نامه

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 28 سوره‌ی نمل می‌فرماید: «[سلیمان به هُدهُد فرمود]: نامه‌ی مرا ببر و بر بلقیس (ملکه‌ی کشور سبأ) بیفکن [بده] و سپس برگرد».

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «هرگاه نامه نوشتی، پیش از مُهر کردن، نگاه دیگری بدان بنما، زیرا بر عقل خود مُهر می‌زنی. [که نامه ترجمان عقل توست].» (غررالحکم،2/365)

توضیح مختصر:

یکی از راه‌های روابط اجتماعی و خبرگیری از یکدیگر و جواب پرسش را گرفتن، نوشتن نامه است که قبل از عصر حاضر که ارتباطات و تکنولوژی پیشرفته شد، دائم به نوشتن عریضه و نامه، مطالب و جواب مسائل رد و بدل می‌شد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله برای پادشاهانی همانند پادشاه ایران، حبشه و… نامه نوشت و آن‌ها را به اسلام دعوت کرد. مسلمانان صدر اسلام، از مکه به پیامبر صلی‌الله علیه و آله نامه نوشتند که اجازه بدهید از مکه به مدینه هجرت کنیم. حضرت سلیمان علیه‌السلام برای بلقیس ملکه‌ی یمن نامه نوشت. ازجمله مسائل شریعت، نوشتن وصیت‌نامه است که شخص به‌عنوان وصیت، به نام کسی که او را وصیّ گویند می‌نویسد؛ که به‌عنوان بهترین مدرک می‌باشد.
ای نام تو بهترین سرآغاز **** بی‌نام تو نامه کی کنم باز؟
روز قیامت نیز، نامه‌ی اعمال هرکسی در دست خودش می‌باشد. نامه‌ی آدم‌های خوب به دست راست و انسان‌های بدکردار به دست چپ داده می‌شود.
دو مَلَک در دنیا به نام رقیب و عتید، نامه‌ی عمل انسان‌ها را یادداشت می‌کنند. عریضه‌هایی هم در کتب دعا یادداشت کرده‌اند که شخص مضطرّ و محتاج، می‌نویسد و حال خود را بیان می‌دارد که ازجمله مباحثی است که در قسمت نامه مورد تقدیر و صحبت قرار می‌گیرد.

1- کمک می‌جویم

عمر بن ابی سلمه ی مخزومی، در سال دوم هجری در حبشه متولد شد. مادر او ام سلمه بود. او از جانب امیرالمؤمنین علیه‌السلام حاکم بحرین گردید و پس از مدّتی وی را به خاطر شرافت و شجاعتش طلبید و با خود به جنگ صفین برد. او در سال 83 قمری وفات یافت.
نامه‌ای که امام علیه‌السلام برای او نوشت، این‌چنین بود: «امّا بعد، به‌درستی که نعمان بن عجلان رزقی را والی بحرین قرار دادم و از دست تو، بدون هیچ سرزنشی فرمانداری را گرفتم. هرآینه کارت را خوب انجام دادی و ادای امانت را نمودی. پس به نزد من آی! نه بدگمانی داری، نه شرمساری، نه متهمی و نه گنه‌کار.
من قصد رفتن به‌سوی ظالمان اهل شام [جنگ صفین] را دارم و دوست دارم که با من باشی، زیرا تو جزء آن کسانی هستی که در جنگ با دشمن و اقامه‌ی ستون دین، از آن‌ها کمک می‌جویم؛ انشاء الله.» (نهج‌البلاغه، نامه‌ی 42)

2- اباقُتاده

بعدازاین که امیرالمؤمنین علیه‌السلام اباقتادهی انصاری را از حاکمیّت مکه عزل نمود، قثم بن عبّاس را به‌جای او گماشت و تا شهادت امام علیه‌السلام او حاکم مکه بود و بعد در سمرقند به شهادت رسید.
معاویه، افرادی را به مکه فرستاد تا از امیرالمؤمنین پیروی نکنند و با کلماتی مثل‌ اینکه علی در قتل عثمان شریک است، مردم را به خود جلب کنند.
امام علیه‌السلام در این نامه، قثم را بر سیاست و تدبیر و تشویق به پایداری آگاهی می‌دهد.
نامه: «اما بعد، خبرنگار من در مغرب (شام)، با نوشتن نامه‌ای، مرا آگاه کرد که جمعی از اهل شام به سوی مکه [در ایّام حج] فرستاده شدند؛ مردمی کور دل، ناشنوا، کور مادرزاد و کسانی که حق را به باطل می‌آمیزند…
پس آنچه در دست‌ تو (شهر مکّه) است، پایداری نما، مانند پایداری شخص دوراندیش و کوشنده و پنددهنده؛ خردمندی که تابع امر پیشوا و مطیع فرمان حاکم خود می‌باشد.
مبادا کاری کنی که به عذرخواهی بکشد. در هنگام وسعت، زیاد خوش مباش و در هنگام سختی، هراسان و ناتوان مباش. والسلام.» (همان، ص 33)

3- بند کفشت

جارود، نصرانی و از قبیله عبدالقیس بود و در زمان پیامبر صلی‌الله علیه و آله با قبیله‌اش اسلام آورد و بعد، در بصره سکونت گزید. سپس در سال 21 هجری در نهاوند یا یکی از مناطق فارس به قتل رسید. او روایاتی هم از پیامبر صلی‌الله علیه و آله نقل کرده است. پسرش منذر در یکی از شهرهای فارس، حاکم بود؛ ولی از حسن سابقه‌ی پدر، سوءاستفاده کرده و مقداری از بیت‌المال را بالا کشید.
امام علیه‌السلام برای او نامه نوشت؛ ازجمله چنین نوشت که: «اگر آنچه درباره‌ی تو به من رسید، [از خیانت در بیت‌المال] حقیقت داشته باشد، هرآینه شتر اهل تو و بند کفشت از تو بهتر هستند و کسی همانند تو، برای مرزداری شایستگی ندارد… پس وقتی این نامه به دست‌تو رسید، زود به ‌سوی من آی! انشاء الله.» پس وقتی به حضور امام علیه‌السلام رسید، او را زندانی کرد. (علی علیه‌السلام و فرمانداران؛ ص 31- نامه‌ی 71)

4- ولیمه عروسی

عثمان بن حنیف، برادر سهل (حاکم مدینه) از طرف امام علی علیه‌السلام حاکم بصره گشت. او کسی بود که در علم و تربیت، از پیامبر صلی‌الله علیه و آله استفاده کرد.
او را برای ولیمه‌ی عروسی دعوت کردند. او قبول نمود و در آن مهمانی حاضر شد. این خبر به امام علیه‌السلام رسید، پس برای او نامه‌ای نوشت که: «ای پسر حنیف! به من خبر رسیده که مردی از جوانان بصره، تو را برای طعام ولیمه‌ی عروسی دعوت کرده و تو هم به سوی آن شتافتی. خوراک‌های رنگارنگ و پاکیزه برایت آوردند و کاسه‌هایی چند، برایت چیدند. من گمان نمی‌کنم که طعام قومی که محتاجانشان رانده شده و فقط ثروتمندانشان را به پذیرایی می‌خوانند، نیکو باشد. پس به آنچه می‌خوری نظر نما! اگر لقمه‌ی شبهه‌ناک است، دور بیانداز و اگر حلال می‌باشد از آن بخور و بدان که برای هر مأمومی، پیشوایی است که از او پیروی می‌کند و از روشنایی علمش روشنی می‌گیرد…». (علی علیه‌السلام و فرمانداران، ص 57، نامه 45.)

5- از جور فرار نکردند

سهل بن حنیف انصاری، کسی بود که مردم او را دوست می‌داشتند و وقتی مُرد، گریه‌ی بسیار برایش نمودند. او از طرف امام علیه‌السلام فرماندار مدینه بود و بعد از جنگ صفین، مردم به خاطر پول از پیش او می‌گریختند و به‌سوی معاویه می‌رفتند و این ضربه برای روحیه‌ی او سنگین بود، پس امام علیه‌السلام برای تشفی و تسکین قلب او نامه‌ای نوشتند. ازجمله چنین مرقوم کردند که:
«به من خبر رسیده افرادی که نزد تو هستند، یکی‌یکی، در پنهان به معاویه می‌گروند. پس به خاطر از دست دادن آنان و کم شدن کمکشان محزون مباش! ضلالت برای آنان کافی است. قسم به خدا، اینان از جور فرار ننمودند و به عدل ملحق نشدند. امیدوارم که خدا دشواری‌ها را بر ما آسان و سختی‌ها را سهل گرداند!» (نهج‌البلاغه، نامه 70)

نجات

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 103 سوره‌ی یونس می‌فرماید: «پس (هنگام بلا و مجازات) فرستادگان خود و کسانی را که به آنان ایمان می‌آوردند نجات می‌دادیم و همین‌گونه بر ما حق است که مؤمنان به تو را نجات بخشیم».

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «ملاک نجات و رستگاری، ملازم بودن به ایمان و راستی یقین (به مبدأ و معاد) است.»

توضیح مختصر:

راه‌های نجات، بسیار است و این انسان هست که باید همّت و کوشش داشته باشد تا از دنیا و بندها و قفس‌های آن رهایی یابد. نادانی و جهل، راه نجاتش دانش است. کسی که تسلیم اوامر و نواهی الهی نباشد، اسیر هوای نفس امّاره است و اطاعت‌پذیری، راه نجات او می‌باشد. پس می‌توان گفت ده‌ها موضوع می‌تواند در بحث نجات بیاید. کسی که دروغ می‌گوید، اسیر صفت کذب است و نجاتش صفت صدق است. پیامبران آمدند تا مردم را از دوزخ و رذایل، به بهشت و فضایل بکشانند و از خانه‌ی تاریکی به خانه‌ی روشنایی بیاورند؛ لیکن اطاعتِ طاغوت، شیطان‌پرستی، تعصّب، تقلید و … مانع آن‌ها شد و به عذاب دچار شدند. سفاهت و شقاوت، مانع از رسیدن به سعادت هستند.
اقوام گذشته چون مورد لطف و نعمت‌های الهی قرار می‌گرفتند و نجات می‌یافتند، دوباره راهِ شرک و بت‌پرستی را پیشه می‌کردند. آنان که به پیامبر وقت، ایمان می‌آوردند، از عذاب الهی نجات پیدا می‌کردند. (سوره‌ی هود، آیه‌ی 58) پس ایمان واقعی، نجات‌دهنده است. لذا نوح علیه‌السلام و هرکس که با او در کشتی بود از غرق و هلاکت نجات پیدا کردند. (سوره یونس، آیه‌ی 73)
البته توسل و استمداد، بسیار تأثیر دارد همان‌طور که درباره‌ی یونس علیه‌السلام و ایوب و… در قرآن، اشاره‌ی کامل به آن شده است.

1- نجات‌یافتگان کشتی نوح علیه‌السلام

بعد از سال‌های طولانی که امت نوح علیه‌السلام به او ایمان نیاوردند و او به امر خدا به ساختن کشتی مشغول شد و کشتی سه‌طبقه‌ای به طول 1200 (یا 700) ذراع (ذراع از سرانگشتان تا آرنج (ساعد) می‌باشد و حدود 40 إلی پنجاه سانتی‌متر می‌باشد.) و به ارتفاع 30 ذراع را ساخت، به امر خدا بنا شد عذاب نازل شود یعنی آب از زمین بجوشد و همه به‌غیراز آنانی که به نوح علیه‌السلام ایمان آوردند، غرق شوند.
تعداد ایمان آورندگان که به کشتی سوار شدند و نجات یافتند، هفتادوهشت نفر بود. البته بعضی گفته‌اند هشتاد نفر بودند.
تعداد وابستگان و اقوام درجه‌ی اول او شش نفر یا ده نفر بودند، چون قرآن می‌فرماید: «جز گروه اندکی بدو ایمان نیاوردند». سه پسر نوح علیه‌السلام یعنی سام و حام و یافث با زنانشان جزو نجات‌یافتگان بودند و دیگر پسرش کنعان غرق شد.
در طبقه زیرین کشتی، جانوران و وحوش، طبقه‌ی وسط چهارپایان و مواشی (از هر حیوانی یک جفت) و طبقه بالا انسان‌ها بودند.
امام رضا علیه‌السلام در جواب سؤال کسی فرمود: «در طوفان نوح علیه‌السلام کودکان، روی زمین وجود نداشتند (مگر اندک)، چون خدا از چهل سال قبل از طوفان، صلب‌های مردان و رحم زنان را عقیم کرد؛ چون خدای عزوجل بی گناهان را به عذاب خود نابود نمی‌کند، آن‌ها را به وجود نیاورد.»
اما مدّت نجات یافتن درون کشتی را هفت روز و بعضی یک ماه و گروهی شش ماه نوشته‌اند؛ که قول اول تقویت می‌شود.
خداوند در آیات 121-119 سوره‌ی شعراء می‌فرماید: «ما نوح علیه‌السلام و کسانی را که با او بودند، در آن کشتی که پُر (از انسان و انواع حیوانات) بود، نجات دادیم و دیگران را غرق کردیم. به‌راستی‌که در این جریان عبرتی است.» (تاریخ انبیاء، ج 1، ص 56-55)

2- نجات بچه آهو

روزی امام سجّاد علیه‌السلام با عده‌ای از اصحاب به صحرا رفتند، ناگهان ماده آهویی پیدا شد و نزدیک امام آمد و سروصدا به راه انداخت و مرتب دم خود را به زمین می‌زد.
شخصی عرض کرد: «این آهو چه می‌گوید؟» فرمود: «او گمان می‌کند فلان شخص قرشی بچه‌اش را صید کرده و بچه‌اش شیر نخورده است.»
امام کسی را دنبال آن مرد قرشی فرستاد. بعد که خدمت رسید، سخن آهو را به او فرمود و خواست تا بچه آهو را بیاورد تا شیرش بدهد.
مرد قرشی قبول کرد و رفت و بچه آهو را آورد و مادر تا بچه‌اش را دید، او را نوازش کرد و شیر داد. امام به آن مرد قرشی فرمود: به خاطر حقی که من بر تو دارم، این آهو را به من هدیه کن؛ و او هدیه کرد. امام با مادر آهو سخن گفت و بچه را به او بخشید.
آهو سروصدایی کرد و رفت. اصحاب گفتند: «آهو چه گفت؟» فرمود: «برای شما دعای خیر و طلب پاداش نمود.» (شنیدنی‌های تاریخ، ص 149-محجه البیضاء، ج 4، ص 238)

3- ابوالحسین کاتب

ابوالحسین کاتب گفت: از طرف ابومنصور وزیر، کاری به عهده‌ی من بود؛ اما روابطمان تیره شد و مجبور شدم هراسان و سرگردان در مکان پنهانی به سر ببرم.
شب جمعه‌ای به حرم کاظمین رفتم و در هوای بارانی و تاریک از خادم خواستم شب را در حرم بمانم تا با خاطری آسوده نجات خود را از دو امام کاظم علیه‌السلام و جواد علیه‌السلام بخواهم.
نیمه‌های شب یک‌مرتبه صدای کسی را شنیدم. در حرم امام بر انبیا سلام داد. بر ائمه علیهم السّلام سلام داد تا امام زمان، ولی نامی از او نبرد.
گفتم: حتماً [نام او را] فراموش کرده و یا مذهبش این است. بعد از زیارت، دو رکعت نماز خواند و دو امام را زیارت کرد. چون او را نمی‌شناختم ترس مرا فراگرفت، دیدم جوانی است کامل، لباس سفیدپوشیده و عمامه و ردایی بر شانه دارد. بعد فرمود: «ابوالحسین بن ابی البغل چرا دعای فرج را نمی‌خوانی؟» عرض کردم: کدام دعا؟ فرمود: «دو رکعت نماز می‌خوانی و آنگاه این دعا را می‌خوانی: یا من اظهر الجمیل و ستر القبیح… تا آخر دعا، الغوث الغوث الغوث و بعد سر از زمین برمی‌داری خداوند به کرمش حاجتت را برمی‌آورد.»
من برای نجاتم به این توسل مشغول شدم، دیدم آن آقا بیرون رفت. نزد خادم رفتم، دیدم درب‌ها بسته است، به اتاق خادم رفتم و جریان را گفتم.
فرمود: «او امام زمان است، گاهی در شب‌های خلوت برای زیارت می‌آید.»
تأسف خوردم که امام را نشناختم. پس صبح به محل مخفی گاه خود رفتم. چند نفر از کارمندان ابومنصور وزیر دنبالم آمدند و امان‌نامه برایم آوردند که به خط خودش بود. مرا نزدش بردند. او مرا در آغوش گرفت و بسیار محبّت کرد و گفت: «چرا شکایت مرا نزد امام زمان کردی؟ دیشب در خواب دیدم که حضرتش به من امر کرد، به تو نیکی کنم و چنان صریح فرمود که با ترس از خواب بیدار شدم.»
گفتم: دیشب در بیداری امام به من دستور دعای فرج برای نجاتم را داد و الآن اثرش را یافتم. پس شکر خدا کردم و او بسیار تعجّب کرد و به من نیکی‌هایی کرد که خیالش را نمی‌کردم. (پند تاریخ، ج 4، ص 154-فرج المهموم سیدبن طاووس، ص 247)

4- نجات به ریش جنبانیدن

سلطان محمود غزنوی (م 421) شبی به صورت ناشناس به گشت زنی پرداخت تا از وضعیت شهر و مأمورین آگاهی یابد.
در تاریکی به پنج نفر برخورد که درِ گوشی صحبت می‌کردند. او فهمید آن‌ها دزد هستند. به نزدشان رفت و گفت من یکی از شما می‌باشم.
آن‌ها هرکدام هنر دزدی خود را بیان می‌کردند. یکی گفت: هنرم در گوش است. دیگری گفت: هنرم در چشم است، سومی گفت: هنرم در پنجه‌ام است، چهارمی گفت: هنر من در بازوی من است، پنجمی گفت: هنرم در بینی من است؛ اما به سلطان محمود گفتند: هنر تو در چیست؟ گفت: هنر من در ریش من است، اگر افرادی دستگیر شده و به جلّادان سپرده شوند، اگر ریشم را بجنبانم، آن‌ها را نجات می‌دهم. او را قبول کردند و به دزدی رفتند و تصمیم بر این شد که خزانه‌ی دولت را که در کنار قصر بوده و اشیاء گران‌قیمت در آن است، سرقت کنند.
چون به نزدیک قصر رسیدند، سگی صدا کرد، آن‌که هنر در گوشش بود گفت: سگ می‌گوید بزرگی همراه شماست. آن‌که هنر در پنجه‌اش بود، بالای دیوار رفت و آن‌ها را بالا آورد. چون وارد شدند آن‌که هنر در بو بود خاک را بو کرد و گفت: اینجا مخزن شاه است. آن‌که هنرش در بازویش بود محل سرقت را سوراخ کرد و دزدان وارد خزانه‌ی شاه شدند و مقداری از اشیاء را برداشتند و همه را در محلی مخفی کردند و از همدیگر جدا شدند تا شب بعد سر فرصت اموال را تقسیم کنند.
سلطان محمود صبح روز بعد دستور داد دزدها را دستگیر کرده و به دادگاه سلطانی بیاورند و اشیاء مسروقه را که پنهان بود، بیرون بیاورند. دزدها چون به بارگاه سلطانی آورده شدند، می‌لرزیدند و می‌گفتند: «راه نجات بسته شده و همه به دار آویخته می‌شویم.»
چون آن‌که هنر در چشمش بود، چشمش به سلطان افتاد، گفت: او دیشب همراه ما بود که به شب گردی همراه ما آمده بود و می‌گفت: هنرم در ریشم است، اگر آن را بجنبانم، می‌توانم افراد اعدامی را نجات بدهم.
پس به خواهش و تمنّا عرض کردند: «الآن وقت آن است که شما هنر خود را نشان بدهی!» سلطان به وعده‌ی خود عمل کرد و ریشی جنبانید و با تکان سر، دستور آزادی و نجات آن‌ها را از اعدام صادر کرد. (داستان‌های مثنوی، ج 4، ص 101)

5- نجات دختر استرآبادی

سید نعمت‌الله جزایری گوید: در سال 1107 از مشهد مقدس وارد استرآباد (گرگان) شدم. از قضیه‌ی سال 1080 که ترکمانان، استرآباد را غارت و اکثر اهل آنجا را اسیر کردند، پرسیدم.
عالمی از سادات و افاضل فرمود: در آن سال، اتفاقات عجیبی افتاد، یکی آن‌که دختری را به اسارت بردند، مادرش بیشتر از همین یک فرزند نداشت. ناچار به مشهد مقدّس کنار قبر امام رضا علیه‌السلام رفت و گفت: امام رضا علیه‌السلام بهشت را برای زائر خود ضامن شده است، چگونه ضامن نمی‌شود در نجات دخترم؟ و در آنجا مجاور گردید.
اما دختر چون اسیر شده بود، او را دست‌به‌دست خریدوفروش کردند تا به بخارا (از شهرهای ازبکستان) بردند. مردی مؤمن شب در خواب می‌بیند که در دریا غوطه می‌خورد و در حال غرق شدن است، ناگاه دختری دست او را می‌گیرد و از دریا نجات می‌دهد.
از خواب بیدار می‌شود و متفکر می‌گردد که چه تعبیری دارد. صبح که به کاروان‌سرایی برای خرید می‌رود، یکی از تجّار می‌گوید: مرا کنیز زیبایی است، اگر رغبت داری بیا نگاه کرده و آن را خرید کن.
چون می‌رود او را می‌بیند، متوجه می‌شود که او همان است که در خواب دیده و جریان اسارت خود را نقل می‌کند.
مرد به حالش ترحم می‌کند و می‌گوید: «مرا چهار پسر است، هرکدام را می‌خواهی اختیار کن.» دختر گفت: «هرکدام شرط کند مرا به زیارت امام رضا علیه‌السلام ببرد، او را اختیار می‌کنم.»
یکی از پسرها قبول می‌کند؛ پس از ازدواج؛ باهم به‌طرف خراسان حرکت می‌کنند ولی دختر در راه مریض می‌شود. مرد چون داخل شهر مشهد می‌شود، به کنار ضریح امام می‌رود و تقاضای کسی را می‌کند که به این زوجه‌ی بیمارش برسد. چون دعا می‌کند و از حرم به مسجد (گوهرشاد) می‌آید، پیرزنی را می‌بیند و می‌گوید: «مریضه ای دارم، اگر بشود شما در پرستاری او بکوشید، هم پول می‌دهم و هم اجر اخروی دارید.»
پیرزن وقتی به منزل آن مرد می‌آید، فریاد برمی‌آورد که به خدا این دخترم می‌باشد، دختر چشم باز کرد و مادر را دید و به برکت امام هم دختر از اسارت نجات پیدا کرد و هم مادر فرزندش را یافت. (خزینه الجواهر، ص 599)

نذر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 7 سوره‌ی انسان می‌فرماید: «ابرار (نیکان) به نذر خود وفا می‌کنند و از روزی که به شر و عذابشان گسترده است می‌ترسند».

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «نذر صحیح نیست جز آن‌که نام خدا بر آن برده شود برای روزه گرفتن یا صدقه دادن یا قربانی کردن یا حج نمودن.» (الکافی 7/455)

توضیح مختصر:

نذر، آن است که مسلمانی ملتزم شود که اگر حاجتش برآورده شود کار خیر یا پولی یا قرآنی و… را انجام دهد. مثلاً می‌گوید: اگر مریضم خوب شود یک گوسفند، قربانی می‌کنم. البته نذر کننده باید عاقل و با اختیار و قصد باشد و با عصبانیت و شوخی، نذر منعقد نمی‌شود. کسی که توان معاش ندارد و برایش ممکن نیست خرج نذر کند یعنی مقتضی موجود نیست و دارایی ندارد، نمی‌تواند نذر کند چنان‌که زن، واجب النّفقه ی مرد است؛ اگر از خودش مالی ندارد، باید با اجازه‌ی شوهرش نذر کند تا اگر ادا شد، از مال شوهرش استفاده کند.
نذر کننده، باید این نکته را بداند که انجام کار، برایش ممکن باشد و حرام نبوده و یا ترک واجبی نباشد. کسی که نذری می‌کند اگر به نذرش عمل نکرد باید کفّاره بدهد یعنی شصت فقیر را سیر کند یا دو ماه روزه بگیرد یا یک بنده آزاد کند که البته سیر کردن شصت فقیر، از همه‌ی کارها آسان‌تر است.
در نذر معیّن، مثلاً فقیر معیّنی را پولی بدهد یا زیارت امام حسین علیه‌السلام برود، اگر آن فقیر بمیرد چیزی بر گردنش نیست و یا اگر نتواند به‌واسطه‌ی مانع، به زیارت امام علیه‌السلام برود، تکلیف از او ساقط است.
اگر در نذر، به مصرف در روز خاصی مانند روز عاشورا قصد کرد که اطعام بدهد، وظیفه همان است که نیّت کرده و عواید و ثمرات نذر شده، همراه نذر باید به مصرف معیّن شده برسد.

1- نذر انقلابی

هنگامی‌که در سال 61 هـ.. ق بازماندگان شهدای کربلا را به‌صورت اسیر به کوفه آورده و به مجلس ابن زیاد استاندار خون‌خوار کوفه، وارد کردند؛ در آن مجلس عدّه‌ای از مردم حضور داشتند.
ازجمله شخصی به نام «جابر» از قبیله‌ی «بکر بن وائل» حاضر بود. هنگامی‌که گستاخی‌ها و جسارت‌های ابن زیاد را دید و گفتار آتشین امام سجاد علیه‌السلام و حضرت زینب علیها السلام را شنید، پیش خود چنین نذر کرد که: از ناحیه خدا بر گردن من است که اگر ده نفر از مسلمانان بر ضدّ ابن زیاد قیام کردند، من به آن‌ها می‌پیوندم.
جابر در انتظار چنین فرصتی بود تا آن‌که در سال 66 هـ. ق مختار بر ضد کشندگان کربلا قیام کرد. جابر دریافت که هنگام ادای نذر است و در پیشاپیش سپاه مختار به جنگ ابن زیاد رفت. او با کمین کردن، با ابن زیاد جنگید و او را کشت و بعد هم شهید شد. (حکایت‌های شنیدنی، ج 3، ص 63-معالی السبطین، ج 2، ص 114)
در کتاب کامل، قاتل ابن زیاد را ابراهیم پسر مالک اشتر معرفی کرده‌اند که در کنار نهر خازر بدنش را دونیم کرد، پس سر ابن زیاد را جدا کردند و بدنش را سوزاندند. (قصه کربلا، ص 670- کامل ابن اثیر، ج 4، ص 264)

2- نذر برای مسجد ساختن!

بعدازآن که یزید امام حسین علیه‌السلام را شهید کرد و اُسرای کربلا را به شام رساندند، روزی جمعی از درباریان متملّق گوی یزید، برای چاپلوسی هر یک‌چیزی گفتند. یکی گفت: «من نذر کرده‌ام اگر خلیفه را خدا بر حسین بن علی غلبه دهد، به شکرانه‌ی آن، مسجدی بنا کنم.»
دیگری گفت: «من نذر کرده‌ام اگر حسین بن علی مغلوب شد، به حج روم.»
برادر مروان به نام یحیی حاضر بود و گفت: «من با خدا عهد کرده‌ام که اگر خدا تو را بر حسین غلبه دهد، مبلغ معینی پول به نزدیک‌ترین فرزندان پیامبر بدهم، حالا خدا تو را غلبه داده، چه کار کنم و به چه کسی بدهم؟»
یزید گفت: «به علی بن الحسین (امام سجاد علیه‌السلام) بده، زیرا او نبیره پیامبر است.» یحیی گفت: «پدرش را کشتی او و وابستگان او را اسیر نمودی، حالا پول می‌خواهی بدهی؟!» یزید ملتفت شد که غرض او طعنه است و ساکت گشت. (رهنمای سعادت، ج 3، ص 617- بزم ایران، ص 244)

3- نذر مادر خلیفه

متوکّل خلیفه‌ی عباسی (م 247) مرضی در بدنش پیدا شد که احتیاج به جراحی پیدا کرد و احتمال خطر و مرگ برای او می‌شد. مادرش نذر کرد که اگر پسرش از این مرض نجات پیدا کند، 000/10 دینار از مال شخصی خودش به امام هادی علیه‌السلام بدهد.
وزیر متوکّل، به نام فتح بن خاقان گوید: چون اطبا از معالجه‌ی او ناامید شدند، گفتند: «این مرد (امام هادی) مستجاب‌الدعوه است و طب می‌داند، نزد او کسی را بفرستید تا شاید علاج و درمان کند.»
فرستاده، مرض خلیفه را به امام رساند، حضرت فرمود: «سرگین گوسفند را بکوبید و با گلاب مخلوط کنید و بر موضع درد ببندید.»
اطبا چون این را شنیدند، این نسخه را به استهزاء گرفتند و گفتند: فایده‌ای ندارد؛ اما به اصرار بعضی‌ها این مداوا انجام گرفت و همان روز مواد فاسد از موضع درد و دمل خارج شد و صحت یافت.
چون عافیت خلیفه به مادرش رسید، بسیار خوشحال شد و 000/10 دینار که نذر امام هادی علیه‌السلام کرده بود، به خدمت امام فرستاد. (تحفه المجالس، ص 334)

4- عمران بن شاهین

در زمان حکومت عضد الدوله‌ی دیلمی (م 372 ه مدفون در نجف اشرف) یکی از افراد سرشناس عراق به نام عمران بن شاهین با او مخالفت می‌کرد.
عضد الدوله دستور دستگیری او را داد؛ و او با پای‌ برهنه به قبر امام علی علیه‌السلام پناهنده شد و نذر کرد که هرگاه مورد عفو عضد الدوله قرار گیرد، با پای برهنه از کوفه به نجف اشرف برود. در نجف در عالم خواب امیرالمؤمنین علیه‌السلام را می‌بیند که می‌فرماید: فردا فنّا خسرو (عضد الدوله) به این مکان می‌آید. تو در فلان قسمت مخفی باش و کسی تو را نمی‌بیند. نزدش برو و بگو از علی علیه‌السلام چه می‌خواهی؟ می‌گوید: دستگیری عمران؛ تو بگو اگر بر او دست‌یابی، چه جایزه‌ای می‌دهی؟ او می‌گوید: اگر عفو عمران را بخواهد، می‌دهم. پس خودت را معرفی کن.
فردا عمران طبق خواب عمل کرد و عضد الدوله او را عفو کرد و مقام وزرات را به او داد. چون به عفو رسید، نیمه‌های شب برای انجام نذر با پای پیاده و در تاریکی شب به طرف نجف رهسپار شد.
خادم به نام علی بن طحّال در عالم خواب دید که امام علیه‌السلام فرمود: «در کنار درب ورودی بنشین که عمران می‌آید و درب را برایش باز کن.»
وقتی عمران می‌آید، خادم می‌گوید: ای مولای ما! بفرمایید. او می‌گوید: من کیستم؟ خادم می‌گوید: عمران بن شاهین و خواب خود را نقل می‌کند. عمران به شکرانه این نعمت، مبلغ بسیاری به خادم می‌دهد و خود را به عتبه حرم می‌افکند و غرق در خوشحالی و سرور می‌شود. (داستان‌ها و پندها، ج 9، ص 168-سفینه البحار، ج 2، ص 274)

5- نذر نصرانی برای امام هادی

هبه الله موصلی گوید: در دیار ربیعه شخصی نصرانی به نام یوسف بود که سِمَتی داشت و متوکّل خلیفه عباسی او را احضار کرد. او از ترس، نذر کرد که اگر مشکلی برایش پیش نیاید، 100 اشرفی به امام هادی علیه‌السلام بدهد. اول نذر را به امام هادی علیه‌السلام برساند و سپس نزد خلیفه برود.
بااینکه با سامرا آشنایی نداشت، سوار الاغ خود شد و حیوان بدون هیچ راهنمایی درب خانه‌ی امام رفت. از غلام سؤال کرد: این خانه‌ی کیست؟ گفت: امام هادی علیه‌السلام، تو یوسف نیستی؟! با تعجب به امر غلام وارد خانه‌ی امام شد.
سپس غلام گفت: شما صد اشرفی نذر دارید که در میان کاغذ گذاشته‌ای و در آستین توست، آن را بده، او آن مبلغ نذر را داد و تعجب کرد.
با سه دلیل مشاهده‌شده، به او گفتند: وارد بر امام شو. چون نزد حضرت رسید فرمود: آیا قبول کردن اسلام برایت نزدیک نشد؟ تو مسلمان نمی‌شوی ولی فرزندت مسلمان می‌شود. دوستی ما حتّی به کسانی که مسلمان هم نیستند، می‌رسد. تو دنبال کارت (نزد متوکل) برو و هیچ ضرری نمی‌بینی و به نفعت تمام می‌شود. یوسف نزد متوکل رفت و هیچ خطری به او نرسید. خودش مسلمان نشد، ولی پسرش شیعه شد. (خزینه الجواهر، ص 211- خرایج راوندی)

نفرین

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 159 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «آن‌ها (کتمان کنندگان آیات) را خدا لعنت می‌کند و همه‌ی انس و جن و فرشتگان لعن و نفرین می‌کنند».

حدیث:

پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله فرمود: «مؤمن، طعنه‌زن و لعنت گر نیست.» (جامع السعادات 1/314)

توضیح مختصر:

نفرین یعنی دشنام و لعنت؛ و دعای بد است که کسی مورد خطاب در آشکار یا خفاء قرار می‌گیرد. نوع نفرین از نظر کمّی و کیفی نسبت به یکدیگر فرق می‌کند؛ و این‌که نفرین کننده به حق می‌گوید یا باطل و نفرین‌شده اصلاً مستحق آن است یا نه خود مسئله‌ای است که قابل‌توجه می‌باشد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله بعد از نماز صبح عرضه می‌داشت: خدایا! برای تو ثناست. خداوندا! فلانی و فلانی… و بر عده‌ای از منافقان نفرین می‌کرد. (آیات الأحکام، ج 1، ص 163)
امّا بلعم باعورا که مستجاب الدّعوه بود با تحریک فرعونیان و زنش، سوار بر الاغ شد تا برود و موسی علیه‌السلام را نفرین کند که الاغ او حرکت نکرد. الاغ را بسیار زد تا از بین رفت و زبان بلعم گرفت. (اطیب البیان، ج 6، ص 30) اینجا موسی علیه‌السلام مستحقّ نفرین نبود، پس خداوند همه‌ی نعمت‌ها را از بلعم گرفت و او را به سگ تشبیه کرد.
امّا حضرت نوح علیه‌السلام بعد از 950 سال، قوم خود را نفرین کرد و گفت: «خدایا! هیچ‌کس از کافرین را روی زمین باقی مگذار.» (سوره‌ی نوح علیه‌السلام، آیه‌ی 26) پس آن‌ها دچار عذاب غرق در آب شدند.
گوییم انبیاء تا آخرین لحظه و زمان که امتشان قابل هدایت بودند مأیوس نمی‌شدند و ابلاغ رسالت می‌کردند ولی زمانی که یقین پیدا می‌نمودند که قابل هدایت نیستند، آنگاه نفرین می‌کردند.
حکم بن عاص پدر مروان، در عقب سر پیامبر صلی‌الله علیه و آله مانند او راه می‌رفت و مضحکه می‌نمود. حضرت صلی‌الله علیه و آله او را نفرین کرد: «باش همان‌طور که هستی». او تا آخر عمر، رعشه در بدنش ظاهر شد و لقّه راه می‌رفت. (اطیب البیان، ج 9، ص 180)

1- به‌جای نفرین دعا کرد

ابراهیم اطروش می‌گوید: با معروف کرخی بر کنار دجله نشسته بودیم.
دیدیم عده‌ای جوان در قایقی نشسته و در ضمن حرکت به رقاصی و آوازه‌خوانی و نواختن موسیقی و شرب خمر مشغول هستند.
بعضی از دوستان از معروف کرخی خواستند که آن‌ها را نفرین کند. او دست‌هایش را بلند کرد و گفت: «خدایا همان‌طور که آن‌ها را در دنیا شاد کردی، در آخرت هم آنان را شاد بفرما!»
دوستان به او گفتند: «ما از تو خواستیم آن‌ها را نفرین کنی؛ امّا تو برایشان دعا کردی؟!»
او گفت: «اگر خدا بخواهد آن‌ها را در آخرت شاد فرماید وسایل توبه کردن آنان را فراهم می‌آورد.» (شنیدنی‌های تاریخ، ص 393- محجه البیضاء، ج 7، ص 268)

2- عبیدالله بن زیاد

بعد از شهادت امام حسین علیه‌السلام تا قریب پنج سال خانواده‌ی شهدای کربلا مشغول نوحه و مصیبت بودند، حتّی زنی از بنی‌هاشم سُرمه در چشم نکشید و خود را خضاب نکرد و دود از مطبخ بنی‌هاشم برنخواست؛ تا آن‌که پنج سال بعد از کربلا، عبیدالله بن زیاد همه‌کاره‌ی یزید به دست ابراهیم فرزند مالک اشتر در سی‌ونه‌سالگی در روز عاشورا سال 65 هجری قمری به درک واصل شد.
چون مختار سر عبیدالله را برای امام سجّاد علیه‌السلام فرستاد، حضرت مشغول غذا خوردن بود، سجده شکر به‌جای آورد و فرمود:
روزی که ما را بر عبیدالله بن زیاد (استانداری کوفه) وارد کردند او غذا می‌خورد. من از خدای خود درخواست کردم از دنیا نروم تا سر او را در مجلس غذای خود مشاهده کنم، همچنان که سر پدر بزرگوارم مقابل او بود و غذا می‌خورد. خدای جزای خیر دهد مختار را که خونخواهی ما نمود؛ و به اصحاب خود فرمود: همه شکر کنید.
و نقل است که در مجلس امام سجاد علیه‌السلام یکی عرضه داشت که چرا حلوا امروز غذای ما نیست؟ فرمود: امروز زنان ما مشغول شادی بودند. چه حلوایی شیرین‌تر از نظر کردن به سر دشمن ماست؟! (تتمه المنتهی، ص 62)

3- حام بن نوح

وقتی نوح علیه‌السلام سوار کشتی شد و فرزندان و مؤمنین با او سوار شدند و کشتی در حرکت بود خواب بر او غلبه کرد و خوابید.
آن‌وقت رسم زیر شلوار و جامه پوشیدن نبود بلکه چیزی مانند لنگ بر کمرشان می‌بستند.
در خواب، بادی وزید و عورتش مکشوف شد، سام فرزندش برخاست و جامه را بر عورت پدر انداخت و او را پوشاند.
حام برادر سام جامه را از عورت پدر دور کرد، عده‌ای از این کارش خندیدند. سام گفت: چرا چنین می‌کنی، مردم عورت پدر را می‌بینند و می‌خندند؟! گفت: «من هم برای همین جهت این کار را می‌کنم.»
سام و حام با یکدیگر به گفتگو و بحث پرداختند که از صدایشان جناب نوح از خواب بیدار شد و سبب نزاع را پرسید؛ جریان را به او گفتند. نوح علیه‌السلام از عمل حام ناراحت شد و دلش سوخت و اشکش جاری شد و حام را نفرین کرد و عرض کرد: «خدایا! بچه‌ها و نسل او را سیاه کن و بچه‌هایش را خدمتکار اولاد سام بنما.»
حام آن طرف کشتی شروع کرد به خندیدن که این چه حرفی است که این پدر پیر می‌زند. به نفرین پدر، همه فرزندان و ذریه حام سیاه خلق شدند و خدمتکار اولاد سام گرویدند. (جامع النورین، ص 188)

4- حرمله

منهال بن عمرو گوید: از کوفه به سفر حج رفتم و خدمت امام سجّاد علیه‌السلام رسیدم. آن جناب از من پرسید: از حرمله بن کاهل (قاتل شش‌ماهه علی‌اصغر بود) چه خبر داری؟ عرض کردم: در کوفه زنده است؛ حضرت دست به نفرین او برداشت و از خدا خواست حرارت آتش و آهن را در دنیا به او بچشاند.
منهال گوید: چون به کوفه برگشتم، روزی به دیدن مختار رفتم، مختار اسب طلبید و سوار شد، مرا نیز سوار کرد و باهم رفتیم به کناسه ی کوفه، لحظه‌ای صبر کرد مثل کسی که منتظر چیزی باشد که ناگاه دیدم حرمله را گرفته و نزد او آوردند.
مختار حمد خدای به‌جای آورد و امر کرد، دست و پای او را قطع کنند و پس‌ازآن او را در آتش اندازند.
من چون چنین دیدم سبحان‌الله گفتم. مختار گفت: «برای چه تسبیح خدای کردی؟» حکایت نفرین امام سجاد بر حرمله و استجابت دعای او را نقل کردم.
مختار از اسب خویش پیاده شد و دو رکعت نماز طولانی بجای آورد و سجده‌ی شکر کرد و سجده را طول داد.
باهم برگشتیم، چون نزدیک خانه رسیدیم او را به خانه خود دعوت کردم که غذا میل کند! مختار فرمود: ای منهال! تو مرا خبر دادی که امام سجاد علیه‌السلام دعا کرد که به دست من نفرین او بر حرمله مستجاب شده، از من خواهش خوردن طعام داری؟ امروز روزِ روزه است که به جهت شکر این مطلب باید روزه باشم. (منتهی الامال، ج 1، ص 451)

5- مبعوث به رحمت

پیامبر صلی‌الله علیه و آله در مدّت 23 رسالت، زحمت بسیاری برای هدایت مردم کشید، مصائب و مشکلات بسیاری از نظر روحی و جسمی بر حضرتش وارد شد چنان‌که در جنگ اُحد دندان پیامبر را شکستند و صورتش را مجروح کردند.
اصحاب عرض کردند: شما نفرین کنید! فرمود: «من مبعوث نشده‌ام برای نفرین کردن، مبعوث برای دعوت مردم به طرف خدا و رحمت برای آن‌ها شده‌ام.» بعد فرمود: «خداوندا! قومم را هدایت فرما زیرا آن‌ها آگاهی ندارند.» (سفینه البحار، ج 1، ص 412)

نفْس

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 15 سوره‌ی طه می‌فرماید: «هر نفْسی به آنچه سعی کرده پاداش را در قیامت می‌دهیم.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «خوشا به حال بنده‌ای که با نفس و هوای آن مجاهدت کند.» (سفینه البحار، ج 2، ص 603)

توضیح مختصر:

آنچه عنوان نفس می‌گیرد در مقابل عقل است که جنبه‌ی شیطنت و امّارگی دارد. لذا جنود جهل، همان قوای نفس شیطانی است که امر به بدی می‌کند. او همان است که اگر مانع، مفقود باشد و مقتضی موجود، کارِ فرعونی و نمرودی می‌کند، عالَم را به آتش می‌کشاند و هزاران نفر را از بین می‌برد. اگر نفس، تهذیب شود و اصلاح گردد، مرتبه‌اش از ملائک بالاتر رود، از مقرّبان گردد، صدها کرامت از او صادر شود و …
مشکلِ کار عمومِ مردم، اسیرِ هوای نفس بودن است که هرروز و ساعت، در کار خدعه و فریب صاحبش است. بیچاره این‌چنین آدمی با غلبه‌ی هوای نفس و ملکه شدن رذایل، دیگر وقتِ خودسازی ندارد و با این وضعیت وارد قبر و برزخ و قیامت می‌شود.
اقتضای نفس امّاره، مخالفت با اوامر الهی است، چون ترکِ اوامر، باعث سختی شده و انجام محرّمات سبب آمدن لذّات می‌گردد، طبیعتاً از بند حدود و حقوق خارج می‌شود. البته حق‌تعالی اعمال طاقت‌فرسا را حکم نکرده بلکه به‌اندازه‌ی وُسع و قدرت، بیان داشته؛ اگر شخص از زیرِ بار آن در می‌رود، سستی و ضعف است که گریبان گیرش شده و الّا حکمت در اوامر و نواهی، به نفع انسان است نه به ضرر او. این رازی است واقعی که اولیای الهی به آن رسیده‌اند.

1- اژدهای نفس

در تاریخ آمده: یک نفر مارگیر بود و معرکه‌گیری می‌کرد. او به کوهستان رفت تا ماری بگیرد و به بغداد بیاورد و به مردم نشان بدهد تا پولی دربیاورد.
فصل زمستان بود و پس از تحمل رنج‌ها، اژدهای بسیار بزرگی در کوهی پیدا کرد، چون هوا سرد بود اژدها افسرده و بی‌حرکت بود و او با زحمت آن را به‌طرف شهر بغداد می‌برد و داد می‌زد مردم بیایید ببینید چه اژدهایی را شکار کرده‌ام!
مردم کنار شهر دجله جمع شدند و صدها نفر اجتماع کردند و منتظر بودند تا این اژدها را ببینند.
هوا گرم شده بود و جمعیت زیاد شده بودند. اژدها بر اثر آفتاب قدرت گرفت، وقتی مارگیر از کیسه آن را بیرون آورد، ناگهان دیدند اژدها جنبید و به‌طرف مارگیر جهید و او را هلاک کرد و از بین برد؛ و مردم هم از ترس فرار کردند.
ای برادر غافل مباش که نفس تو همان اژدهاست (نفست اژدرهاست او کِی مرده است؟ از غم بی آلتی افسرده است) که اگر قدرت یابد، تاروپود زندگی تو را درهم می‌نوردد. تو مپندار که بدون سرکوبی و مقاومت در برابر خواسته‌های نفس، او را با تمام احترام زیر سلطه‌ی خود نگهداری، مگر هر آدم زبونی می‌تواند به تسلّط بر نفس حیوانی خود دست یابد؟! (داستان‌های مثنوی 2/73)

2- آب‌لیموی شیراز

مرحوم شیخ عبدالحسین خوانساری گفت: در کربلا عطاری بود مشهور و معروف، مریض شد و جمیع اجناس دکان و اثاث منزل خود را به جهت معالجه فروخت امّا اثر نکرد؛ و جمیع اطباء اظهار ناامیدی از او کردند.
گفت: یک روز به عیادتش رفتم و بسیار بدحال بوده و به پسرش می‌گفت: «اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بیاور برای خانه مصرف کنید تا به خوب شدن یا مُردن راحت شوم!»
گفتم: این چه حرفی است می‌زنی؟! دیدم آهی کشید و گفت: من سرمایه زیادی داشتم و جهت پول‌دار شدن من این بود که یک سالی مرضی در کربلا شایع شد که علاج آن را دکترها منحصر به آب‌لیموی شیراز دانستند، آب‌لیمو گران و کمیاب شد.
نفسم به من گفت: قدری آب‌لیمو داری چیز دیگر ممزوج به او کن و بوی آب‌لیمو از آن فهمیده می‌شد او را به قیمت آب‌لیمو خالص بفروش تا پول‌دار شوی.
همین کار را کردم و آب‌لیمو در کربلا منحصر به دکان من شد و سرمایه زیادی از این مال مغشوش به دست آوردم تا جایی که در صنف خودم مشهور شدم به «پدر پول‌های هزار هزاری».
مدتی نگذشت که به این مرض مبتلا شدم، هر چه داشتم فروختم برای معالجه فایده‌ای نکرده است، فقط همین آخرین متاع بود که گفتم این را بفروشند یا خوب می‌شوم یا می‌میرم و از این مرض خلاص می‌شوم. (منتخب التواریخ، ص 813-دارالسلام عراقی)

3- بهترین و بدترین

حضرت لقمان که معاصر حضرت داوود بود، در ابتدای کارش بنده‌ی یکی از ممالک بنی‌اسرائیل بود. روزی مالکش آن جناب را به ذبح گوسفندی امر کرد و گفت: بهترین اعضایش را برایم بیاور.
لقمان گوسفندی کشت و دل و زبانش را به نزد خواجه و مالک خود آورد. پس از چند روز دیگر خواجه‌اش گفت: گوسفندی ذبح کن و بدترین اجزایش را بیاور.
لقمان گوسفندی کشت و باز زبان و دل آن را برای خواجه آورد. خواجه گفت: «به‌حسب ظاهر این دو، نقیض یکدیگرند!» لقمان فرمود: «اگر دل و زبان با یکدیگر موافقت کنند بهترین اعضا هستند، اگر مخالفت کنند بدترین اجزاست.» خواجه را این سخن، پسندیده افتاد و او را از بندگی آزاد کرد. (طرائق الحقایق 1/336)

4- ابوخیثمه

مالک بن قیس مشهور به ابوخیثمه از یاران رسول خدا صلی‌الله علیه و آله بود و در بسیاری از جنگ‌ها شرکت داشت. او و چند نفر دیگر، از رفتن به جنگ تبوک خودداری کردند. بعد از ده روز از حرکت رسول خدا صلی‌الله علیه و آله به‌سوی تبوک، در ظهر گرمای شدید تابستان، از بیرون به خانه آمد و در میان باغی که داشت برای دو همسر خود سایبانی ساخته بود. آنان کوزه آب خنک آماده و غذا مطبوعی تهیه و دیوارهای سایبان را آب پاشیده تا هوای داخل آن خنک باشد و منتظر همسرشان بودند. وقتی ابوخیثمه نظری به زنان و آب سرد و غذا و همسران زیبا در آسایش انداخت به یاد رسول خدا صلی‌الله علیه و آله افتاد و نفسش به او گفت: رسول خدا صلی‌الله علیه و آله در گرما و سختی، من در راحتی و آسایش روا نبود، بعد گفت: منافق در دین شک می‌کند ولی نفسم به همان جهتی که دین توجه می‌کند روی می‌آورد.
وسایل سفر را برایش آماده و با شتری به‌سوی جنگ تبوک رهسپار شد در راه با عمیربن وهب رفیق شد، وقتی نزدیک اردو و خیمه‌ی پیامبر رسید به عمیر گفت: «من تخلف از همراهی پیامبر کرده‌ام بگذار تنها برای عذرخواهی بروم.»
شخصی به پیامبر عرض کرد: «کسی از راه می‌رسد!» پیامبر فرمود: «خدا کند ابوخیثمه باشد.» چون نزدیک شد و شتر را خوابانید شرفیاب حضور پیامبر شد و فرمود: از تو همین انتظار را داشتم؛ و او داستان حرکت و حدیث نفس خود به عرض پیامبر رسانید؛ و پیامبر درباره‌اش دعا فرمود. (پیغمبر و یاران 5/210- سیره ابن هشام 4/163)

5- نفس مستعد

هرکسی استعداد و قابلیت ندارد تا به ترقیات عالیه برسد و توفیقات ربّانی شامل حال او شود.
ابوحمزه ثمالی از کسانی بود که این آمادگی در او بود و موردتوجه چهار امام معصوم قرار گرفت تا جایی که امام صادق علیه‌السلام او را دید، (رجال کشی، ص 32) فرمود: «هر وقت تو را می‌بینم در خود احساس آرامش و راحتی می‌کنم.»
از بس نفس او پاک بود بیشتر اوقات خود را در مسجد کوفه می‌گذرانید و به عبادت مشغول بود.
ابوحمزه گوید: روزی جلوی ستون هفتم مسجد کوفه نشسته بودم که از درب «کِنده» مردی وارد شد که زیباتر و خوشبوتر و خوش‌لباس‌تر از او ندیده بودم، عمامه‌ای بر سر و پیراهنی با نیم‌تنه بر تن داشت لیکن عبا نداشت، کفش‌های عربی را از پای درآورد، در کنار ستون هفتم به نماز ایستاد.
چنان تکبیره‌الاحرام گفت که موی بر بدنم سیخ شد و شیفته لهجه‌ی پاک و دلربای او گردیدم. نزدیک رفتم تا سخنانش را بشنوم. دعایی خواند و چهار رکعت نماز به‌جای آورد، پس از اتمام نماز برخاست و از مسجد خارج شد.
من به دنبال او حرکت نمودم تا به کنار کوفه رسید، دیدم غلامی شتری را آماده دارد. از او پرسیدم این آقا کیست؟ گفت: از سیمای او نشناختی؟ او علی بن الحسین زین‌العابدین است. چون امام را شناخت خود را به پای امام انداخت و شروع به بوسیدن پای مبارک امام نمود.
امام با دست مبارک او را بلند کرد و فرمود: «چنین مکن که سجده غیر خدا را نشاید.»
بعد ابوحمزه از اصحاب خاص امام سجاد علیه‌السلام شد و امام باقر و امام صادق و امام کاظم علیهم السّلام را درک و از فیوضات آن‌ها استفاده کرد تا جایی که امام رضا علیه‌السلام فرمود: «ابوحمزه، لقمان زمان خود بود، زیرا که چهار نفر از ما را خدمت کرده (و استفاده برده) بود.» (شاگردان مکتب ائمه،1/100)

نفوس رنگارنگ

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 32 سوره‌ی فاطر می‌فرماید: «برخی از بندگان بر نفس خود ستم کنند و برخی میانه‌رو و برخی از آنان در کارهای نیک پیشگام‌اند».

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «در شگفتم از کسی که متصدی اصلاح مردم می‌گردد درصورتی‌که فساد نفس خود او از هر چیز بیشتر است». (غررالحکم،2/492)

توضیح مختصر:

ازآنجایی‌که کارِ نفس، حدّ و حصر ندارد و جمیع اعمال و حرکات از او صادر می‌شود جلوه‌هایی رنگارنگ دارد. نفس امّاره، آشیانه‌ی زشتی‌هاست. مادرِ بت‌ها، بت نفس است. لذا دشمن‌ترین دشمنان، همین نفس است که درون انسان است و هزاران مکر و نقشه می‌ریزد. درواقع، لباس‌های رنگارنگ، هرکدام اشاره‌ای است، گاهی فرعون می‌شود، گاهی خسته و زمانی گرگ درنده و وقتی مرغ پَر و بال شکسته، چون غالب می‌گردد ظالم می‌شود. چون مغلوب می‌شود مظلوم می‌گردد. ساعتی و روزی بعد، چون مدد می‌گیرد و به اسباب متوسّل می‌شود از مظلومیت برمی‌گردد و ستم را پیشه می‌کند. به قول مولانا: «درون تو ساعتی موسی است. چون موسی رَوَد فرعون آید. چون فرعونیّت برود موسی صفتی غالب گردد.» احوال متغیّر نفس، سبب می‌شود که صاحبش را در کارهایش توجیه کند و وعده‌های دروغین بدهد. به‌عبارت‌دیگر، قدرت نفس پنهان است همین‌که توانِ ظهور پیدا کند قوای خود را به کار اندازد. امّا جنگیدن با جنود جهل دشوارترین پیکارهاست. مولانا نفس امّاره را به دزد، جادوگر، زاغ، سوسمار، سگ، اژدها، بت، موسم خزان و دوزخ تشبیه کرده است.

1- بت نفس

گویند: روزی ابوسعید ابوالخیر و خواجه ابوالقاسم قُشیری در بازار نیشابور می‌رفتند، شلغم پخته دیدند و هر دو بدان رغبتی پیدا کردند. ابوسعید پولی داد و شلغم خرید و خورد. قشیری در خاطرش می‌گفت: «من امام نیشابورم، در میان بازار شلغم چگونه بخورم؟» هر دو به مجلسی آمدند به ابوسعید حالی دست داد که قُشیری در خاطرش می‌گفت: «چندین تحصیل کردم و در راه طریقت رنج‌ها بردم ولی چنین حالی به من دست نمی‌دهد!» ابوسعید سر برآورد و گفت: «آن ساعت که من در بازار شلغم می‌خوردم، تو بُت نفس می‌پرستیدی و می‌گفتی: من امام نیشابورم، در بازار چگونه شلغم بخورم؟! ندانی که هیچ بت‌پرست را از این خاطر، حالی ندهند؟» (حالات ابوسعید تألیف لطف‌الله ص 98)

2- بها ندان به نفس

نقل است که مالک دینار سال‌ها هیچ شیرینی و ترشی نخوردی. هر شب به دکان خبّاز (نانوایی) شدی و نان خریدی و روزه گشادی و نان گرم خورش کردی. وقتی بیمار شد، آرزوی گوشت در دل او افتاد. صبر کرد چون کار از حد بگذشت به دکان رواسی (کله‌پاچه فروشی) رفت و سه پاچه خرید و در آستین نهاد و رفت. فروشنده شاگرد خود بر عقب او فرستاد تا چه می‌کند. گفت: چون به موضع خالی رسید، پاچه از آستین بیرون آورد و سه بار بویید و گفت: ای نفس! بیش از این به تو نرسد. آن نان و پاچه به فقیر داد و گفت: «ای تن ضعیف من! این‌همه رنج که بر تو می‌نهم نه از دشمنی است؛ لکن روزی چند صبر کن، باشد که این محنت به سر آید و در نعمتی افتی که هرگز آن را زوال نباشد.» (تذکره الاولیاء، ص 52)

3- جدایی از ذوق نفس

ترک اولی و گناهی که از حضرت آدم سر زد و به درخت ممنوعه‌ی گندم نزدیک شد، اگرچه ناچیز و به قدر یک مو بود، ولی برای او که انسان کامل بود، بسیار بزرگ و موجب لکه‌دار شدن مقام او شد.
یک‌قدم زد آدم اندر ذوق نفس **** شد فراق صدر جنّت، طوق نفس
فراق از بهشت همانند طوقی به گردن او افتاد. آدم که انسان کامل بود، مانند مردمک چشم خدای بزرگ بود و این کار او مانند مویی کوچک که در چشمی بیاید به‌اندازه‌ی کوهی بزرگ که مانع بینایی چشم می‌شود، جلوه کرد.
بود آدم دیده‌ی نور قدیم **** موی، در دیده بوَد کوه عظیم
اگر آدم باعقل یا فرشته‌ای مشورت می‌کرد، دچار پشیمانی نمی‌شد، چون دو عقل جمع گردند، مانع کردار بد شوند؛ اما دو نفس امّاره با یکدیگر مشورت کنند، از انجام کردار خوب محروم می‌شوند.
زآنکه باعقلی چون عقلی جُفت شد **** مـانع بـد فـعلی و بد گفت شد
نـفس با نـفس دگر چـون یـار شـد **** عقل جزوی عاطل و بی‌کار شد (مثنوی 2/21-15)

4- حالات نفس

عارف عابد «ابن فهد حلی» می‌فرماید:
نفس:
1. در حالت شهوت، حیوانی بیش نیست.
2. در حالت غضب، درنده‌ای است.
3. در حالت مصیبت، بچه می‌باشد.
4. در حال نعمت، فرعون می‌شود.
5. در حال سیری، او را مستکبر می‌یابی.
6. در حال گرسنگی، مجنونش می‌بینی.
اگر او را سیر کنی طغیان می‌کند، اگر گرسنه‌اش بداری صیحه می‌زند و جزع می‌کند. نفس بسان الاغی می‌باشد، اگر علفش دهی در می‌رود، اگر گرسنه‌اش نگه داری عرعر می‌زند. (عده الداعی، ص 271(مترجم))

5- خدای زیر پای!

چون ابومسلم خراسانی به مرو رسید، مرویان را گفت: در شهر شما حکیمی هست؟ گفتند: آری! حکیمی زرتشتی. گفت: او را نزد من آورید. چون بیامد ابومسلم او را گفت: چرا خویش را حکیم خوانی؟ گفت: زیرا مرا خدایی است که هر صبح او را زیر پای خویش نهم. ابومسلم گفت: شمشیر بیاورید! حکیم گفت: ای امیر! مگر شما در کتاب خویش نخوانده‌اید «ءَاَرایت من اتخذ الهه هَویه: دیدی حال آن‌کس که هوای نفس خود را خدای خویش ساخت؟(سوره ی فرقان آیه ی43)» گفت: بلی. زرتشتی گفت: «من هوای نفس زیر پا نهاده‌ام که مبادا بر من پیروز گردد!» ابومسلم گفت: «آنچه گفتی حق است.» (کشکول شیخ بهایی، ص 483)

6- در تنبیه نفس

روزی عارفی در بغداد بر دکان قصابی عبورش افتاد و نگاه به گوشت فربه کرد. قصاب گفت: بیا از این گوشت ببر. فرمود: پول ندارم. گفت: مهلت می‌دهم. تأمّل کرد و گریان شد و گفت: «ای نفس! مردم بیگانه مرا مهلت می‌دهد و تو مهلت نمی‌دهی. اگر تو به من مهلت دهی اولی تری.» (تذکره السالکین، ص 115)

7- وجوب جهاد با نفس

پیامبر عدّه‌ای را به جنگ فرستاد، چون بازگشتند فرمود: «آفرین بر عدّه‌ای که به جهاد اصغر رفتند و جهاد اکبر بر آنان باقی است.» کسی پرسید: «یا رسول‌الله! جهاد اکبر چیست؟» فرمود: «پیکار با نفس» (کافی، ج 5، ص 12)
امام صادق علیه‌السلام فرمود: «نفست را به خاطر خودت به ‌سختی (و مجاهده) بینداز. اگر چنین نکنی، کس دیگری خودش را به رنج نمی‌اندازد.» (کافی، ج 2، ص 454)
امام صادق علیه‌السلام به شخصی فرمود: «خودت طبیب نَفست باش که مریضی برایت آشکار است و نشانه‌ی تندرستی را می‌دانی و به داروی بیماریت رهنمود شده‌ای پس بنگر که چگونه درباره‌ی نفست رفتار می‌نمایی» (کافی، ج 2، ص 454) و نیز درجایی دیگر فرمود: «نفست را همانند دشمنی که با از در جنگ وارد شده‌ای، قرار بده.» (همان)
پیامبر صلی‌الله علیه و آله هم دو قول دیگر دارد که می‌فرماید: «شدید (توانمند) کسی است که بر نفس خویش غالب باشد» و نیز «برترین جهاد آن است که شخص با نفس درون خود پیکار کند.» (وسائل الشیعه،6/122)

8- صاحب سگ

مرحوم حاج شیخ عباس تهرانی (متوفی 1385 هـ ق) تلمیذ عارف بالله میرزا جواد ملکی تبریزی گفت: ما جوان بودیم و در افراط‌وتفریط به ریاضت شخصی مشغول و رنگ و رویم عوض شده بود. رفتم به منزل استاد، دیدم روی سکوی منزل نشسته است. چون نظرش به من افتاد، فرمود: «این کارها چیست که تو می‌نمایی؟ این‌ها خلاف شرع است.» گفتم: «آخر نفس امّاره چنین و چنان می‌کند!» فرمود: «نفس امّاره فقط با این کارها درست نمی‌شود. من و پسرم رفتیم توی این باغ. سگی به ما حمله کرد؛ هر کاری کردم، دیدم نمی‌شود. چه آن‌که سگ، درنده‌خوی است و نمی‌شود از دست او خلاص شد. صدا زدم ای صاحب باغ! بیا جلوی سگت را بگیر. صاحب سگ آمد و اشاره‌ای کرد و سگ رفت. خدا صاحب‌نفس است. به او التماس کن تا تو را از شرّ نفس آزاد کند.» (دو عارف سالک، ص 140)

نکوهش خشم

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 6 سوره‌ی فتح می‌فرماید: «[بدگمانان به خدا که بر خداوند خشم گیرند] خداوند بر آنان غضب کرده و از رحمت خود دورشان ساخته و جهنّم را برای آنان آماده کرده».

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «کسی که بر غضب خود، مالک نباشد، بر عقلش هم مالک نخواهد بود.» (اصول کافی،2/231)

توضیح مختصر:

خشم مراتبی دارد و اگر مبنای دینی و الهی داشته باشد ممدوح است و اگر بر مبنای نفس و قدرت گرفتن قوّهی غضبیه باشد قابل نکوهش است. در این صورت، ضربانِ قلب صنوبری به شدّت می‌زند و چشم و گونه و پیشانی، تغییر رنگ و حال می‌دهند درحالی‌که مبنایی شیطانی دارد. وقتی این خشم، سرعت می‌گیرد همه‌چیز از او برمی‌آید از کشتن، غارت، فساد و … درواقع نمی‌تواند مالک خشم خود شود یعنی نمی‌تواند نفس را حبس کند لذا در تندروی می‌افتد و از دست و زبان و پا، هرچه برآید اِعمال می‌کند. خداوند به بنی‌اسرائیل می‌فرماید: «یکدیگر را می‌کشید و گروهی از خودتان را از دیارشان بیرون می‌رانید و به گناه و تجاوز بر ضدّ آنان، به یکدیگر کمک می‌کنید.» (بقره:85) «پس به خشمی بر خشم دیگر گرفتار آمدند.» (بقره:90) پس کار خشم بر هم‌کیش، سبب می‌شود که خداوند خشمی علاوه بر خشم پیشین کند.
خداوند به خاطر مخالفت اهل کتاب با پیامبر و قرآن و مسلمانان فرمود: «آنان به خشمی از خدا گرفتار آمدند و مُهر بینوایی بر آنان زده شد. این بدان سبب بود که به آیات خدا کفر می‌ورزیدند و پیامبران را به‌ناحق می‌کشتند.» (آل‌عمران:112)
پس اسباب خشم که فراهم آمد، عقوبت آن در کوتاه‌مدت یا درازمدت می‌آید. اینان چه بدبخت و گمراه‌اند که از بدترین رذایل، خشم است و مورد کیفر بزرگ و سخت قرار می‌گیرند.

1- جامع خیر

امام باقر علیه‌السلام فرمود: مردی بیابانی به خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و عرض کرد: «من در بیابان زندگی می‌کنم، چیزی مرا بیاموز که جامع همه‌ی سخنان باشد.»
فرمود: «تو را امر می‌کنم که خشمگین مشو!»
آن مرد سه بار این سؤال را تکرار کرد و پیامبر صلی‌الله علیه و آله همان جواب را داد. پس به نفْس خود مراجعه کرد و گفت: «از پیامبر صلی‌الله علیه و آله دیگر چیزی نمی‌پرسم و پیامبر صلی‌الله علیه و آله مرا جز خیر امر ننموده است.»
بعد امام علیه‌السلام فرمود: «چه چیزی از خشم سخت‌تر می‌باشد؟ همانا شخص، غضبناک می‌شود و نفس را که خدا محترم شمرده، به قتل می‌رساند و زن پاک‌دامن را، نسبت زنا می‌دهد.» (الکافی، باب الغضب،2/229)

2- شیطان

از ذوالقرنین نقل شده که وی فرشته‌ای از فرشتگان را ملاقات کرد و گفت: «به من دانشی بیاموز که به ایمان و یقین من افزون شود.»
فرشته گفت: «خشمگین مشو! زیرا بهترین زمانی که شیطان بر فرزند آدم مسلط می‌شود، هنگام خشم اوست؛ بنابراین خشم خود را فرو خور و با آرامش آن را متوقف ساز و از شتاب بپرهیز؛ زیرا هرگاه شتاب کنی، بهره‌ات را از دست می‌دهی.» (راه روشن،5/403)

3- هم‌ردیف

یکی از انبیای الهی، به اطرافیان خود فرمود: «هرکس به من قول بدهد که خشمگین نشود، من تضمین می‌کنم که او در بهشت، هم‌ردیف من باشد و پس از من در دنیا جانشینم شود.»
جوانی برخاست و گفت: «من قول می‌دهم عصبانی نشوم.» بار دوم آن پیامبر علیه‌السلام حرفش را تکرار کرد و باز همان جوان پاسخ مثبت داد، بعد از فوت آن پیامبر، آن جوان جانشین او شد و نام او ذوالکفل بود، ازاین‌جهت که متکفل شد غضب نکند و به قول خود وفا کرد. (شنیدنی‌های تاریخ، ص 305)

4- شیطانت

روزی عایشه از موضوعی خشمگین شد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله به او فرمود: «تو را چه می‌شود که شیطانت به سراغت آمده؟» عایشه گفت: «آیا شما شیطان ندارید؟» فرمود: «من هم شیطان دارم ولی از خدا خواسته‌ام و خداوند مرا بر او مسلط کرده و او را تسلیم من نموده است.» [و نمی‌تواند در من اثر بگذارد.] (شنیدنی‌های تاریخ، ص 307)

5- پاره‌ی آتش

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: پاره‌ی آتشی است که در دل برافروخته می‌شود. مگر نمی‌بینی که [شخص خشمناک] رگ‌های گردنش باد می‌کند و چشمش سرخ می‌شود؟!
پس هرگاه یکی از شما در خود احساس خشم کرد، درصورتی‌که ایستاده است، بنشیند و اگر نشسته است، باید بخوابد و اگر خشم برطرف نشد، باید با آب سرد وضو بگیرد و غسل کند [خود را بشوید] زیرا آتش را جز آب خاموش نمی‌کند. (راه روشن،5/423)

نکوهش ریاکاری

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 38 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «آنان، کسانی هستند که اموال خود را برای نشان دادن به مردم، انفاق می‌کنند و ایمان به خدا و قیامت ندارند. شیطان، قرین آن‌هاست و بد هم‌نشینی است.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «بدترین عذاب روز قیامت، برای کسی است که طوری به مردم وانمود می‌کند که کارش خوب است درحالی‌که هیچ خیری در او نیست.» (تفسیر معین، ص 183- کنزالمعال، خ 7485)

توضیح مختصر:

از دستورات اکید شیطان برای انسان‌ها، ریاکاری است. موضوع ریا در امورِ شستن دست و صورت، میخ زدن به درب خانه، خریدوفروش، ساخت‌وساز خانه و امثال این‌ها نیست بلکه در اموری هست که قصد قربت لازم دارد، یعنی رُکن اعظم هر کاری که نوعی عبادت و تقرب است نیّت خالص می‌باشد. از آن طرف، کسی که در این نوع کارها اخلاص به خرج ندهد و ریا کند و خودش را مطرح نماید و صورت ظاهر را از باطن، دوگانه نشان دهد، بسیار مذموم و منافی تقرّب الی الله است. کسی که انفاق می‌کند به‌قصد خشنودی خدا، امّا ریا به خرج می‌دهد این، شرک خفی است؛ همانند منافق که ظاهرش با باطنش دوگانه بوده و مورد لعنت خداوندی است که کارش ناروا و گول زننده است. خودستایی، خودبرتربینی و تکبّر، همه از رذایل هستند و همه‌ی کسانی که گرفتار این‌ها بودند به عذاب و عقوبت و محرومیت افتادند. دایره‌ی ریا، وسیع بوده و خرابی‌اش کمتر از عُجب و خودستایی نیست چون چیزی برای ثبت اعمال عبادی باقی نمی‌گذارد و درنتیجه، دائم به‌نوعی شرک دچار است. آنکه نماز شب می‌خواند و کسی درون خانه‌اش نیست، روز تظاهر می‌کند و نماز شبش را می‌فروشد.
روزی که به ‌حساب ریاکار می‌رسند، در خورجین اعمالش چیزی وجود ندارد و خسران دنیا و آخرت شامل حال او می‌شود. تازه، قرینش شیاطین هستند که هم در دنیا و هم در آخرت، در شعله‌های آتش که هیزم آن‌ها را خودش ساخته، می‌باشد؛ و بد جایگاهی است برای ریاکار در قیامت که رهایی آن از دوزخ بسیار سخت و مشکل است.

1- اجرت را بگیر

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرموده‌اند: «نجات، در این است که بنده با خدا خدعه نکند که خدا با او خدعه خواهد کرد. کسی که نیرنگ ورزد، خدا ایمان را از دلش خلع کند و نَفْسش با وی خدعه کند.» پرسیدند: «چه طور می‌شود؟»
فرمود: «بنده به آنچه امر شده عمل می‌کند ولی قصدش چیز دیگری است. پس تقوای الهی بورزید و از ریا دوری کنید که شرک به خداست. همانا ریا کننده، روز قیامت، به این اسماء خوانده می‌شود: ای کافر! ای فاجر! ای غادر! ای خاسر! عملت محو گشت و اجرت باطل شد، پس از کسی که برای او کار می‌کردی اجرت را بگیر.»
(امالی صدوق، به نقل از پاورقی راه روشن، 6/200)

2- ریا در عمل

شدّادبن اوس گوید: پیامبر صلی‌الله علیه و آله را دیدم که گریان است، گفتم: «برای چه می‌گریید؟» فرمود: «بر امتم از شرک می‌ترسم! نه این‌که امتم بتی و یا خورشید و یا ماه و یا سنگی را بپرستند؛ لکن در اعمالشان ریا می‌کنند.»
(محجه البیضاء، 6/141)

3- خدا و خرما

مردی به عباده بن صامت گفت: «من در راه خدا، با شمشیرم می‌جنگم و قصدم خدا و ستایش و مدح مردم است». او گفت: «هیچ ثوابی برایت نیست!» آن مرد سه بار این مسئله را پرسید و هر سه بار عباده جواب داد: «ثوابی ندارد». در آخرین بار گفت: خداوند می‌فرماید: «من بی‌نیازترین بی‌نیازان از شرک می‌باشم.»
(محجه البیضاء، ص 148)

4- گریه در مسجد

ابوامامه، مردی را در مسجد دید که در سجده‌اش می‌گریست. به او گفت: «تو اگر در خانه‌ات چنین باشی به‌راستی عابدی.» [چراکه قصدش توجه مردم به خودش بود] (راه روشن، 6/209)

5- سه نفر

در حدیث آمده است که خداوند سه نفر را مخاطب قرار داد که اولی آن‌ها در راه خدا کشته شد و دومی مال خویش را تصدّق داد و سومی قرآن می‌خواند.
به اولی فرمود: «دروغ می‌گویی! قصدت از جنگیدن، نشان دادن شجاعت بود.» به دومی فرمود: «منظورت از صدقه دادن این بود که مردم بگویند او بخشش دارد.» به سومی فرمود: «قصدت این بود که مردم بگویند، فلانی قاری قرآن است.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله خبر داد که اینان نه این‌که ثواب نبردند، بلکه ریاکاری آن‌ها، اعمالشان را حبط کرد و هدر داد.
(محجه البیضاء، 6/140 -الترغیب، 1/52)

نمازگزار

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 45 سوره‌ی عنکبوت می‌فرماید: «همانا نماز انسان را از فحشاء و کارهای ناپسند بازمی‌دارد».

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «هر کس دو رکعت نماز بخواند و در آن از امور دنیا چیزی در فکرش نیاید همه‌ی گناهان گذشته‌اش آمرزیده می‌شود.» (جامع السعادات،3/327)

توضیح مختصر:

نماز، نور چشم مؤمن است و نمازگزار باید مراعات بعضی مسائل مربوطه‌ی آن را بکند تا نماز، کامل و تامّ شود. نماز را به‌وقت خواندن، بسیار سفارش شده است. از آن طرف، قبل از نماز، از هر کاری که نقش‌بندی باشد مانند دیدن فیلم و تلویزیون یا کارهای اشتغال‌زا باید دوری شود؛ چراکه در نماز، این‌ها خطور می‌کنند و مراقبت را از بین می‌برد.
از طرف دیگر، بعضی مسائل در وسط نماز به سراغ مُصلّی می‌آید مانند انگشت در دماغ کردن، با ریش بازی نمودن، موبایل را روشن نگه‌داشتن تا شخصِ زنگ زننده بداند او دارد نماز می‌خواند. به‌هرحال، مصلّی باید حالت حضور داشته باشد و از مراقبه بهره ببرد.
بعد از شناخت خداوند، از اعمالی که انسان را به خداوند نزدیک می‌کند نماز است. لذا از آن تعبیر به عمود خیمه شده است. اگر عمود، محکم و استوار باشد ریسمان‌ها، میخ‌ها و چادر خیمه نیز ثابت و برقرار خواهند بود. اگر عمود شکسته شود، ریسمان‌ها، میخ‌ها و چادر سودی ندارند. (اسرار الصلوه، ص 2)
نمازگزار باید بداند نماز، نوعی شستشو است که پنج بار در شبانه‌روز، چرک گناهان را می‌شوید و از بین می‌برد.
نمازِ کامل، مانع عذاب و کیفر می‌شود و اسباب تقرّبِ نمازگزار را به‌حق تعالی، فراهم می‌آورد.

1- نماز از ترس

عرب بیابانی به مسجد پیامبر آمد و حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام در مسجد حاضر بودند. عرب نمازی با سرعت و عجله خواند و مراعات هیچ‌گونه آداب از قرائت و ارکان و واجبات را ننمود.
بعدازآنکه خواست از مسجد بیرون رود، حضرت امیر علیه‌السلام او را صدا زدند که بیا نماز را دوباره از روی تأنّی و با آداب بخوان که این نماز را خواندی درست نبود. عرب از ترس نعلین (در کتاب لئالی الاخبار 4/62 تازیانه بجای نعلین آمده است.) حضرت، نمازی با آداب و با تأنّی خواند و مراعات قرائت و ترتیل و خضوع را نمود. بعد از تمام شدن نماز، امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «ای عرب، این نماز که خواندی بهتر از نماز اولی نبود؟»
گفت: «به خدای قسم درست فرمودی یا امیرالمؤمنین، زیرا که نماز اول از ترس خدا بود و نماز دوم از ترس نعلین شما بود (حضرت خندید).» (لطائف الطوائف، ص 139)

2- تیر در پای

به پای حضرت علی علیه‌السلام تیری اصابت کرده بود و امکان خروج آن به خاطر شدت درد وجود نداشت. فاطمه‌ی زهرا علیها السلام به اصحاب فرمود: «آن تیر را در هنگام نماز از پای او بیرون آورید، زیرا در نماز متوجه غیر حق نخواهد شد.» پس چنان کردند و تیر را در حال نماز از پای او خارج کردند. (شنیدنی‌های تاریخ، ص 13 -محجه البیضاء 1/397)
و در خبر دیگر وارد شده که در جنگ صفین تیری بر ران مقدسش وارد شد هر چه کردند در موقعیت عادی خارج نمایند نتوانستند.
خدمت امام حسن علیه‌السلام جریان را عرض کردند، فرمود: «صبر کنید تا پدرم به نماز بایستد، زیرا در آن حال چنان از خود بی خود می‌شود که به چیز دیگر توجه نمی‌کند.» در حال نماز که امیرالمؤمنین غرق در حق بود تیر را از پای خارج کردند؛ بعد از نماز متوجه شد خون از پای مقدسش جاری است، پرسید: چه شد؟ عرض کردند: «تیر را در حال نماز از پای شما بیرون کشیدیم.» (داستان‌ها و پندها 4/147-انوار نعمانیه، ص 342)
خوانندگان استبعاد نکنند (مگر نخوانده‌اید که زنان مصر وقتی جمال یوسف را دیدند با چاقو به‌جای پوست کردن ترنج، انگشتان خود را بریدند وَقَطَّعنَ أیدِیَهُنَّ. یوسف:31) که چطور ممکن است! مگر نشنیده‌اید، ابودرداء شبی به دنبال حضرت در کنار دیوار بنی نجار رفت، نماز و دعا امیرالمؤمنین را نگاه می‌کند متوجه می‌شود دیگر صدای امام نمی‌آید. می‌آید کنار بدن حضرت، می‌بیند مانند چوب خشک افتاده و دارای حرکتی نیست.
به خانه حضرت زهرا رفته جریان را عرض می‌کند، حضرت می‌فرماید: این حال غشوه ای است که از خشیت حق به او دست می‌دهد! برو کمی آب به صورت او بپاش، به هوش می‌آید. او می‌رود و این کار را انجام می‌دهد و امام به هوش می‌آید. (لئالی الاخبار، ص 4/36)
حالاتی که پیامبر و امام نسبت به حق‌تعالی پیدا می‌کنند (فناء فی الله) تجرد برای آنان ایجاد می‌شود، دیگر به جسم در آن مقام توجهی نباشد بلکه آن روح است که اتصال (بین عبد و معبود) پیدا می‌کند؛ که سخن دراین‌باره زیاد است و جای تفصیلش اینجا نیست.

3- نماز جماعت

شبی امیرالمؤمنین علیه‌السلام تا موقع طلوع فجر (اذان صبح) مشغول عبادت و راز و نیاز بود. پس از اذان، نماز صبح را در خانه خواند و از خستگی و بی‌خوابی شب نتوانست به نماز جماعت حاضر شود.
پیامبر وقت نماز صبح، امیرالمؤمنین علیه‌السلام را مشاهده نکردند، بعد از نماز نزد دخترش فاطمه زهرا علیها السلام آمد و فرمود: «چرا پسرعمویت نماز جماعت صبح نیامد؟» حضرت زهرا علیها السلام عرض کرد: «دیشب مشغول عبادت بوده و بی‌خوابی کشیده بود!»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «آن ثوابی که در نماز صبح به او می‌دادند بهتر از قیام تمام نمازهایی بود که شب می‌خواند.»
امیرالمؤمنین علیه‌السلام صدای پیامبر را شنید و نزدیک آمد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «ای علی! هر کس نماز صبح را با جماعت بخواند مثل آن است که تمام شب در رکوع و سجود بوده است، مگر نمی‌دانی که زمین از خواب عالِم [نائم] قبل از طلوع خورشید بر او، به خدا ناله و فریاد می‌زند؟!» (سفینه البحار 1/177)

4- گول خوردن از نمازگزار

یک مرد چادرنشین عرب داخل مسجد شد و مردی را دید که با خشوع و خضوع نماز می‌گزارد، از او خوشش آمد و گفت: «چقدر نماز خوبی می‌خوانی!»
نمازگزار گفت: «من روزه هم هستم، چون ثواب نمازگزارِ با روزه دو برابر نمازگزارِ بدون روزه است.»
چادرنشین به او گفت: «بیا لطف کن و این شترم را کمی نگه‌دار، چون کاری دارم. می‌روم انجام می‌دهم و زود می‌آیم.»
شتر را به او سپرد و دنبال کارش رفت. نمازگزار شتر چادرنشین را به سرقت برد.
وقتی چادرنشین آمد نه نمازگزار و نه شترش را دید و هر چه جستجو کرد فایده‌ای نداشت و این شعر را خواند: «نماز او مرا به شگفت آورد و روزه‌اش مرا به خود جذب کرد، امّا چه فایده که با نماز و روزه، شترم را به سرقت برد.» (لئالی الاخبار،4/62)

5- نماز جمعه

قحطی و کمبود غذا، مدینه را فراگرفته بود؛ گرسنگی و تهی‌دستی، فشار سختی بر مردم مدینه وارد ساخته بود در این صورت اگر کاروانی آذوقه و غذا به مدینه می‌آورد روشن بود که مردم از هر سو هجوم می‌آوردند تا برای خود غذا تهیه کنند. معمول بود وقتی کاروان تجاری می‌آمد مردم، مشتاق و طبل کوبان به استقبال او می‌رفتند؛ حتی دختران از خانه‌ها بیرون می‌آمدند.
روز جمعه‌ای بود که مسلمانان برای نماز جمعه به امامت پیامبر صلی‌الله علیه و آله حاضر بودند و پیامبر صلی‌الله علیه و آله مشغول ایراد خطبه‌های نماز جمعه بود.
خبر آوردند که یک قافله تجارتی به مدینه آمده است (دحیه ی کلبی که تاجری بود، از شام گندم و آرد و جو و امثال این‌ها به مدینه آورد. طبل می‌کوبیدند تا مردم از آمدن کاروان مطلع گردند)
مسلمانان برای تهیه طعام از مسجد بیرون آمدند و تنها هشت الی چهل نفر با پیامبر صلی‌الله علیه و آله ماندند.
مردم فکر می‌کردند که اگر نماز جمعه بمانند دیگر طعام و آذوقه‌ای نصیب آنان نمی‌شود. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: سوگند به خدایی که جانم در اختیار اوست اگر شما چند نفر هم از مسجد می‌رفتید و کسی در مسجد نمی‌ماند آتش (و قهر الهی) سراسر بیابان را فرامی‌گرفت و شما را به کام خود فرومی‌کشید؛ و به نقل دیگر فرمود: اگر این‌ها نمی‌ماندند از آسمان سنگ بر سر آن‌ها می‌بارید.
در این وقت آیه‌ی یازدهم سوره‌ی جمعه نازل شد (چون تجارتی بینند یا آهنگ طبلی بشنوند به‌سوی آن بشتابند و تو را (ای پیامبر) تنها ایستاده بگذارند، بگو آنچه نزد خداست از آن آهنگ و تجارت بهتر است و خداوند بهترین روزی دهندگان می‌باشد.) (داستان‌ها و پندها، 9/37 -تفسیر نورالثقلین، 5/329)

نماز و توجه

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 14 سوره‌ی طه می‌فرماید: «نماز را برای یاد من بپا دارید.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «اگر نمازگزار بداند چه رحمتی (در حال نماز) او را فرامی‌گیرد سرِ خویش را از سجده برنمی‌دارد.» (غررالحکم، 1/651)

توضیح مختصر:

نماز، ترازوست؛ هر کسی تمام دهد، تمام گیرد. باید مُصلّی، نماز را نگه بدارد و شرایطش را از حضور و توجّه تا آخر نماز داشته باشد و آن را ضایع نکند. چون ضایع کند نوری از نماز ساطع نمی‌شود. نماز به تُند یا کُند خواندن نیست بلکه به حضور و توجّه است که چه‌کار دارد می‌کند و برای چه کسی این حرکات و کلمات را ادا می‌کند. نمازگزار باید در نماز، خشوعِ قلبی و خضوع جوارح داشته باشد، آن را سبک نشمارد و غفلت و سهو به خاطر اشتغالات فکری، او را نگیرد. اگر خداوند در سوره‌ی نساء آیه‌ی 43 فرمود: «در حال مستی، به نماز نزدیک نشوید تا بدانید چه می‌گویید» نمی‌خواهد بفرماید نماز نخوانید بلکه اشاره دارد که انسان در حال سُکر و مستی، از ادای حرکات و کلمات، غافل است و برایش نماز کامل نوشته نمی‌شود. بدتر از سُکر آن‌که بسیار دنیا را دوست دارد و فکرش در محبوبش –تعلقات دنیایی– است و نمی‌داند چه می‌خواند و چه می‌گوید؛ درواقع «أَقِمِ الصَّلاهَ لِذِکری: نماز را برای یاد من به‌پای دار. (سوره‌ی طه، آیه‌ی 14)» برای او مفهومی ندارد. به عادت می‌خواند و هیچ توجه و خشوع و خضوعی ندارد. پس نمازش مانند نماز شراب‌خوار، ناقص است چراکه به زبان می‌گوید: «إِیّاکَ نَعبُدُ: تو را می‌پرستیم. (سوره فاتحه، آیه‌ی 5)» و در باطن، بت نَفْسِ خود را می‌پرستد.

1- اهتمام سربازان به نماز

پیامبر صلی‌الله علیه و آله با سربازان مسلمان برای سرکوبی جمعیتی از اهل کتاب که هنوز مالیات دادن را قبول نکرده بودند، تشریف برد.
زن تازه‌عروسی اسیر مسلمان‌ها گردید. موقع مراجعت، شبی در بین راه خوابیدند. نگهبانی آن شب را به عمار یاسر و عباد بن بشر واگذاردند.
این دو، نگهبانی را بین خود تقسیم نمودند، نصف اول نصیب عباد بن بشر شد و نصف آخر شب قرار شد عمار یاسر پاسپانی دهد.
عمار به خواب رفت و عباد وقت را غنیمت شمرد و به نماز مشغول شد. از طرفی تازه‌عروس که اسیر بوده داماد به دنبال آن‌ها آمد تا شاید زن خود را از اسارت نجات بدهد.
عباد ایستاده مشغول نماز بود که یهودی آمد و خیال کرد که نگهبان‌ها همه خوابیده‌اند. از دور شک کرد که ایستاده انسان است یا چوب! برای اطمینان تیری به جانبش پرتاب کرد و تیر بر بدن عباد نمازگزار اصابت کرد و بار دوم تیر عباد را مجروح کرد و بار سوم هم تیر اصابت کرد؛ تا نمازش به پایان رسید.
پس عمار را بیدار نمود، عمار گفت: چه شده است، او جریان را نقل کرد؛ عمار گفت: چرا در تیر اول بیدارم نکردی؟ گفت: «مشغول سوره‌ی کهف بودم و میل نداشتم آن سوره را ناتمام بگزارم. اگر ترس از جان پیامبر نبود، هرگز نماز را کوتاه نمی‌کردم، اگرچه جانم از دست می‌رفت.» (پند تاریخ، 5/217 –سفینه البحار، 2/145)

2- عیب‌جویی در نماز

یکی از معایب بعضی نمازگزاران توجه به نمازگزاران بغل‌دست و جلو می‌باشد که سبب می‌شود انسان از توجه به حق‌تعالی دچار غفلت و به خلق مشغول شود.
گفته‌اند: چهار مرد به مسجدی رفتند و مشغول نماز شدند در این هنگام مؤذّن وارد مسجد شد. یکی از آن‌ها به مؤذّن گفت: «آیا وقت اذان شده است؟» دومی به اولی گفت: «تو در نماز، سخن گفتی، نمازت باطل شد.»
مرد سومی به دومی گفت: «برای چه به رفیقت طعنه می‌زنی، نماز خودت باطل شد.»
چهارمی گفت: «خدا را شکر کن که من مانند آن سه نفر، سخن نگفتم و نمازم باطل نشد.»
به‌این‌ترتیب نماز هر چهار نفر باطل شد، چه آن‌که در جستجوی عیب دیگر نمازگزاران بودند و عیب خود را گم کردند.
پس نماز هر چهاران شد تباه **** عیب‌گویان بیشتر گم‌کرده راه (داستان‌های مثنوی، ج 2، ص 24)

3- مار در گردن نمازگزار

قیس بن سعد از اصحاب و فدائیان پیامبر صلی‌الله علیه و آله و امیرالمؤمنین علیه‌السلام و امام حسن علیه‌السلام بود. او انسانی سخاوتمند، باهوش، شجاع، صاحب تدبیر و رأی بود.
او در مرتبه‌ی خوف از خداوند و اطاعت از پروردگارش، کارش به‌جایی رسید که در نماز هنگامی‌که برای سجده خم شد، ناگاه مار بزرگی در سجده‌گاهش نمایان شد و بدون این‌که به این خطر توجهی کند، همچنان سر خود را بر آن مار فرود آورد و در پهلوی آن به سجده پرداخت.
در این موقع مار دور گردنش پیچید و او از نماز خود کوتاهی ننمود و از آن چیزی نکاست تا این‌که از نماز فارغ شد و مار را به دست خود از گردن جدا نمود و به طرفی افکند. (تجلّی امیر مؤمنان علیه‌السلام، ص 153-الغدیر، ج 3، ص 160)

4- آثار بد ترک نماز

در زمان پیامبر، زنی در غیاب شوهرش زنا کرد؛ اما پس از این عمل زشت، پشیمان شد و سخت ناراحت گردید. درحالی‌که بسیار پریشان بود، در یکی از کوچه‌های مدینه می‌گذشت و فریاد می‌زد: «مرا به رسول خدا صلی‌الله علیه و آله راهنمایی کنید.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله او را دید و از او پرسید: «چرا پریشان هستی و فریاد می‌زنی؟» او عرض کرد: «در غیاب شوهرم، زنا کرده‌ام، بچه از زنا را کشته‌ام، مقتول را مدّتی در سرکه گذاشته‌ام و آن سرکه را به مردم فروختم، حال آیا توبه‌ام پذیرفته است؟»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «زنا کردی (زن شوهردار) باید سنگسار شوی، مرتکب قتل شدی، کیفر دوزخ است، سرکه نجس را فروختی، گناه بزرگی کرده‌ای، ولی گمانم آن است که نماز عصر را ترک کرده‌ای.» (چراکه نماز انسان را از فحشا بازمی‌دارد و ترک نماز سبب غفلت و این‌همه گناه شد.) (داستان دوستان، ج 1، ص 56 -تفسیر روح المعانی، ج 30، ص 228، ذیل تفسیر سوره‌ی والعصر.)

5- دو رکعت نماز یا ساختن گلدسته

سید نعمت‌الله جزایری در کتابش می‌گوید: یکی از دوستان مورد اعتماد و عادلم گفت: با خود فکر کردم که در حدیث وارد شده «هر کس دو رکعت نماز او قبول شود، عذاب نمی‌شود» پس بهتر است چنین نمازی بخوانم.
تصمیم گرفتم به مسجد کوفه بروم و در آنجا دو رکعت نماز با حضور قلب و جمیع شرایط بخوانم. وارد مسجد شدم و شروع به نماز کردم و قلب خود را از وسواس شیطانی خالی نمودم.
ناگاه به خاطرم گذشت که مسجد کوفه مناره ندارد، اگر کسی بخواهد مناره‌ای برای آن بسازد، از کجا سنگ و گچ تهیّه کند، بعد در نماز به فکرم رسید که از فلان محل بهتر می‌شود، تهیّه نمود. کم‌کم تعیین کردم که در چند روز این مناره تمام می‌شود و سر گلدسته را چگونه می‌سازند.
همین‌که دو رکعت نماز تمام شد، متوجه شدم من هم از ساختن مناره فارغ شده‌ام.
فهمیدم به‌جای دو رکعت نماز با حضور قلب در جای خالی مسجد کوفه، در فکر ساختن گلدسته‌ی آن بودم. (پند تاریخ، ج 5، ص 221- انوار نعمانیه)