

سخاوت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 9 سوره‌ی حشر می‌فرماید: «کسانی که نسبت به آنچه به ایشان داده شده است، در دل‌هایشان حسدی نمی‌یابند و هرچند خودشان را احتیاجی باشد، آن‌ها (فقرا) را بر خودشان مقدم می‌دارند.»

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «سخاوت دوستی را بار آورد و اخلاق را زیور بخشد.»
(غررالحکم، ج 1، ص 510)

توضیح مختصر:

جود و کرم داشتن از شیوه‌ی جوانمردان است. اگر کسی متّصف به سخاوت باشد تا این اتّصاف می‌باشد، بسیاری از عقوبت‌ها و کیفرها به تأخیر می‌افتد یا در درازمدت حبط می‌شود گرچه مؤمن هم نباشد.
در روایت دارد که حضرت موسی علیه‌السلام خواست سامری را که مردم را گوساله‌پرست کرده بود، بکُشد؛ اما خداوند فرمود: «او را نکش که او سخاوتمند است.» (ارشاد الاذهان، ص 419)
از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم روایت است که فرمود: «جوان گناهکار سخاوتمند نزد خداوند دوست دارتر است از پیر عابد بخیل.» (اطیب البیان، ج 1، ص 216)
چه آنکه سخاوت گر، صفتش او را به عاقبت‌به‌خیری می‌کشاند و به توبه دست پیدا می‌کند. انبیاء سخاوتمند بودند مانند ابراهیم علیه‌السلام و لوط علیه‌السلام، چنان‌که از قصص قرآن معلوم می‌شود مهمان را گرامی می‌داشتند. از همین‌جاست که در عرب وقتی کسی سفره‌دار و مهمان‌نواز است و دائم به کرم و جود مشغول است، می‌گویند خاکسترِ خانه‌اش زیاد است، یعنی می‌خواهد بگوید مثل حاتم طایی، بسیار سخاوتمند است و آشپزخانه‌اش به کار است. همچنین دست‌های سخاوتمند، مبسوط است یعنی دستش باز است. از آن‌طرف بخیل دست‌هایش مقبوض الیه است. ظهور اسم خداوند که باسط است دو دست قدرتش به عطا و بخشش باز می‌شود.

1- چهار هزار و یک قریه

شخصی به امام هادی علیه‌السلام عرضه داشت: چگونه است که «ابودلف» 4001 قریه دارد؟ امام فرمود: «شبی یک مؤمن به نزد او مهمان شد، پس ظرف بزرگی از خرما که تعداد خرماهای آن 4001 بود به آن مهمان بخشید. پس خداوند متعال به هر دانه خرما یک قریه به او عطا فرمود.»
(میکال المکارم «مترجم»، ج 1، ص 140 -مشکات الانوار)

2- روح کرامت

عبدالله بن جعفر، شوهر و پسرعموی حضرت زینب سلام‌الله علیها در سخاوت، بی‌نظیر بوده است و آن‌هم به دعای پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بود که برکت در مال و انفاق کردن نصیبش شد. زمانی به مسافرتی رفت و کسی او را نمی‌شناخت. سائلی کمک خواست و ایشان پول زیادی به سائل داد. به او گفتند: «این سائل به کمتر از آن‌هم قناعت می‌کرد؛ او شما را نمی‌شناخت.» فرمود: «اگر او و مردم این منطقه مرا نمی‌شناسند، من که خودم را می‌شناسم. طبع من به کم قناعت نمی‌کند؛ راضی نمی‌شوم داشته باشم و مال کم بدهم.»
(سفینه البحار «کلمه‌ی عبد»)

3- فضیلت سخاوت

فضیلت از اخلاق انبیاء و ستون ایمان است و شخص، مؤمن واقعی نیست مگر سخاوتمند باشد. سخی نیست مگر آن‌که صاحب یقین و دارای همت عالی باشد. چون سخاوتمند نشانه‌ی نور یقین است. هر کس مقصود از بخشش را شناخت، آنگاه بذل برایش آسان می‌گردد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم می‌فرماید: «اولیاء خدا ذاتاً سخی هستند.»
حق سخاوت آن است که انسان، چیزی را که بدان علاقه‌مند‌است بدهد. از علامات سخاوت این است که شخص در فکر این نیست که مال دنیا را چه کسی خورد و چه کسی از مؤمن یا کافر، مطیع یا عاصی، شریف یا پست صاحب آن گردد. بااینکه گرسنه است، دیگری را می‌خوراند. خود لباس ندارد، دیگری را می‌پوشاند. به دیگران عطا می‌کند و خود از قبول عطا دریغ می‌ورزد. احسان می‌کند و ممنون واقع می‌شود، ولی منّت نمی‌نهد. اگر همه‌ی دنیا را مالک شود، خود را همانند بیگانه و امانت‌دار می‌بیند. اگر همه‌ی دارایی خود را در یک ساعت در راه خدا بذل نماید، دلگیر و متأثر نمی‌شود. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرموده: «سخی، به خدا، مردم و بهشت نزدیک؛ و از آتش جهنم به دور است و بخیل، از خدا، مردم و بهشت دور؛ و به آتش جهنم نزدیک است.»
سخی را وقتی سخی گویند که در طاعت خدا باشد و برای او ببخشد، اگرچه قرص نان و شربت آبی باشد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «سخی آنچه را مالک است، به خاطر خدا بذل می‌کند.» اما کسی که تظاهر به سخاوت می‌کند، بخشش او در راه معصیت می‌باشد و مورد غضب و خشم الهی قرار می‌گیرد و او بخیل‌ترین مردم برای خود است. چطور به دیگران بخشش کند، بااینکه تابع هوای نفس و مخالفت امر خداست؟ خدا می‌فرماید: «آن‌ها علاوه بر بار سنگین (گناهان) خود، گناهان دیگران را به دوش می‌کشند.» (سوره‌ی عنکبوت، آیه‌ی 13)
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم از قول حق‌تعالی نقل کرد که فرمود: «ای فرزند آدم! همه‌ی ملک و مال از آنِ من است و شما مسکین هستید، این ملک پیش از شما بود و تو نبودی. آیا آنچه خوردی، تمام شد؟ و پوشیدی، کهنه می‌کنی؟ و تصدّق دادی باقی می‌گذاری؟ به هر صورت یا مورد رحمت واقع، یا مجازات می‌شوید. پس به هوش باش که مال دیگران در نزد شما بهتر از مال خود، در مصرف کردن نباشد.»
حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «هر چه مال دنیا را از پیش انفاق کردی برایت باقی می‌ماند و آنچه برای دیگران گذاشتی بعد از تو، به وارثین می‌رسد. آنچه با توست نفعی برایت ندارد و چون دارایی زیاد، غرور آورد، پس چرا این‌قدر برای دنیا کوشش می‌کنی و آن را می‌خوانی؟ آیا می‌خواهی تو به فقر و زحمت افتی و دیگران از مالت بی‌نیاز شوند؟»
(شرق بی غروب، ص 77)

4- مردی از آل هاشم

جناب عبدالله بن جعفر (شوهر حضرت زینب سلام‌الله علیها) روز سختی، بر بیابان‌گردی وارد شد. آن شخص او را نشناخت. پس وی را مهمان کرد و بُزی را برای او سر برید. عبدالله بن جعفر به هنگام رفتن، به غلامش مقسّم گفت: «چقدر پول همراه داری؟» گفت: «پانصد دینار» فرمود: «همه را به این شخص بده.» غلام گفت: «به یک بیابان‌گردی که تو را نمی‌شناسد، به خاطر بُزی که برایت سر بریده، پانصد دینار می‌دهی؟» فرمود: «اگر او مرا نمی‌شناسد، من خودم را (به صفت بخشش) می‌شناسم.»
پس پانصد دینار به آن شخص داد. مرد بیابانی وقتی عطای بزرگ را مشاهده کرد به زنش گفت: «چون او را دیدم نشانه‌های خیر را در او مشاهده کردم. این مرد از آل هاشم است که از بزرگ‌ترین پادشاهان هستند. به بُزی که پنج درهم نمی‌ارزید، در عوض پانصد دینار داد. آیا ما در بیداری و به حقیقت می‌بینیم یا در خواب؟»
(بحر المعارف، ج 1، ص 731)