دعوت پیامبران و مخالفت اقوام

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 41 سوره‌ی غافر می‌فرماید: «موسی گفت: ای قوم من! چرا من شما را به سوی نجات دعوت می‌کنم امّا شما مرا به سوی آتش فرامی‌خوانید؟»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «خداوند سبحان از انبیاء پیمان گرفت تا امانت رسالت را به انسان‌ها برسانند… و آن‌ها به خاطر کمی یاران و فراوانی تکذیب کنندگان، در دعوت خود کوتاهی ننمودند.»
(نهج‌البلاغه، خطبه 1، قسمت چهارم)

توضیح مختصر:

پیام انبیاء، دعوت به توحید و ترک بت‌پرستی است؛ اما مسائلی بسیار از فروعات و حواشی کارهای آنان را به ایشان گوش زد می‌کردند و نوعاً ملّت‌های آنان مخالفت می‌کردند جز اندکی که ثابت‌قدم و وفادار بودند.
حضرت ابراهیم دید قومش خورشید را قبول دارند، وقتی خورشید افول کرد فرمود: «ای قوم من! من ازآنچه شما شریک خداوند قرار می‌دهید بیزارم.» (سوره‌ی انعام، آیه‌ی 78) نوح به قومش فرمود: «ای قوم من! خداوند را بپرستید که خدایی جز او ندارید و از عذاب روزی سترگ بر شما می‌هراسم.» سرکردگان قوم او گفتند: «بی‌گمان ما تو را در گمراهی آشکار می‌بینیم.» (سوره‌ی اعراف، آیات 60-59) نوح فرمود: «من در هیچ گمراهی نیستم بلکه من فرستاده‌ای از سوی پروردگار جهانیانم.» وقتی حضرت هود قومش را فرمود: «ای قوم من خداوند را بپرستید که خدایی جز او ندارید آیا پرهیزگاری نمی‌ورزید؟» سران قوم وی گفتند: «بی‌گمان ما تو را در نابخردی می‌بینیم و ما تو را از دروغ‌گویان می‌دانیم.» فرمود: «ای قوم من! در من هیچ نابخردی نیست بلکه من فرستاده‌ای از سوی پروردگار جهانیانم.» (سوره‌ی اعراف، آیات 67-65)
حضرت صالح به قومش گفت: «ای قوم من! خداوند را بپرستید که خدایی جز او ندارید…» سرکشان قومش گفتند: «ما به آنچه شما بدان ایمان دارید کافریم.» (سوره‌ی اعراف، آیات 76-73)
شعیب به قومش فرمود: «ای قوم من! خداوند را بپرستید که جز او خدایی ندارید…» سران قومش گفتند: «بی‌گمان تو و کسانی را که همراه تو ایمان آورده‌اند از شهر بیرون خواهیم راند.» (سوره‌ی اعراف، آیات 88-80)
این‌ها نمونه‌ای از دعوت انبیاء و جواب و مخالفت قوم و گروهشان بوده است.

1- نوح

حضرت نوح علیه‌السلام به قوم خود چنین گفت: «ای قوم من! شما را ترساننده‌ی آشکاری هستم. فقط خدا را بپرستید؛ چراکه بر شما از عذاب دردناک قیامت می‌ترسم.» (سوره‌ی هود، آیه‌ی 25)
آنان در جواب می‌گفتند:
1. ما تو را جز بشری مثل خود نمی‌بینیم.
2. هیچ‌کس را تابع تو نمی‌بینیم؛ مگر افراد پستِ کم‌عقل.
3. تو را در چیزی از خود برتر نمی‌بینیم.
4. تو را دروغ‌گو می‌پنداریم. (سوره‌ی هود، آیه‌ی 27)
5. ای نوح! با ما بسیار مجادله کردی و فایده‌ای نداشت.
6. اگر می‌توانی آن عذابی که می‌گویی راست است، آن را بیاور. (سوره‌ی هود، آیه‌ی 32)
7. پس نوح را تکذیب کردند.
8. او را مجنون خواندند.
9. او را اذیّت کردند.
10. تهدید به سنگ‌باران کردند. (سوره‌ی قمر، آیه‌ی 9)
پس نوح به خداوند شکایت کرد و خدا دعایش را قبول نمود و عذاب بر آنان نازل فرمود. (سوره‌ی قمر، آیه‌ی 9)
تاریخ انبیاء، رسولی محلاتی، مع انبیاء عبدالفتاح طباره -ترجمه به نام با پیغمبران در قرآن.

2- هود

حضرت هود علیه‌السلام، قوم عاد (بنی یمن، عمان و حضر الموت) را که سه بت به نام‌های «صدا، صمود و هباء» داشتند و آن‌ها را می‌پرستیدند به بندگی و یکتایی خدا دعوت کرد و از عذاب خداوند ترسانید. (سوره‌ی هود، آیه‌ی 50 – سوره‌ی اعراف، آیه‌ی 45) اما آن‌ها در مقابل دعوت او گفتند:
1. ما تو را در سفاهت می‌بینیم.
2. از دروغ‌گویان هستی. (سوره‌ی اعراف، آیه‌ی 67)
3. دلیل روشنی بر دعوی خود نیاوردی.
4. از خدایان خود دست برنمی‌داریم.
5. به تو ایمان نمی‌آوریم.
6. بعضی خدایان ما به تو صدمه رساندند. (سوره‌ی هود، آیه‌ی 53)
7. آنچه از عذاب می‌داری بیاور.
8. ما آنچه را پدرانمان می‌پرستیدند ترک نمی‌کنیم. (سوره‌ی اعراف، آیه‌ی 70)
پس خداوند عذاب خود را که باد بسیار سختی بود، هفت شب و هشت روز بر آن‌ها نازل کرد و همه را از بین برد. (سوره‌ی الحاقه، آیه‌ی 6) جز هود و آنانی که به او ایمان آوردند و به رحمت خداوند نجات یافتند. (سوره‌ی هود، آیه‌ی 58)

3- صالح

حضرت صالح علیه‌السلام قوم ثمود را که در وادی القرین (پیامبر صلی‌الله علیه و آله در جنگ تبوک از آنجا عبور کردند) واقع شده بود و بت‌های مختلفی داشتند به نام‌های وُدّ، جدّ، شمن، منات و… و آن‌ها را می‌پرستیدند، بر حذر داشت و آن‌ها را به خدای دعوت و از عذاب قیامت می‌ترساند. (سوره‌ی شعرا، آیات 153-141) امّا قوم او:
1. او را تکذیب کردند، (سوره‌ی شعرا، آیه‌ی 141)
2. گفتند: تو بشری مثل ما هستی، اگر راست می‌گویی معجزه‌ای بیاور!
3. تو ساحر هستی
صالح علیه‌السلام به درخواست آن‌ها از دل کوه شتری درآورد. (سوره‌ی قمر، آیه‌ی 27) و آنان به شرایطی که گفتند عمل نکرده، بلکه شتر را کشتند و فرمان خدا را سرپیچی نمودند. (سوره‌ی اعراف، آیه‌ی 77)
پس خداوند وعده داد که سه روز دیگر عذاب نازل می‌شود (سوره‌ی هود، آیه‌ی 65) پس رعدوبرق شدیدی نازل شد و همه درحالی‌که می‌نگریستند از بین رفتند. (سوره‌ی ذاریات، آیه‌ی 44)

4- ابراهیم

حضرت ابراهیم علیه‌السلام در سرزمین بابل (در عراق بین دجله و فرات) مردم را که در هر شهری بت مخصوصی داشتند و می‌پرستیدند به پرستش خدای آسمان و زمین دعوت کرد، (سوره‌ی انبیاء، آیه‌ی 56) و از عذاب رحمان می‌ترساند. (سوره‌ی مریم، آیه‌ی 44)
اما اهل بابل با ابراهیم مخالفت کردند و به او گفتند:
1. ما و پدرانمان این بت‌ها را عبادت می‌کنیم.
2. با ما جدّی صحبت می‌کنی یا شوخی می‌گویی؟ (سوره‌ی انبیاء، آیه‌ی 55)
3. اگر دست از ما نکشی، تو را سنگسار خواهیم کرد. (سوره‌ی مریم، آیه‌ی 46)
بعد از گفتگو و مناظره‌ها، آخرالامر به دست نمرود، پادشاه کافر، حکم سوزاندن ابراهیم را صادر کردند و او را در آتش انداختند ولی خداوند آتش را بر او سرد کرد و ضرری به او نرسید. (سوره‌ی انبیاء، آیه‌ی 69)

5- لوط

حضرت لوط علیه‌السلام قومش را (در کشور اردن، منطقه سدوم، بحرالمیّت، دریاچه‌ی لوط) به اطاعت خدا و تقوا و پرهیز از فواحش و غارت دعوت کرد.
اما قومش گفتند:
1. تو را از شهر بیرون می‌کنیم. (سوره‌ی شعراء، آیه‌ی 169)
2. اگر راست می‌گویی، عذاب خدایت را بر ما فرود آور. (سوره‌ی عنکبوت، آیه‌ی 29)
3. زن لوط هم از مخالفین حضرت بود. (سوره‌ی عنکبوت، آیه‌ی 31)
4. قوم لوط به خانه‌ی او برای لواط با مهمان مرد (ملائکه) حمله‌ور شدند و ازدحام کردند که لوط گفت: «عجب روز سختی (عصیب) است.» (سوره‌ی هود، آیه‌ی 88)
پس خداوند، صبح هنگام، بارانی از سنگ بر آن‌ها بارانید که همه‌ی سنگ‌ها علامت‌دار بودند.
(سوره‌ی هود، آیه‌ی 83؛ تاریخ انبیاء، رسول محلاتی-کتاب مع الانبیاء عبدالفتاح طیاره -ترجمه آن با نام با پیغمبران در قرآن)

دعای خیر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 49 سوره‌ی فصّلت می‌فرماید: «انسان از دعای خیر کردن نباید خسته شود.»

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «دعا اسلحه‌ی اولیاء (خدا) است.»
(غررالحکم، ج 1، ص 360)

توضیح مختصر:

دعا کردن به حالِ انسان برمی‌گردد، یعنی نوع و سبک درخواست به صواب باشد و تعجیل در اجابت نکند و خداوند را حکیم بداند که در همه‌ی کارها از روی مصلحت چیزی عطا می‌کند و اگر استجابت نکند حتماً به خیر بنده است و جای دیگر عوض می‌دهد.
نمونه‌ای از دعا که به خیر و صواب بود، دعای ابراهیم و اسماعیل بعد از ساختن کعبه در شهر مکّه است که به خداوند عرضه می‌کنند و در اینجا می‌توانیم به آن اشاره کنیم. ابراهیم علیه‌السلام عرض کرد: «پروردگارا اینجا را شهری امن کن و از اهل آن هر کس را که به خداوند و روز واپسین ایمان دارد از میوه‌ها روزی رسان.» (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 126)
گفتند: «پروردگارا ما را فرمان‌بردار خود بگمار و از فرزندان ما خویشاوندانی را فرمان‌بردار خویش برآور و شیوه‌های پرستشمان را به ما بنما و توبه‌ی ما را بپذیر، بی‌گمان تویی که توبه پذیر مهربانی.» (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 128)
«پروردگارا در میان آنان از خودشان پیامبری را که آیه‌هایت را بر آن‌ها می‌خواند و به آنان کتاب آسمانی و فرزانگی می‌آموزد و به آن‌ها پاکیزگی می‌بخشد برانگیز.» (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 129)
رسول خدا صلی‌الله علیه و آله به علی علیه‌السلام فرمود: یا علی با خدای رحمان مناجات کن و این‌گونه دعا نما و بگو: «خدایا! محبت و مودّت مرا در قلوب مؤمنان جای ده، خدایا برای من در نزد خودت عهد و پیمانی قرار ده.» پس استجابت دعا به این شد و این آیه در حق علی علیه‌السلام نازل شد: «به‌زودی خداوند بخشنده برای آنان که ایمان آورده و کارهای شایسته کرده‌اند در دل‌ها مِهری خواهد نهاد.» (سوره‌ی مریم، آیه‌ی 96)

1- زندان

چون زنان مصر حضرت یوسف را به دعوت زلیخا مشاهده کردند شیفته‌ی او شدند. زلیخا در جواب آن‌ها فرمود: «من از او تقاضای مراوده کردم و یوسف عفّت ورزید. اگر پس از این هم خواهش مرا رد کند البته زندانی شود و ذلیل گردد.» (این سخن را گفت که شاید یوسف را با تهدید رام کند) یوسف چون این را بشنید دست به دعا برداشت و گفت: «ای خدا! مرا زندان خوش‌تر از این کار زشتی است که زنان از من تقاضا دارند.» پس خداوند دعای او را مستجاب کرد تا از کید زنان در امان باشد. پس با پاک‌دامنی که داشت او را به زندان انداختند. (سوره‌ی یوسف، آیات 35-31). اگر حضرت یوسف این تقاضا (زندان) را نمی‌کرد، خداوند راهی دیگر برای حفظ پاک‌دامنی‌اش قرار می‌داد، زندان خواسته‌ی خودش بود.

2- دعا در حق دزد

عبدالله بن مسعود به بازار رفت و چیزی برای خانه خرید و دست در جیب کرد تا پول را به فروشنده بدهد اما متوجّه شد که دزد پولش را برده است. افرادی که آنجا بودند، گفتند: «خدایا دست دزدی را که پول را برده است قطع کن.» ابن مسعود گفت: «خدایا اگر آن دزد نیازمند بود پولم را حلال او کردم وگرنه او را ببخش و این گناه را آخرین معصیت او قرار بده و او را از شرّ خطا بازگردان.»
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 314)

3- دعای سِمات

امام باقر علیه‌السلام فرمود: «اگر قسم بخورم که در دعای سِمات، اسم اعظم است هرآینه راست گفته‌ام. پس این دعا را از برای هلاکت ظالمین، قاهرین و متعززین (زورمندان) بر ما بخوانید.» علامّه مجلسی در کتاب «بحارالانوار» می‌نویسد: «چون یوشع بن نون وصیّ حضرت موسی علیه‌السلام خواست با عمالقه (پادشاهانی از نسل عملاق نتیجه حضرت نوح که در حجاز و یمن حکومت داشتند و قوم عاد و ثمود از نسل آن‌ها بودند) درگیر شود امر نمود که خواص بنی‌اسرائیل کوزه‌هایی خالی به عدد اسامی عمالقه، بالای شانه‌های چپ خود نگاه دارند و هرکدام شاخی از گوسفند را که سوراخ داشت در نزدیک دهان خود نگاه داشته و این دعا را بخوانند؛ البته به آهستگی که مبادا کسی استراق سمع کند. پس بنی‌اسرائیل شبانه آنچه را که یوشع گفته بود به جای آوردند که قریب صبح به پایان رسید؛ پس‌ازآن، کوزه‌ها را در میان لشکریان عمالقه انداختند و شکستند.
صبح هنگام دیدند، همه‌ی عمالقه شکم‌هایشان باد کرده و از بین رفته‌اند.»
(وسیله النجاه، ص 32)

4- ذخیره بهتر

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: هرگاه خداوند عزوجل بنده‌ای را دوست بدارد، بلا را سخت بر او سرازیر می‌کند و آن را سخت بر او می‌باراند. چون بنده دعا کند، جبرئیل می‌گوید: «پروردگارا! حاجتش را برآورم؟» خداوند می‌فرماید: «بنده‌ام لبیک! به عزّتم سوگند که هرچه از من بخواهی، به تو عطا می‌کنم و هر دعا کنی اجابت می‌نمایم؛ اما آن را زودتر برایت می‌توانم برآورم (ولی اگر) آن را برایت ذخیره کنم، بهتر و افضل است.»
(محبوب دل، ص 99 -الفردوس، ج 1، ص 251)

5- سِحْر یا دعای مستجاب

امام حسن علیه‌السلام در یکی از مسافرت‌هایش به پای درخت خشکیده‌ای تکیه داد. شخص دیگری هم در جوار آن حضرت قرار داشت.
آن شخص به امام عرض کرد: «اگر این درخت سبز می‌بود. میوه و خرما می‌داد در این هوای گرم استفاده می‌کردیم.» امام علیه‌السلام بر اساس پیشنهاد او، دعایی کردند، پس درخت پژمرده و خشکیده، سرسبز شد. ساربانی که آنجا بود گفت: «حسن بن علی علیه‌السلام سِحر و جادو کرد.» امام فرمود: «این سحر نیست ولیکن «دعوَه اِبن نَبیٍ مُستَجابه» دعای نوه‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله مستجاب شد.»
(اسرار عبادت، ص 176 -سفینه البحار (عجز))

6- سرّ این دعا چیست؟

معروف کرخی (م 200) به دست امام رضا علیه‌السلام مسلمان شد و بعد به مقام عرفان رسید. گویند: روزی با جمعی می‌رفت. عدّه‌ای از جوانان به فساد و منکرات مشغول بودند، چون به لب دجله بغداد رسیدند، یاران گفتند: «ای شیخ! دعا کن خداوند اینان را غرق کند تا شومی ایشان منقطع گردد!»
معروف فرمود: دست‌ها را بردارید. پس گفت: «الهی چنان کن که در این جهانشان خوش می‌داری، در آن جهانشان عیش خوش ده.» یاران متعجّب ماندند و گفتند: «ای شیخ! ما سرّ این دعا نمی‌دانیم!» فرمود: «توقّف کنید تا سرّ این دعا معلوم گردد.» آن جمع چون شیخ را بدیدند رَباب (از آلات موسیقی که دارای دو سیم بوده و با کشیدن کمانه می‌نواختند) بشکستند و خمر (شراب) بریختند و گریه بر ایشان غالب افتاد و به دست و پای معروف افتادند و توبه کردند. معروف فرمود: «دیدید که مُراد جمله حاصل شد، بی غرق و بی‌آنکه رنجی به کسی برسد؟»
(نفحات الانس، ص 39)

7- جهت اشخاص

یکی از خلفای جور، یک نفر شیعه را به اعدام محکوم کرده بود و می‌خواست او را به دار آویزد. در همان لحظه نامه‌ای به خط امام صادق علیه‌السلام به او رساندند که در آن دعایی بود که برای استخلاص او نوشته بود به این صورت: «یا کائِناً قَبل کُلَ شَیء وَ یا کائِناً بَعدَ کُلَّ شَیء یا مُکوّنُ کُلّ شیء اَلبِسنی دَرعَکَ الحَصینَه مِن شَرِ جَمیعِ خَلقِک: ای خدایی که پیش از هر چیز و بعد از هر چیز هستی و همه‌چیز را به وجود آوردی، آن زره محفوظ خود که انسان را، از شرّ تمام خلقت محافظت می‌کند بر من بپوشان.» آن شیعه گوید: آن دعا را خواندم پس مأمورین آمدند مرا از زندان آزاد نمودند.
(بحار، ج 92، ص 225-در محضر بهجت، ج 2، ص 107)

8- دعا در حق دیگران

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هرکه چهل مؤمن را مقدّم دارد و از برای ایشان دعا کند و بعد از آن برای خود دعا کند، دعایش مستجاب می‌گردد.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «هیچ دعایی زودتر مستجاب نمی‌شود از دعای غایبی برای غایبی.»
امام باقر علیه‌السلام فرمود: «نزدیک‌ترین دعاها به اجابت، دعای مؤمنی است که از برای برادر مؤمن خود غایبانه کرد. پس ملکی موکّل است به دعای او که گوید: آمین و از برای تو خدا دو برابر آنچه از برای برادر خود دعا کردی عطا فرماید.»
امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هرکه از برای برادر مؤمن خود غایبانه (پشت سرش) دعا کند از عرش او را ندا کنند که از برای تو صد هزار برابر است از آنچه برای او دعا کردی.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «بنده‌ای را به طرف جهنّم می‌برند، در آن حال مؤمنان و مؤمنات گویند: پروردگارا! این بنده در دنیا برای ما دعا می‌کرد ما را در حق او شفاعت بده. پس خداوند شفاعت ایشان را قبول و بنده‌ی دعاگو به خاطر ایشان نجات یابد.»
(مشکات الانوار، ص 156 -کافی، ج 2، ص 507)

دعا و استجابت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 60 سوره‌ی مؤمن می‌فرماید: «بخوانید مرا تا دعای شما را مستجاب کنم.»

حدیث:

حضرت علی علیه‌السلام فرمود: «امواج بلاها را قبل از ورود بلاء به‌وسیله‌ی دعا دفع کنید.»
(بحار، ج 10، ص 99)

توضیح مختصر:

دعا، درخواست از خداوند و نیایش است که شخص داعی در زمانی به خاطر آمرزش یا طلب خیر و برکت و حاجت، از خداوند می‌خواهد. همیشه محتاج و نیازمند، دست نیاز به‌سوی بی‌نیاز مطلق بلند می‌کند و با خواهش، خواسته‌ی خود را عنوان می‌دارد و می‌خواهد تا دعایش به استجابت برسد. زکریای پیامبر دعا کرد و از خداوند فرزند خواست. انسان وقتی ضرر و رنجی به او می‌رسد برطرف کردن آن را می‌طلبد.
وقتی قوم نوح او را تکذیب کردند، گفتند او مردی دیوانه است پس پروردگار را خواند و گفت: «خدایا من مغلوب قومم شده‌ام تو مرا یاری فرما.» (سوره‌ی قمر، آیات 10 – 9)
پس انبیاء اولوالعزم با آن مقامات، دستِ درخواست در همه‌جا به‌سوی خداوند بلند می‌کردند و خداوند در قرآن بالصّراحه فرمود:
«اُدعونی اَستَجِبْ لَکُم: مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم.» (سوره‌ی غافر، آیه‌ی 60)
اما هنگام نیایش و دعا باید شرایط در او جمع باشد تا خداوند حکیم آن را به استجابت برساند، چراکه مثلاً اخلاص در دعا، نوع کیفیت درخواست با رغبت و رهبت (سوره‌ی انبیاء، آیه‌ی 90) و مانند این‌ها خود نشان‌دهنده‌ی همّت داعی است که دعاکننده نظر دعا شده را به‌سوی خود جذب می‌کند. صرف لقلقه‌ی زبان نباشد، به جدّ و حقیقت دعا کند و مأیوس از استجابت نباشد که دیر یا زود به اجابت می‌رسد که خودِ یأسِ از استجابت، ضربه‌ای برای قهقراء رفتن است.

1- دعای مشلول

اما حسین علیه‌السلام فرمود: من و پدرم در شب تاریکی در خانه‌ی خدا مشغول طواف بودیم که متوجه ناله‌ای شدیم که با سوز، تضرّع می‌کرد.
پدرم فرمود: «ای حسین! می‌شنوی ناله‌ی گناهکاری که به خدا پناه آورده است؟ او را پیدا نما و نزدم بیاور.»
من در تاریکی شب در طواف به دنبالش گشتم تا او را میان رُکن و مقام پیدا کردم و به حضور پدرم آوردم.
پدرم جوانی دید خوش‌اندام با لباس قیمتی، به او فرمود: تو کیستی؟ گفت: مردی از اعراب هستم. فرمود: «ناله برای چیست؟» عرض کرد: «گناه و نافرمانی و نفرین پدر، اساس زندگی‌ام از هم پاشیده و سلامتی از بدنم رفته است.»
فرمود: «علّت و حکایت تو چه بوده است؟» عرض کرد: «پدر پیری داشتم که به من مهربان بوده و من دائم به کارهای ناشایست مشغول بودم. هر چه مرا راهنمایی می‌کرد نمی‌پذیرفتم و حتی گاهی او را آزار می‌رساندم.
روزی پولی که در صندوقش بود خواستم بردارم که او متوجه شد و من او را بر زمین زدم. خواست برخیزد نتوانست، پول‌ها را گرفتم دنبال کار خود رفتم، شنیدم که می‌گفت: امسال به خانه‌ی خدا روم و تو را نفرین کنم.
چند روز به نماز و روزه مشغول بود و بعد به سفر خانه‌ی خدا رفت. من هم کارهایش را می‌نگریستم، او دست به پرده‌ی کعبه گرفت و مرا نفرین کرد؛ هنوز نفرینش تمام نشده بود که یک طرف بدنم خشک و بی‌حس شد، پیراهن را بالا زد و نشان داد.
بعد پشیمان شدم از او عذر می‌خواستم تا سه سال شد تا اینکه سال سوم ایام حجّ قبول کرد در حقّم دعا کند. باهم به‌طرف مکّه حرکت کردیم، در راه به وادی اراک رسیدیم، شب تاریک بود ناگاه پرنده‌ای پرواز کرد و شتر پدرم رمید و او به زمین افتاد و مُرد و همان‌جا او را دفن کردم.
این گرفتاریم از نفرین پدرم باقی مانده است.» امام فرمود: «دعایی که پیامبر صلی‌الله علیه و آله دستور داده است به فریادت خواهد رسید. آن دعا اسم اعظم دارد و هر بیچاره، مریض و فقیری بخواند حاجتش برآورده می‌شود…»
آنگاه فرمود: شب دهم ذیحجه عید قربان این دعا را بخوان و صبح نزدم بیا؛ و نسخه‌ی دعا را به جوان دادند. بعد از مدتی جوان با سلامت و شادی آمد.
امام فرمود: چطور شفا یافتی؟ گفت: در شب دهم دست به دعا کردم و اشک توبه ریختم تا برای مرتبه‌ی دوم خواستم بخوانم آوازی از غیب شنیدم: ای جوان! بس است خدا را با اسم اعظم قسم دادی؛ پس به خواب رفتم و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در عالم خواب دست بر بدنم گذاشت و فرمود شفا یافتی، خود را سالم یافتم.
آن دعا که امام علی علیه‌السلام تعلیم جوان داد، دعای مشلول است که آن این است: «اللّهُمَّ اَسئَلُکَ بِاسمِکَ بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیم یا ذَالجَلالِ وَ الاِکرام …»
(مهج الدعوات، ص 153 –داستان‌هایی از زندگی حضرت علی علیه‌السلام، ص 191)

2- دعای دسته‌جمعی

حفض بن عمر بجلی گوید: از وضع ناهنجار مالی و از هم پاشیدگی زندگی‌ام به امام صادق علیه‌السلام شکایت کردم.
امام فرمود: «هنگامی‌که به کوفه رفتی با فروش بالش زیر سرت که باشد به ده درهم غذایی آماده کن و تعدادی از برادرانت را به غذا دعوت کن و از ایشان بخواه تا درباره‌ی تو دعا کنند.»
حفض گوید: به کوفه آمدم و هر چه تلاش کردم غذایی مهیا کنم میسّر نشد تا بالاخره طبق دستور امام بالش زیر سرم را فروختم و با آماده ساختن غذا، تعدادی از برادران دینی خود را دعوت نموده و از ایشان خواستار دعا در حلّ مشکلات زندگی‌ام شدم؛ آن‌ها با صرف غذا دعا کردند.
به خدا قسم، جز مدت کوتاهی از این قضیّه نگذشت که متوجه شدم کسی در خانه را می‌زند و چون در را باز کردم، دیدم شخصی که با او داد و ستد داشتم و از وی طلب کار بودم به سراغ من آمد.
با پرداخت مبلغ سنگینی که به گمانم ده هزار درهم بود، بدهی خود را با من تصفیه و مصالحه کرد و از آن پس در پی کار من به فراخی و گشایش نهاد و به رفع سختی و تنگدستی انجامید.
(با مردم این‌گونه برخورد کنیم، ص 107)

3- دفع بلاء

مرحوم آیت‌الله حاج عبدالکریم حائری مؤسس حوزه‌ی علمیّه‌ی قم فرمودند: اوقاتی که در سامراء مشغول تحصیل علوم دینی بودم، اهالی سامراء به بیماری وبا و طاعون مبتلا شدند و همه روز عدّه‌ای می‌مُردند.
روزی در منزل اُستادم مرحوم سید محمد فشارکی جمعی از اهل سامراء بودند که ناگاه آیت‌الله میرزا محمدتقی شیرازی (متوفی 1338 هـ ق) که در مقام علمی مانند مرحوم فشارکی بود تشریف آوردند و صحبت از بیماری وبا شد که همه در معرض خطر مرگ هستند.
مرحوم میرزا فرمودند: «اگر من حکمی بکنم آیا لازم است انجام شود یا نه؟» همه گفتند: آری، فرمود: «من حکم می‌کنم که شیعیان ساکن سامراء از امروز تا ده روز مشغول خواندن زیارت عاشورا شوند و ثواب آن را هدیه به مادر امام زمان حضرت نرجس خاتون نمایند تا این بلا از آنان دور شود.»
اهل مجلس این حکم را به همه‌ی شیعیان رساندند و مشغول زیارت عاشورا شدند. از فردا شیعیان، دیگر در معرض تلف واقع نمی‌شدند ولی غیر شیعه می‌مُردند و بر همه اهل سامراء این نکته واضح شد.
برخی از غیر شیعه از آشنایانشان از شیعه می‌پرسیدند: «سبب چیست که از ما می‌میرند و از شما نمی‌میرند؟»
به آن‌ها گفته شد: همه زیارت عاشورای امام حسین علیه‌السلام می‌خوانند تا در معرض وبا و طاعون قرار نگیرند و خداوند هم دفع بلا می‌کنند.
(داستان‌های شگفت، ص 323)

4- دعای باران

در زمان حضرت داوود علیه‌السلام خشک‌سالی پدید آمد. مردم سه نفر از علماء خود را انتخاب کردند؛ آن‌ها از شهر خارج شدند تا از خدا طلب باران نمایند.
یکی از آن‌ها گفت: «خدایا تو به من فرمان داده‌ای تا کسی را که به ما ظلم کرده است مورد عفو و بخشش قرار دهیم، اینک ما به خود ظلم کرده‌ایم تو ما را عفو کن.»
دومی گفت: «خدایا تو به ما دستور داده‌ای که بندگان را آزاد کنیم و اینک ما بندگان توییم، ما را آزاد فرما.»
سومی گفت: «خداوندا تو در تورات خود ما را حکم کرده‌ای که فقیر و مسکین را از خود نرانیم و ما مسکین هستیم که در خانه‌ات ایستاده‌ایم، تو ما را محروم نکن.» کلمات این سه عالم با عمل پایان پذیرفت، خداوند باران رحمتش را بر مردم نازل فرمود.
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 22 -محجه البیضاء، ج 2، ص 299)

5- دعا برای مردگان

زنی از اهل عبادت به نام «باهیه» چون وفاتش نزدیک شد سر به آسمان بلند کرد و گفت: «ای خدائی که گنج من هستی! بر تو اعتماد می‌کنم. هنگام موت، مرا مخذول نکن و در قبر از وحشتم نجات بده.»
چون از دنیا رفت پسری داشت که هر شب و روز جمعه می‌آمد سر قبر مادر، قدری قرآن و دعا می‌خواند و طلب مغفرت برای مادر خود و هم دعا برای اهل قبرستان می‌کرد.
شبی این جوان، مادرش را در خواب دید و سلام نمود و عرض کرد: حال شما چطور است؟
گفت: «ای پسر جان! مرگ منتهای سختی است و بحمدالله جایگاهم در برزخ جای بسیار خوبی است.» عرض کرد: «مادر! حاجتی داری؟» گفت: «آری‌ ای پسرم، همیشه دعا و زیارت و قرائت قرآن برایم کن. با آمدن تو نزد قبرم در شب و روز جمعه شاد می‌شوم، وقتی‌که تو می‌آیی اموات به من می‌گویند: باهیه پسر تو آمد، من و امواتی که کنار قبرم هستند به این مژده شاد می‌شویم.»
جوان مشغول به دعا و قرآن برای مادر و اموات دیگر شد. او گفت: «شبی در خواب دیدم، جمعیت زیادی نزدم آمدند، گفتم: شما کیستید؟ گفتند: ما اهل قبرستان هستیم آمدیم از تو به خاطر دعا و قرائت قرآن که برایمان می‌کنی، تشکر نماییم، این عمل را ترک نکن.»
(منتخب التواریخ، ص 849 -روض الریاحین)

دشمن

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 2 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «هرگز در گناه و دشمنی (آشکارا) همکاری ننمایید و از خدا بپرهیزید که مجازات خدا شدید است.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «رأس (سر) همه نادانی‌ها، دشمنی کردن با مردم است.»
(غررالحکم، ج 2، ص 97)

توضیح مختصر:

دشمن دو نوع است: یکی در جنگ که معلوم است طرفِ مقابل، کیست و با چه نقشه و ابزاری خرابکاری و تجاوز دارد. یک دشمن هم در مردم و اقوام و خانواده است که صورت‌های فریبنده خوب دارند ولی در نفسشان جز خصومت چیزی نیست.
دشمنیِ کمِ، آن هم زیاد است و در جنگ و مقاتله با کفار و دشمنان دین، چه ابتدایی و چه دفاعی نباید دشمن را دست کم گرفت. در جنگ اُحد که اول مسلمین پیروز شدند، بعد شکست خوردند از گوش نکردن ارشادات پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و دست‌کم گرفتن دشمن و دیدن شکست اولیه کفّار بوده است.
گرچه شیطان در متون دینی به‌عنوان عدو و دشمن معرفی شده است. هوای نفس و نفس امّاره همان شیطان درون انسان و دشمن است که می‌خواهد بر مرز و بوم ایمان مؤمن تجاوز کند و قلبش را خراب و قاسی کند و آخرِ کار، او را از پای درآورد.
دوستیِ دشمنان، نوعی فریب‌کاری و مکر است و هیچ‌گاه نباید گول کلمات و پندها و طرح‌های آن‌ها را خورد. تبرّی در فروع دین، بهترین رهنمود این موضوع است.
از کیدهای شیطان‌صفتان و منافقان یکی این است که تخم عداوت و خصومت را در میان مؤمنین و مسلمانان می‌کارند که آتش و شعله این عداوت در درازمدت خود را نشان می‌دهد و چه‌بسا هلاکت و خسارت جبران‌ناپذیر را به بار می‌آورد.

1- طرح دشمنان پیامبر

ابولهب، عموی پیامبر صلی‌الله علیه و آله دشمن دینی پیامبر بود، اما حاضر نبود دشمنان هم‌کیش او، پیامبر را بکشند.
کفار قریش به فکر توطئه‌ای افتادند که «ام جمیل» همسر ابولهب، در روز معیّنی، مانع از آمدن ابوجهل به بیرون شود تا آن‌ها بتوانند پیامبر را به قتل برسانند.
ام جمیل که با پیامبر دشمنی زیاد داشت، به آن‌ها قول مساعد داد. روز موعود فرارسید و ام جمیل با انواع حیله، ابولهب را در منزل نگه داشت تا دشمنان پیامبر، او را به قتل برسانند.
ابوطالب از جریان مطلع شد و فرزندش علی علیه‌السلام (14 ساله) را طلبید و به او گفت: برو منزل عمویت ابولهب، اگر در بسته بود و باز نکرد، خودت درب را باز کن و به ابولهب بگو: «شخصی همانند تو، عمویی رئیس قوم داشته باشد، خوار نمی‌گردد!»
علی علیه‌السلام رفت و (در زد، اما) زنش درب را باز نکرد، هر طور بود درب را گشود و جمله‌ی فوق را به ابولهب رساند.
ابولهب پرسید: مگر چه شده؟ علی علیه‌السلام جریان توطئه‌ی کافران را بیان کرد. ابولهب بلافاصله از جای برخاست که برود، ام جمیل مانع شد. پس او سیلی محکمی به صورت ام جمیل زد و چشمش آسیب دید. ابولهب خود را به کفّار رساند و گفت: «من با شما پیمان بسته‌ام که مسلمان نشوم، ولی شما در غیاب من می‌خواهید برادرزاده‌ام را بکشید. سوگند به بت‌های لات و عزّی، اگر از این توطئه دست نکشید، مسلمان می‌شوم.»
آن‌ها چون چنین دیدند، اظهار پشیمانی کردند؛ و طرح دشمنان نقش بر آب شد.
(داستان‌ها، ج 5، ص 104 -بحارالانوار، قدیم، ج 6، ص 735)

2- تلاوت «الرحمان» نزد دشمن

یاران پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم جمع بودند و گفتند: «تاکنون قریش از قرآن هیچ نشنیده‌اند، کیست در میان ما، قرآن را آشکارا بر آن‌ها بخواند؟» عبدالله بن مسعود گفت: من
آن‌ها گفتند: «تو قبیله‌ی نیرومند نداری تا از تو دفاع کند.» کسی هم قبول نکرد و روز بعد ابن مسعود در کنار مقام ابراهیم علیه‌السلام نزدیک خانه‌ی خدا وقتی‌که قریش نشسته بودند، برخاست و با صدای بلندی نزد آنان سوره الرحمان را خواند. قریش گوش دادند و سپس گفتند: «این مرد بی‌سروپا چه می‌گوید؟»
بعضی‌ها گفتند: او سخنان محمّد را می‌خواند. پس دشمنان پیامبر برخاستند، او را زدند، ولی او به خواندن بقیه‌ی سوره ادامه می‌داد.
چون نزد پیامبر برگشت، آثار زخم بر صورتش نمایان بود. اصحاب گفتند: «ما از همین مسئله بر تو می‌ترسیدیم!»
او گفت: «هرگز این دشمنان خدا، در نظر من این اندازه کوچک نبودند؛ اگر می‌خواهید فردا هم ادامه می‌دهم و هرگز از این‌ها نمی‌ترسم.»
(داستان‌های تفسیر نمونه، ص 106 -تفسیر نمونه، ج 23، ص 189)

3- دشمن همیشه دشمن است

وقتی امام حسن علیه‌السلام بیمار شد و همان بیماری منجر به شهادتش شد، حاکم مدینه شکایتی از امام به معاویه نوشت.
معاویه نوشت: هر روز نامه برایم بنویس که زود خبر وفات او را بشنوم.
او پیوسته حال بیماری امام را به شام گزارش می‌داد.
چون خبر شهادت امام به معاویه رسید، اظهار شادی کرد و او و اطرافیانش به سجده افتادند. عبدالله بن عباس، پسرعمو و شاگرد تفسیر امیرالمؤمنین، آن‌وقت در شام بود. به نزد معاویه (خلیفه وقت) رسید. همین‌که نشست، معاویه گفت: آیا حسن بن علی از دنیا نرفته است؟
عبدالله گفت: انّا لله و انّا الیه راجعون؛ و دو بار تکرار کرد؛ سپس گفت شنیدم از شنیدن خبر وفات حسن بن علی علیه‌السلام خوشحال شدی، به خدا سوگند، جسد او جلوی قبر تو را نگرفت و کم شدن عمر او در عمر تو اضافه نکرد.
او در حالی از این دنیا رفت که بهتر از تو بود. ما در مصیبت او داغ دیده‌ایم، همان‌گونه که در مصیبت جدش ماتم‌زده بودیم. آنگاه فریاد کشید و گریه کرد.
(تجلّی امیر مؤمنان، ص 189 -الغدیر، ج 21، ص 18)

4- دشمن‌ترین دشمنان

روزی مروان بن حکم که از سرسخت‌ترین دشمنان اهل‌بیت بود، به حسین بن علی علیه‌السلام گفت: «اگرنه این بود که شما به فاطمه افتخار می‌کردید، دیگر به چه چیز بر ما فخر می‌نمودید؟» او با این تعبیر قصدش نشان دادن دشمنی بود.
امام از جا برخاست و چنان گلوی او را با دست خود فشرد و عمامه‌اش را به گردنش پیچید که مروان به حال غش افتاد؛ و آنگاه وی را رها کرد؛ و به جماعتی که ناظر این واقعه بودند، فرمود: «شما را به خدا قسم! اگر من راست می‌گویم، مرا تصدیق کنید. آیا در روی زمین غیر از من و برادرم، کسی را سراغ دارید که نزد پیامبر، از ما محبوب‌تر باشد؟
آیا در پشت زمین کسی را به‌عنوان پسر دختر پیامبر می‌شناسید؟» گفتند: نه به خدا قسم! امام فرمود: «من هم در روی زمین، ملعون و پسر ملعونی جز مروان که پدرش رانده شده‌ی پیامبر بود، کسی را نمی‌شناسم.»
آنگاه رو به مروان نمود و فرمود: والله بین جابرسا و جابلقا (دو طرف شرق و غرب عالم)، دو نفر را سراغ ندارم که در عین تظاهر به اسلام، دشمن‌ترین دشمنان خدا و رسولش و اهل‌بیت رسولش باشند، جز تو و پدرت؛ و نشانه‌ی گفتارم این است که هر وقت به خشم آیی، عبا از دوشت بیفتد.
راوی گوید: والله مروان از جای خود برنخاست، مگر آنکه به خشم آمد و عبایش از دوشش افتاد.
(با مردم این‌گونه برخورد کنیم، ص 183 -مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 51)

5- دربه‌دری

هارون‌الرشید پنجمین خلیفه‌ی عباسی بود که به خاطر دشمنی، امام هفتم را به شهادت رساند. تا می‌توانست فرزندان پیامبر را دستگیر می‌نمود و به آن‌ها ظلم می‌کرد و می‌کشت. فشار کارش به‌جایی رسید که اکثر اولاد پیامبر دربه‌در و فراری شدند!
یکی از آن‌ها قاسم بن ابراهیم نوه‌ی، امام حسن علیه‌السلام بود که از دست دشمن بی‌رحم، از مکه فرار کرد و به طرف یمن رهسپار شد.
خودش گوید: با همسرم که دخترعمویم و حامله بود، فرار کردیم و به بیابان بی‌آب افتادیم. در آنجا به عیالم درد زایمان دست داد. در زمین گودالی کندم تا در میان گودال فرزندم متولد شد. برای آب به اطراف رفتم و آبی نیافتم و با ناامیدی برگشتم. دیدم، پسری متولد شده و تشنگی او را بی‌تاب کرده است.
باز برای یافتن آب رفتم، اما فایده‌ای نداشت. برگشتم، دیدم زنم از دنیا رفته و پسرم زنده است.
بسیار ناراحت شدم و گفتم: خدایا (اکنون) در این بیابان بی‌آب، (که) زنم مُرده، (با این) نوزاد بی شیر چه کنم؟ مشغول راز و نیاز بودم که بچه‌ام هم از دنیا رفت.
این یک نمونه ثمره‌ی شوم دشمنی خلفا با آل پیامبر صلی‌الله علیه و آله است.
(کیفر کردار، ج 1، ص 293)

دزدی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 38 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «(انگشتان) دست مرد دزد و زن دزد را قطع کنید.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هرگاه سارقی، دزدی کرد انگشتان دستش را قطع و آنچه از اموال برده غرامتش را از او باید گرفت.»
(تفسیر معین، ص 114)

توضیح مختصر:

مال و متاع کسی را پنهانی و بدون اطلاع صاحب‌مال بردن را دزدی گویند. آن‌قدر عقوبت دزدی بد است که انگشت دست مرد سارق و زن سارقه را باید برید. (سوره‌ی مائده آیه‌ی 38). جامعه احتیاج به امنیت دارد. یکی از مصادیق امنیت، امنیت مالی است؛ اگر این نباشد آرامش از جامعه گرفته می‌شود. از امام جواد علیه‌السلام سؤال شد چرا انگشتان دست دزد را باید برید و کف دست باقی می‌ماند؟ فرمود: «سجده بر هفت عضو بدن واجب است و دو دست باید باقی بماند تا سجده کند.» وقتی در صدر اسلام برای بیعت با پیامبر می‌آمدند یکی از حرف‌های پیامبر این بود، «شرک به خدا نورزید و دزدی نکنید.» (سوره‌ی ممتحنه، آیه‌ی 12) معلوم می‌شود مسئله‌ی سرقت یکی از کارهای عرب جاهلی بوده که رواج داشته و بعد از نفی شرک، مسئله‌ی سرقت را پیامبر بیان داشته است. چه آنکه ترس از شخص سارق در شب و یا روز، نوعی بی‌آرامشی و اضطراب را برای افراد جامعه به بار می‌آورد و از آن طرف احتمال آنکه سارق در کارش ضربه‌ای هولناک به صاحب متاع بزند و او را از بین ببرد هم هست لذا بردن مال و ایجاد ترس، هر دو از گناهان است. همچنین بردنِ مال، حق‌الناس است و رعب و ترس، کار شخص محارب و جانی است که به خانواده وارد می‌کند و این عمل، خود نوعی ستم کردن جداگانه‌ای است که بر ترازوی مجرمیّت او افزوده می‌شود.
(المیزان، ج 5، ص 549)

1- امام و اقرار دزد

مردی نزد امام علی علیه‌السلام آمد و اقرار به دزدی کرد، حضرت فرمود: «از قرآن چیزی می‌توانی قرائت بنمایی؟» عرض کرد: «بلی، سوره‌ی بقره را می‌دانم.»
فرمود: «تو را به جهت سوره‌ی بقره بخشیدم.» اشعث بن قیس گفت: «آیا حدّی از حدود خدا را معطّل می‌گذاری؟» فرمود: «هرآینه برای امام است که هرگاه کسی خودش اقرار به دزدی بکند، او را بخواهد حدّ بزند یا عفو نماید؛ ولی هرگاه دو نفر شهادت دادند تعطیل حدود روا نیست.»
(قضاوت‌های امیرالمؤمنین، ص 119، نوشته تستری)

2- شیخ اعرابی

شیخ طاووس الحرمین گوید: وقتی در مکه‌ی معظمه در مسجدالحرام ایستاده بودم، اعرابی دیدم که بر شتر نشسته می‌آید، وقتی به درب مسجد رسید، از شتر فرود آمد و شتر را خوابانید و هر دو زانویش را بست و آنگاه سر به‌سوی آسمان بلند کرد و گفت:
بار خدایا! این شتر و بار را به تو سپردم، بعد داخل مسجدالحرام شد. طواف کرد و نماز خواند و سپس از مسجد بیرون آمد و شتر را ندید. رو به‌سوی آسمان بلند کرد و گفت:
«الهی! در شرع مقدّس آمده که مال را از آن‌کس طلب می‌کنند که به او امانت سپرده باشند، اکنون من شتر را به تو سپردم، تو به من باز رسان.»
چون این را بگفت، دید که از پشت کوه ابوقبیس کسی می‌آید و مهار شتری به دست چپ و دست راستش بریده و در گردنش آویخته است. نزدیک اعرابی آمد و گفت: «ای جوان! شتر خود را بگیر.»
اعرابی گفت: «تو کیستی و چطور به این حالت گرفتار شدی؟» گفت: من مردی درمانده بودم و به خاطر احتیاج، شتر را به سرقت بردم، ناگاه در پشت کوه ابوقبیس رفتم و سواری را دیدم می‌آید، بانگی به من زد و گفت: دستت را جلو بیار، دست را جلو بردم با شمشیری دستم را برید و بر گردنم آویخت و گفت: این شتر را زود به صاحبش برسان.
(رهنمای سعادت، ج 2، ص 272 -خلاصه الاخبار، ص 526)

3- بهلول و دزد

بهلول آنچه پول از مخارجش زیاد می‌آمد در گوشه‌ی خرابه‌ای پنهان می‌کرد. وقتی مقدار پول‌هایش به سیصد درهم رسیده بود، روزی دیگر که درهم اضافه داشت به اطراف همان خرابه رفت تا پول را ضمیمه‌ی آن پنهان کند، مرد کاسبی که در همسایگی خرابه بود از جریان آگاه شد. همین‌که بهلول کار خود را کرد و از خرابه دور شد، آن مرد پول‌های زیر خاک را بیرون آورد. وقتی بهلول برای سرکشی به جایگاه پول رفت، اثری از آن ندید؛ فهمید کار همان همسایه کاسب است.
بهلول نزد کاسب آمد و گفت: می‌خواهم به شما زحمتی بدهم؛ این‌که پول‌هایم در مکان‌های متفرّق است؛ یکی‌یکی را نام برد تا مجموع سه هزار درهم رسید، بعد گفت: جائی که سیصد و ده درهم است محفوظ‌تر است می‌خواهم بقیه را در آنجا بگذارم و خداحافظی کرد و رفت.
کاسب فکر کرد سیصد و ده درهم را ببرد در محل خود بگذارد تا بقیه را که در آنجا گذاشت مقدارش زیاد می‌شود، بعد آن‌ها را به سرقت ببرد.
بهلول بعد از چند روز آمد داخل خرابه و سیصد و ده درهم را در همان‌جا یافت و گرفت و در جایگاه آن مدفوع نمود و خاک رویش ریخت.
کاسب در کمین زود آمد خاک‌ها را کنار بزد تا همه‌ی پول‌ها را ببرد، دستش به نجاست آلوده گردید و از حیله‌ی بهلول آگاهی یافت.
بهلول پس از چند روز دیگر نزد او آمد و گفت: «می‌خواهم چند رقم از پول‌هایم را جمع بزنی، هشتاد درهم به‌اضافه‌ی پنجاه درهم بعلاوه صد درهم، مجموع را با بوی گندی که از دست‌هایت استشمام می‌کنی چقدر می‌شود؟!» این را گفت و پا به فرار گذاشت، کاسب دنبالش دوید تا او را بگیرد ولی نتوانست.
(داستان‌ها و پندها، ج 2، ص 71 -خزائن نراقی)

4- دزد نابینای قرآن‌خوان

علّام بن الثّمان می‌گوید: در بصره خدمت شخص بازرگانی می‌کردم. روزی پانصد درهم در کیسه پیچیدم و از بصره به «اُبُلّه» خواستم بروم، بر لب دجله آمدم و کشتی کرایه کردم و چون از منطقه‌ی «مسمار» گذشت، نابینایی بر لب آب قرآن می‌خواند و به صوت حزین آواز داد که ای کشتیبان! می‌ترسم شب مرا حیوانات از بین ببرند، مرا در کشتی بنشان.
ملاّح قبول نکرد، من او را سرزنش کردم بعد قبول کرد و پیر نابینا در کشتی نشست و دائماً قرآن از حفظ می‌خواند تا به نزدیک «اُبُلّه» رسیدیم ترک قرآن خواندن کرد و خواست پیاده شود، ناگاه متوجه شدم پول امانت بازرگان نزدم نیست. ملاّح و نابینا هر دو خود را برهنه کردند که ما مال تو را نگرفتیم، دست از ایشان کشیدم و گفتم: خدایا! صاحب این مال، مرا از بین خواهد برد. هزاران فکر و خیال آن شب و آن روز به ذهنم رسید و به گریه و زاری مشغول بودم.
در راه مردی به من رسید و علّت گریه را پرسید و جریان دزدی پول بازرگان را نقل کردم. گفت: «راهی به تو نشان می‌دهم. برو نان و طعام خوب تهیه کن و به التماس نزد زندانبان برو و در زندان نزد ابوبکر نقاش برو غذا را نزدش بگذار، او از تو می‌پرسد گرفتاری‌ات چیست؟ جریان را بگو.»
من همان دستور را انجام دادم و ابوبکر نقّاش در جواب حاجتم گفت: الآن به قبیله بنی هلال برو و درِ خانه‌ای بسته است درِ آن باز کن و داخل شو و دستمال‌هایی آنجا آویزان است یکی بر کمر ببند و در گوشه‌ای بنشین. جماعتی آیند و شراب خورند تو هم پیاله‌ای بگیر و بگو: به سلامتی دائی‌ام ابوبکر نقّاش و بخور. آنان چون اسم من شنوند از تو حال مرا پرسند؛ بگو: دیروز پول خواهرزاده من را برده‌اند به او رسانید؛ و آنان تسلیم کنند.
من هم آنچه گفته بود عمل کردم و آنان همان‌دم کیسه‌ی پول را به من دادند. بعد خواهش کردم بگویید چطور به سرقت رفته است. بعد از بگومگو خلاصه یکی گفت: مرا می‌شناسی؟ دیدم آن نابینا که قرآن می‌خواند می‌باشد و دیگری هم ملاّح بود. گفت یکی از یاران ما درون آب است، چون قرآن خوانده شود مسافر فریفته‌ی صدا شود و ما کیسه‌ی پول درون آب اندازیم و آن یار درون آب شنا کند پول به ساحل برد و روز دیگر به هم رسیم قسمت کنیم. امروز نوبت قسمت کردن بود، چون فرمان استاد ما ابوبکر نقاش رسید مال را به تو تسلیم کردیم. من مال خود را گرفتم و خدای را شکر کردم که از این گرفتاری نجات پیدا کردم.
(جوامع الحکایات، ص 357)

5- معتصم و دزد

در زمان معتضد، دهمین خلیفه‌ی عباسی، ده کیسه‌ی زر که هر یک حاوی ده هزار دینار بود از خزانه برای مصرف لشکریان به خانه‌ی حسابدار سپاه برده و به او تحویل داده شد. شب، دزدی نقب به خانه حسابدار زد و کیسه‌ها را به سرقت برد.
روز، رئیس نگهبانان به نام «مونس عِجلی» را احضار کرد و گفت: «اگر آن را پیدا نکنی آن‌وقت کارت به خلیفه مربوط می‌شود.» او تمام دزدان سابق و پیر و توبه‌کنندگان از سرقت را جمع و این مسئله را عنوان کرد و آنان را تهدید سخت نمود.
تمام مأموران و دزدان سابق همّت گماشتند و مرد لاغری را تحویل رئیس نگهبانان دادند. او از مرد سؤال کرد و انکار نمود. دید به زبان نرم اقرار نمی‌کند، با جایزه و تشویق او را مورد تفقّد قرار دادند فایده‌ای نداشت، آخرالامر او را شکنجه دادند به طوری که جای سالمی در بدنش نماند، ولی اقرار به دزدی نکرد.
معتضد از جریان باخبر شد و دزد را خواست و از او بازجویی کرد، باز اقرار نکرد. دستور داد تا پزشکان او را مداوا کنند تا از ضرب و جراحت نمیرد و پزشکان او را مداوا کردند.
خلیفه بار دوم او را خواست و او به خاطر سلامتی یافتن دوباره، خلیفه را دعا کرد و منکر سرقت شد.
بار سوم خلیفه او را وعده و وعید داد و برایش حقوقی تعیین کرد و از اموال مسروقه هم گفت: قسمتی را به تو می‌بخشم، او منکر سرقت شد.
بار چهارم قرآن را آوردند و او را قسم دادند که اعتراف کند، او به قرآن قسم خورد که بی‌گناه است.
بار پنجم خلیفه گفت: دست روی بر خلیفه بگذار و بگو به جان خلیفه من دزدی نکرده‌ام، او هم چنین کاری کرد و گفت: به جان خلیفه من ندزدیدم.
بار ششم خلیفه سی نفر سیاهان قوی‌هیکل را گماشت به‌نوبت کنار متهم باشند به‌نوبت بخوابند و نگذارند چشم دزد به خواب رود و اگر خواست بخوابد او را بزنند تا چند روز او را به همین شکل نگه داشتند تا اینکه خلیفه دستور داد او را به نزدش بیاورند.
از او بازجویی کرد او انکار دزدی را کرد و قسم خورد نمی‌داند.
بار هفتم خلیفه گفت: او بی‌گناه است او را عفو کنید و از او حلالیّت بجویید و بعد دستور داد غذا و شربت خنک فراوان به او بدهند؛ وقتی کاملاً سیر شد خوشخوابی از پر قو برایش بگذارند تا چندین روز که نخوابیده بود بخوابد.
وقتی دراز کشید لحظه‌ای خوابید، با حالت خواب‌آلودگی او را بیدار و نزد خلیفه آوردند و برای بار هشتم گفت: تعریف کن چگونه نقب زدی و اموال را کجا بردی؟ متّهم که از پری شکم و خواب‌آلودگی گرفتار شده بود بی‌اختیار بیهوشانه گفت: اموال را به حمّام مقابل خانه‌ی حسابدار زیر خارهایی که حمّام را با آن روشن می‌کنند پنهان کردم و روی آن را با خاک پوشاندم.
خلیفه دستور داد او را از خواب بیدار کنند و برای بار نهم از او سؤال کرد و او انکار نمود.
خلیفه اموال مسروقه را نزد او گذاشت و به اقرار قبلی‌اش باز انکار کرد. دستور داد دست و پای او را محکم بستند و پیوسته بادکن در مقعدش فروکردند و در آن دمیدند گوش و دماغ و دهان او را با پنبه بستند که باد در تمام بدنش فرو رود و بدنش باد کند و ورم نماید.
حالتش به‌قدری عجیب شده بود که نزدیک بود حدقه‌ی چشمش از چشم بیرون بیاید.
بعد خلیفه گفت: رگ بالای ابروی او را بشکافند تا باد همراه خون از آن بیرون بیاید تا باد خالی شد. (او به هلاکت رسید.)
(داستان‌های ما، ج 2، ص 177 -تاریخ مروج الذهب، ج 4، ص 248)

دروغ

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 42 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «(جاسوسان) دروغ‌پرداز و خورندگان مال حرام‌اند.»

حدیث:

امام عسکری علیه‌السلام فرمود: «همه‌ی خباثت در خانه‌ای نهاده شود، کلید آن خانه دروغ می‌باشد.»
(احیاء القلوب، ص 151)

توضیح مختصر:

دروغ آن است که انسان خلاف واقع را بیان بدارد و یا چیزی که به خودش مربوط است خلاف آن را بگوید. مثلاً به مردم بگوید من هیچ‌وقت مکر و حیله نمی‌کنم درحالی‌که درواقع از صفت رذیله او یکی همین است؛ یا اینکه کاری که شخص انجام نداده به دروغ گوید آن شخص خیانت نموده است. دروغ، کوچک و بزرگش فرقی ندارد چر که عادت می‌شود و کم‌کم شوخی به جدّی تبدیل می‌گردد و لازمه‌ی شخص کذّاب این است که ایمانش خراب می‌شود و رزق و روزی‌اش کم می‌گردد و نزول برکات الهیه از جایگاهش دور می‌شود. آن‌قدر این رذیله مهم است که اگر در روز ماه رمضان کسی به خدا و پیامبر عمداً دروغ بندد روزه‌اش باطل می‌شود. احتیاط‌کاری آن است که اول، در نقل مواظبت کند و تا یقین پیدا نکرده مطلبی را نقل ننماید که خلاف واقع باشد، اگر از کسی شنیده یا کتابی خوانده، بگوید از فلان شخص شنیدم. البته یک مسئله استثناء است و آن دروغ مصلحت‌آمیز و توریه برای دفع مزاحمت و نزاع به خاطر مصلحت و آن مصلحت اهمیتش بیشتر است. اگر خانه‌ای هم پلیدی در آن باشد کلید آن خانه دروغ است و این زشتیِ زیاد این رذیله را می‌رساند. پس لازم است از هم‌نشینی با مکذّبین دوری شود و شخص بداند از وسوسه‌های شیطان یکی همین صفت است و باید به صفت صدق روی بیاورد.

1- ولید بن عقبه

ولید بن عقبه معیط از مسلمانانی بود که ابتداً ظاهری خوب داشت تا جایی که رسول خدا صلی‌الله علیه و آله او را مأمور کرد به‌سوی قبیله‌ی بنی مصطلق برود و زکات و صدقات آنان را بگیرد. افراد قبیله وقتی شنیدند مأمور پیامبر آمده، به استقبال، برای خوش‌آمد گویی آمدند. چون در زمان جاهلیت میان ولید و این قبیله خصومت و عداوت بوده خیال کرد آن‌ها به کشتن او مهیا شدند، پس مراجعه به مدینه کرد و نزد پیامبر آمد و گفت: اینان زکات مالشان را نمی‌دهند؛ درحالی‌که قضیه به‌عکس بود. پیامبر صلی‌الله علیه و آله ناراحت شد و قصد کرد سپاهی به‌طرف آن قبیله بفرستد که خداوند این آیه را نازل کرد: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید اگر شخص فاسقی برای شما خبر آورد (در اینکه حرف او صحیح است یا دروغ) تحقیق کنید. (سوره‌ی حجرات، آیه‌ی 6)»
(سفینه البحار، ج 2، ص 361)
بعد از نزول آیه، ولید دروغ‌گو به‌عنوان فاسد شناخته شد و پیامبر فرمود: «او از اهل دوزخ است» و بعداً او با عمروعاص شراب خوردند و دشمنی با پیامبر صلی‌الله علیه و آله و امیرالمؤمنین علیه‌السلام را شیوه‌ی خود کرد؛ چون از طرف خلیفه‌ی سوم به امارت کوفه منصوب شد یک روز صبح به حالت مستی، نماز صبح به جماعت را چهار رکعت خواند.
(سفینه البحار، ج 2، ص 688)

2- گرسنگی و دروغ

اسماء بنت عمیس گفت: من و تعدادی دیگر از زنان در شب عروسی عایشه با پیامبر، نزد او بودیم و او را آماده می‌کردیم. وقتی‌که به خانه‌ی رسول خدا می‌رفتیم غذایی جز یک ظرف شیر آنجا نیافتیم. حضرت مقداری از شیر را نوشیدند و آن را به عایشه دادند. عایشه خجالت کشید و آن را نگرفت. من گفتم: دست رسول خدا را کوتاه مکن و ظرف شیر را بگیر و بنوش؛ عایشه با خجالت آن ظرف شیر را گرفت و نوشید. سپس پیامبر صلی‌الله علیه و آله به او فرمودند: «ظرف شیر را به همراهانت بده تا بنوشند.» زنانی که همراه ما بودند گفتند: که ما میل نداریم. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «بین گرسنگی و دروغ جمع نکنید.» (چرا دروغ می‌گویید و هم گرسنگی را تحمل می‌کنید.) من گفتم: ای رسول خدا! آیا ما چیزی را میل داشته باشیم و بگوییم میل نداریم دروغ گفته‌ایم؟ فرمود: «دروغ اگرچه کوچک هم باشد در نامه‌ی اعمال نوشته می‌شود.»
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 294 -محجه البیضاء، ج 5، ص 249)

3- زینب کذّابه

در زمان متوکّل عباسی زنی ادعا کرد که من زینب دختر فاطمه زهرا علیها السّلام می‌باشم. متوکّل گفت: «از زمان زینب تابه‌حال سال‌ها گذشته و تو جوانی؟!» گفت: «پیامبر صلی‌الله علیه و آله دست بر سر من کشید و دعا کرد در هر چهل سال، جوانی من عود کند!» متوکل، بزرگان آل ابوطالب و اولاد عباس و قریش را جمع کرد و آن‌ها همگی گفتند: «او دروغ می‌گوید، زیرا زینب در سال 62 هـ. ق وفات کرده است.» زینب کذّابه گفت: «ایشان دروغ می‌گویند، من از مردم پنهان بودم و کسی از حال من مطّلع نبود تا الآن که ظاهر شدم.»
متوکّل قسم خورد که باید شما با دلیل ادعای این زن را باطل کنید. آنان گفتند: دنبال امام هادی علیه‌السلام بفرست تا بیاید و ادعای او را باطل کند. متوکّل امام را طلبید و حکایت این زن را عرض کرد. امام فرمود: «او دروغ می‌گوید و زینب در فلان سال وفات کرد.» متوکّل گفت: «دلیلی بر بطلان قول او بیان کن.» امام فرمود: «گوشت فرزندان فاطمه علیها السّلام بر درندگان حرام است، او را بفرست نزد شیران اگر راست می‌گوید!» متوکّل به آن زن گفت: چه می‌گویی؟ گفت: «می‌خواهد مرا به این سبب بکشد.» امام فرمود: «اینجا جماعتی از اولاد فاطمه علیها السّلام می‌باشند هر کدام را خواهی بفرست.» راوی گفت: صورت‌های جمیع سادات تغییر یافت، بعضی گفتند: «چرا حواله بر دیگری می‌کند و خودش نمی‌رود!» متوکّل گفت: «شما چرا خودتان نمی‌روی؟» فرمود: «میل تو است می‌روم»؛ متوکّل قبول کرد و دستور داد نردبانی نهادند؛ حضرت داخل در جایگاه شیران شدند و آن‌ها از روی خضوع سر خود را جلو امام به زمین می‌نهادند و امام دست بر سر ایشان می‌مالید، بعد امر کرد کنار روند و همه‌ی درندگان کنار رفتند! وزیر متوکّل گفت: «زود امام هادی را بطلب که اگر مردم این کرامت را از او ببینند بر او می‌گروند.» پس نردبان نهادند و امام بالا آمدند و فرمودند: «هر کس اولاد فاطمه علیها السّلام است بیاید میان درندگان بنشیند!» آن زن گفت: «ادعایم باطل است، من دختر فلان مرد فقیر هستم، بی‌چیزی مسبّب شد که این خدعه کنم.» متوکل گفت: او را نزد شیران بیفکنید؛ مادر متوکّل شفاعت زینب کذّابه را نمود و متوکّل او را بخشید.
(منتهی الامال، ج 2، ص 368)

4- دروغ واضح امیرحسین

سلطان حسین بایقرا که بر خراسان و زابلستان حاکم بود با یعقوب میرزا که بر آذربایجان سلطان بود دوست بوده و نوعاً باهم مکاتبه داشته و هدایا برای هم می‌فرستادند. وقتی سلطان حسین مقداری اشیاء نفیسه به شخصی به نام امیرحسین ابیوردی داد و گفت: این هدایا را با کتابی از کتابخانه به نام کلیات جامی است می‌گیری به‌رسم هدیه برای سلطان یعقوب میرزا می‌بری. امیرحسین نزد کتابدار رفت و کتاب کلیات جامی را خواست و او اشتباهاً کتاب فتوحات مکّیه تألیف محی‌الدین عربی را که به همان اندازه و حجم بود داد. امیرحسین روانه‌ی آذربایجان شد و به حضور یعقوب میرزا آمد و نامه‌ی سلطان حسین و هدایای نفیسه را تقدیم داشت و یعقوب میرزا بعد از قرائت نامه و احوال‌پرسی از سلطان و ارکان دولت، از خود امیرحسین احوال پرسید و از دوری راه که در دو ماه طول کشیده بود سؤال کرد و گفت: حتماً هم‌صحبت داشتی که به شما خوش گذشته باشد. امیرحسین گفت: بلی کتاب کلیات جامی را که تازه استنساخ نموده بودند همراهم بود و پیوسته به مطالعه‌ی آن مشغول بودم و از آن لذّت می‌بردم. یعقوب میرزا تا نام کتاب کلیات جامی را شنید گفت: بسیار مشتاق بودم و از آوردن این کتاب خوشحال شدم. امیرحسین یکی از ملازمان را فرستاد و کتاب را آورد و به دست یعقوب میرزا داد. یعقوب میرزا وقتی کتاب را گشود، دید کتاب فتوحات مکیه است و رو به امیرحسین کرد و گفت: «این کلیات جامی نیست، چرا دروغ گفتی؟!» امیرحسین از خجالت به عقب برگشت و دیگر صبر نکرد جواب نامه را بگیرد، رو به خراسان حرکت کرد و گفت: «راضی بودم آنگاه‌که دروغم ظاهر شد مُرده بودم.»
(خزینه الجواهر، ص 640 -تاریخ جیب السیر)

خیر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 32 سوره‌ی فاطر می‌فرماید: «گروهی به اذن خدا در نیکی‌ها (از همه) پیشی گرفتند و این همان فضیلت بزرگ است.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «کار نیک را انجام بده و چیزی از آن را حقیر و کم مشمار که کمِ آن نیز بسیار و انجام دهنده‌اش شادمان است.»
(غررالحکم، ج 1، ص 350)

توضیح مختصر:

خوبی و نیکویی را خیر گویند که ضدّش شر است. خداوند خیر مطلق است و در قرآن به خیرالماکرین، خیرالرازقین، خیرالمنزلین، خیرالرّاحمین و مانند آن اشاره شده است. آنچه نیکویی است، خیر است و اگر به کسی بدهد باقی می‌ماند؛ اما همین خیر به معنی دیگر گاهی قابل امتحان است. (سوره‌ی انبیاء، آیه‌ی 35) چراکه دارنده‌ی خوبی‌ها نمی‌تواند از عهده‌ی سپاس گذاری آن برآید و سرکشی می‌کند مگر آن که شخص در حفظِ خداوند، آن خیر را نگه بدارد و از بین نبرد. «فالله خیر حافظاً (سوره‌ی یوسف، آیه‌ی 64)» هرجایی که بوی خوبی آید از صلح و کاری حسنه، میل به آخرت، انابه، خشنودی، انفاق و… آنجا مُهر خیر خورده و موردنظر پروردگار است و در درازمدت همان عمل از باقیات‌صالحات شمرده می‌شود چراکه انسان از خداوند، خوبی می‌خواهد و او می‌دهد و بنده با ایمان و عمل صالح آن را نگه می‌دارد و درنتیجه زایش و تولید آن کار بالا می‌رود و باقی می‌ماند؛ اما آنکه از خیری که به او رسیده نمی‌تواند محافظت کند و به دیگران نمی‌دهد (سوره‌ی معارج، آیه‌ی 21) و امساک می‌کند سطح کیفی کارش را پایین می‌آورد، کم‌کم کارش به‌جایی می‌رسد که از بسیاری توفیقات می‌افتد و به کارهای شرّ و بدی روی می‌آورد.
موسی گفت: «پروردگارا برایم هر خیری که فرستی بدان نیازمندم.» (سوره‌ی قصص، آیه‌ی 24) برای همین است که ما به خداوند می‌گوییم: «تو بهترین مهربانانی.»
(سوره مؤمنون، آیه 118)

1- دعای خیر برای حَجّاج

عصر حکومت عبدالمَلِک بن مروان (79-75) بود. او حجّاج بن یوسف سقفی را که خون‌خوار و پلید بود، استاندار عراق (کوفه و بصره) کرد. حَجّاج بیست سال حکومت نمود و تا توانست، ظلم کرد. در عصر او، روزی زاهد فقیری که دعایش به استجابت می‌رسید، وارد بغداد گردید. حجّاج او را طلبید و به او گفت: برای من دعای خیر کن. زاهد مستجاب الدّعوه گفت: «خدایا! جان حَجّاج را بگیر.» حجّاج گفت: «تو را به خدا! این چه دعایی است که برای من نمودی؟» او در پاسخ وی گفت: «این دعا، هم برای تو و هم برای همه‌ی مسلمانان، دعای خیر است.»
(حکایت‌های گلستان، ص 58)

2- سعد بن خیثمه

سعد، اهل مدینه و در اکثر کارهای خیر و مساعدت برای دین و مسلمانان موفق بوده است. خانه‌اش پاتوق مهاجرین و به‌ویژه جوان‌های غریب بود و بسیار در مهمان‌داری مسلمانانِ بدون خانه و همسر و مهاجر، خیِّر بود تا جایی که خانه‌اش به «منزل عزّاب» لقب یافته بود. خانه‌اش محل وعظ و تبلیغ پیامبر هم شده بود. سرعت در کارهای خیر سبب شده بود که در کارها حتّی در کشته شدن هم پیش‌قدم باشد. هنگامی‌که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم دستور حرکت به جنگ بدر را صادر کرد، پدرش خیثمه به سعد پیشنهاد کرد که: برای محافظت زنان یک نفر در مدینه بماند. شما که جوان هستید، باش تا من به جنگ بروم. سعد گفت: در هر کار خیر، مطیع شما هستیم، غیر از رفتن به جنگ که امید شهادت را دارم. ناچار شدند قرعه بیندازند تا به نام هرکدام درآمد، او به جنگ برود و دیگری در شهر بماند. برحسب اتفاق قرعه به نام سعد آمد و به جنگ بدر اعزام شد و در آن جنگ به شهادت رسید.
(پیغمبر و یاران، ج 3، ص 145 -طبقات، ج 3، ص 47)

3- خیر رساندن

نوشته‌اند: روزی حضرت سیدالشهداء بینوایی را دید و فرمود: نام تو چیست؟ او اسم خویش را گفت. فرمود: پسر چه کسی هستی؟ نام پدر خود را برد. امام فرمود: «خوب شد که آمدی، خیلی وقت بود که انتظار آمدنت را داشتم، چه آنکه در دفتر پدر خویش دیده‌ام که پدرم، چند درهم به پدرت (از بابت صدقات) می‌خواست بدهد، اکنون می‌خواهم این مبلغ را به شما بدهم تا ذمّه‌ی پدرم را از حق تو فارغ گردانم.» و بدین بهانه عطا را به آن فقیر داد و بر خود منّت نهاد.
(داستان‌های عرفانی کشف‌الاسرار، ص 76)

4- خیر در ماندن اصفهان

مرحوم ملّا محمدتقی مجلسی (م 1070) پدر علامه مجلسی، از علمای عامل و عارف بود که دارای حالات ممتاز و موردتوجه ائمه بوده است. خودش می‌گوید: زمانی موفق شدم به زیارت عتبات عالیات (عراق) مشرّف شوم و وارد نجف اشرف شدم. زمستان بود و من تصمیم گرفتم تمام زمستان را در نجف بمانم؛ بدین سبب مرکبی را که کرایه کرده بودم، رد کردم و آنجا ماندم. شبی در خواب، حضرت امیرالمؤمنین را دیدم که با من لطف و مدارای بسیار نمود و دستور داد که دیگر در نجف توقف نکن و به اصفهان بازگرد که در آنجا، وجودت نافع‌تر است. چون اشتیاق زیادی به توقف در نجف داشتم، اصرار کردم و از حضرت اجازه‌ی توقف در نجف را خواستم! حضرت اجازه نداد و فرمود: «شاه‌عباس وفات می‌کند و شاه صفی به جای او می‌نشیند و فتنه‌هایی ایجاد می‌شود. خداوند می‌خواهد تو در اصفهان باشی و سعی خود را در هدایت مردم مبذول داری. تو می‌خواهی به‌تنهایی به‌سوی خدا روی و خدا می‌خواهد خلق بسیاری را نیز به همراه تو بیاورد.» او گوید: من به اصفهان بازگشتم و خواب خود را برای یکی از دوستان تعریف کردم و او برای شاه صفی نقل کرد. چیزی نگذشت که شاه‌عباس در سفر مازندران وفات کرد و شاه صفی بر جای او نشست.
(زندگانی علمای بزرگ، ص 128 -فوائد الرضویه، ص 440)

5- نان در دریا

حضرت عیسی علیه‌السلام از کنار دریا می‌گذشت. نانی را که خوراکش بود، به دریا انداخت. یکی از حواریین عرض کرد: «این کار را برای چه کردید بااینکه نان غذای شما بود و احتیاج داشتید؟» عیسی علیه‌السلام فرمود: «این کار خیر را کردم تا نصیب یکی از حیوانات دریا شود و نزد خداوند این عمل پاداشی بزرگ دارد.»
(داستان‌ها و پندها، ج 4، ص 33 -فروع کافی، ج 4، ص 9)

خیانت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 107 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «خداوند هر خیانت‌کار و بدعمل را دوست ندارد.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «برای تو نیست که شخص خائن را امین بدانی.»
(بحارالانوار، ج 78، ص 248)

توضیح مختصر:

خیانت، دغلی و نادرستی کردن را گویند. اگر کسی با پیامبر و امام، بیعت کرد و میثاق بست اما بعد نادرستی ورزید و نقض کرد به پیامبر خیانت کرده است. اگر چیزی را به رسم امانت به کسی بدهند از مال و متاع و آن کس آن متاع را معیوب کند یا غصب کند یا تجاوز نماید و یا انکار کند، خیانت است. یا شخصی ناموس خود را به خاطر رفتن مسافرت نزد کسی بگذارد و او نادرستی با ناموس شخص کند این هم خیانت است. مثلاً همیشه دشمن در فکر آن است با نوعی نقشه نادرست بین دو دوست و دو گروه را به هم بریزد. خداوند در قرآن سوره‌ی تحریم آیه‌ی 10 درباره‌ی دو زن خیانت‌کار چنین می‌فرماید: «خداوند برای کافران زن نوح و لوط را مثال آورده که تحت فرمان دو بنده‌ی صالح ما بودند ولی به آن‌ها خیانت کردند.» یعنی آنچه از حقوق که خداوند برای شوهر وضع کرده نادرستی کردند. باز برای نمونه خداوند در سوره‌ی بقره آیه‌ی 187 درباره‌ی اینکه شب‌های ماه رمضان در اوایل وجوب روزه، مجامعت با زنان حرام بود و مردها نافرمانی می‌کردند پس خدا فرمود: «شب‌های ماه رمضان با زنان خود هم‌بستر شوید؛ خدا چون می‌دانست که در قضیه‌ی مباشرت، نفس خود را به خیانت وا‌می‌دارند از شما درگذشت و آن را برای شما حلال کرد.»
پس نوع خیانت‌ها در یک موضوع خاص نیست، به معنای وسیع‌تر ناصوابی نمودن نسبت به هر کس را می‌شود نام خیانت گذاشت که نوعاً با ابزاری از حیله یا مکر و دورویی همراه است.

1- وزیر خیانت‌کار

در عهد پادشاهی گشتاسب، او را وزیری بود به نام (راست رَوِشن) که به سبب این نام موردنظر گشتاسب بوده و بیشتر از وزرای دیگر مورد مرحمت قرار می‌گرفت. این وزیر، گشتاسب را بر مصادره‌ی رعیّت تحریص می‌کرد و ظلم را در نظر او جلوه می‌داد و می‌گفت: «انتظام امور مملکت به خزانه است و باید ملت، فقیر باشند تا تابع گردند.» خود هم، مال زیاد جمع کرد و با گشتاسب از درِ دشمنی برآمد. گشتاسب به خزانه رفت و مالی ندید تا حقوق کارمندان را بدهد و شهرها را خراب و مردم را پریشان دید و متحیّر شد.
دل‌تنگ و تنها، سوار شد و به صحرا بیرون رفت و سیر کرد. در اثنای سیر در بیابان نظرش به گوسفندانی افتاد. به آنجا رفت و دید، گوسفندان خواب و سگی بر دار است، تعجّب کرد! چوپان را خواست و علّت بر دار شدن سگ را پرسید. گفت: این سگ، امین بود، مدتی او را پروردم و در محافظت گوسفندان به او اعتماد کردم. بعد از مدتی او با ماده‌گرگی دوستی گرفت و با او جمع شد. چون شب می‌شد ماده‌گرگ گوسفندی را می‌گرفت و نصف، خودش می‌خورد و نصف دیگر را سگ می‌خورد. روزی در گوسفندان کمبود و تلف مشاهده شد و پس از جستجو، به این خیانت سگ پی بردم. لذا سگ را بر دار کردم تا معلوم شود جزای خیانت و عاقبت بدکردار، شکنجه و عذاب است!
گشتاسب چون این ماجرا را شنید به خود باز آمد و گفت: رعیّت همانند گوسفندان و من مانند چوپانم باید حال مردم را تفحّص کنم تا علّت نقصان پیدا شود.
لذا به بارگاهش آمد و لیست زندانیان را طلب کرد و معلوم شد وزیر (راست روشن) آن‌ها را حبس کرده است و همه‌ی مشکلات از اوست. پس او را بردار کرد و اعلام نمود و گفت: ما به نام او فریفته شدیم.
کم‌کم مملکت، آباد و تدارک کار گذشته کرد و در کار اسیران اهتمام داشت و دیگر بر هیچ‌کس اعتماد نمی‌کرد.
(جوامع الحکایات، ص 313 -سیاست‌نامه خواجه نظام الملِک)

2- خیانت در کار زیارت

جناب حاج‌آقا حسن فرزند مرحوم آیت‌الله حاج‌آقا حسین طباطبایی قمی نقل کرد که: برای معالجه‌ی چشم از مشهد به تهران آمده بودم، همان زمان یکی از تجّار تهران که او را می‌شناختم به‌قصد زیارت امام هشتم به خراسان رفت. شبی از شب‌ها در عالم خواب دیدم که در حرم امام هشتم می‌باشم و امام روی ضریح نشسته‌اند، ناگاه دیدم آن تاجر تیری به طرف امام پرتاب نمود و حضرت ناراحت شدند. بار دوم از طرف دیگر ضریح تیری به طرف امام پرتاب نمود و حضرت ناراحت شد. بار سوم تیر از پشت به‌جانب امام پرتاب نمود که این دفعه امام به پشت افتادند. من از وحشت از خواب بیدار شدم. معالجه‌ام تمام شد و می‌خواستم به خراسان مراجعت نمایم، لیکن توقّف بیشتری کردم تا آن تاجر از خراسان برگردد و از حالش جویا شوم. از مسافرت برگشت و سؤالاتی کردم اما چیزی نفهمیدم تا اینکه خوابم را برایش تعریف کردم. اشک از چشمانش جاری شد و گفت: روزی وارد حرم اما رضا علیه‌السلام شدم و طرف پیش رو، زنی دست به ضریح چسبانده بود و من خوشم آمد و دست خود را روی دست او گذاشتم. زن رفت طرف دیگر ضریح، من هم رفتم باز دست خود را بر روی دست او گذاشتم. رفت طرف پشت سر، من هم رفتم. تا دست خود را به ضریح گذاشت، دست خود را روی دست او گذاشتم، از او سؤال کردم که اهل کجایی؟ گفت: اهل تهران. با او رفاقت نموده و به تهران آمدیم.
(راهنمای سعادت، ج 1، ص 257 -جامع الدور، ج 1، ص 448)

3- خیانت دختر به پدر

ساطرون که لقبش ضیزن بوده است پادشاه (حضر) بود که میان دجله و فرات قرار داشت در آنجا کاخی زیبا وجود داشت که آن‌ها (جوسق) می‌نامیدند. او یکی از شهرهای شاهپور ذی الاکتاف را غارت و تصرف کرد و خواهر شاهپور را گرفت و مردم بسیاری را کشت. چون شاهپور خبردار شد لشگری جمع کرد و به‌سوی او حرکت نمود. ضیزن در قلعه‌ای محکم متحصّن شد و این محاصره چهار سال ادامه یافت و کاری از پیش نرفت. روزی دختر ضیزن بنام (نضیره) که بسیار با جمال بود در بیرون قلعه می‌گشت و شاهپور چشمش به او افتاد و شیفته‌اش شد و برایش پیغام داد اگر تصرّف قلعه را نشان دهی با تو ازدواج می‌کنم. نضیره هم که علاقه به شاهپور پیدا کرده بود شبی سربازان قلعه را از شراب مست و درب قلعه را به روی لشکریان شاهپور باز کرد و (ضیزن) پدرش کشته شد. شاهپور با نضیره ازدواج کرد و شبی دید بستر او خون‌آلود است، علت را جویا شد، دید برگ (مو) در بسترش بود، به خاطر لطافت اندام، بدن خراشیده شد. گفت: پدرت چه غذایی به تو می‌داد؟ گفت: زرده‌ی تخم‌مرغ، مغز سر برّه، کره و عسل. شاهپور ساعتی تأمل کرد و گفت: «تو با چنین وسایل آسایش پدر، وفا نکردی آیا من با من وفا خواهی کنی؟!» دستور داد او را به دُم اسب بستند و اسب در بیابان تاختند تا خارهای بیابان از خون این دختر خیانت‌کار رنگین شود.
(نمونه معارف، ج 5، ص 142-مستطرف، ج 1، ص 210)

4- مرد هندی و امام ششم

امام کاظم علیه‌السلام فرمود: روزی در خدمت پدر بودم و یکی از دوستان وارد شد و گفت: عده‌ای در بیرون منزل ایستاده و اجازه‌ی ورود می‌خواهند. پدر فرمود: «نگاه کن ببین کیستند.» وقتی رفتم شتران زیادی را که حامل صندوق‌هایی بودند، مشاهده کردم و شخصی هم سوار بر اسب بود. به او گفتم: تو کیستی؟ گفت: «مردی از هندوستان و اراده تشرّف به خدمت امام را دارم.»
بازگشتم و به عرض ایشان رسانیدم. فرمود: «اجازه به این خائن ناپاک مده.» به آن‌ها اجازه ندادم و مدّت زیادی در همان‌جا اقامت کردند تا اینکه یزید و محمد بن سلیمان واسطه شدند و اجازه‌ی ورود برای آن‌ها گرفتند. مرد هندی وقتی وارد شد دوزانو نشست گفت: «امام به‌سلامت باد، مردی از هندم، مرا پادشاه با مقداری از هدایا خدمت شما فرستاده، چند روز است که به ما اجازه ورود نمی‌دهید. آیا فرزندان پیامبر چنین می‌کنند؟» پدرم سر خود را به زیر انداخت و فرمود: «علّت آن را بعد خواهی فهمید.» پدرم مرا دستور داد نامه‌ی او را بگیرم و باز کنم. در آن نامه پادشاه هند پس از سلام نوشته بود: «من به برکت شما هدایت یافته‌ام. برایم کنیز بسیار زیبایی به هدیه آورده بودند، هیچ‌کس را شایسته‌ی آن کنیز نیافتم، ازاین‌جهت او را با مقداری لباس و زیور و عطر تقدیم شما می‌کنم. از میان هزار نفر، صد نفر، از میان صد نفر، ده نفر و از میان ده نفر که صلاحیت امانت‌داری داشته باشد کسی را به نام (میزاب بن خباب) تعیین کرده او را همراه هدایا و کنیز نزد شما فرستادم.»
امام رو به من کرد و فرمود: «برگرد ای خیانت‌کار، هرگز قبول امانتی را که خیانت شده نمی‌کنم!» مرد هندی سوگند یاد کرد که خیانت نکرده‌ام. پدر فرمود: «اگر لباس تو گواهی به خیانت تو به کنیز دهد مسلمان می‌شوی؟» گفت: «مرا معاف دار.» فرمودند: «پس کاری که کردی به پادشاه هند بنویس!» مرد گفت: «اگر چیزی در این خصوص شما می‌دانی بنویس.» پوستینی بر دوش مرد بود و امام فرمود: آن را بینداز؛ پس پدرم دو رکعت نماز خواند بعد سر به سجده گذاشت فرمود: اللّهم اِنّی اَسئلُکَ ِبمَعاقِد العزّ… ایماناً مَعَ ایمانِهم، از سجده سر برداشت و روی به پوستین کرد و فرمود: «آنچه می‌دانی درباره‌ی این مرد هندی بگو.» پوستین همانند گوسفندی به هم آمد و گفت: ای فرزند رسول خدا، پادشاه این مرد را امین دانست و نسبت به حفظ کنیز و هدایا او را سفارش زیادی کرد. همین‌که مقداری راه آمدیم به بیابانی رسیدیم، در آنجا باران گرفت، هر چه با ما بود از باران خیس شد و پر آب گردید. چیزی نگذشت که ابر برطرف شد و آفتاب تابید. این خائن، خادمی را که همراه کنیز بود صدا زد و او را روانه‌ی شهر نمود تا چیزی تهیه کند. پس از رفتن خادم، کنیز را گفت: در این خیمه که میان آفتاب زده‌ایم بیا تا لباس و بدنت خشک شود. کنیز وارد خیمه شد و در مقابل آفتاب لباس خود را تا ساق پا بالا زد، همین‌که چشم این هندی به پای او افتاد فریفته شد و کنیز را به خیانت راضی نمود.» مرد هندی از مشاهده‌ی این پوستین به اضطراب افتاد و اقرار کرد و تقاضای بخشش نمود. پوستین به حالت خود برگشت. امام دستور داد آن را بپوشد. همین‌که پوستین بر دوش گرفت، پوستین بر گردن و گلویش حلقه وار پیچید و نزدیک بود آن مرد خفه و سیاه شود. امام فرمود: «ای پوستین! او را رها کن تا پیش پادشاه برگردد، او سزاوارتر است که کیفر خیانت این شخص را کند»؛ و پوستین به حالت اولیه برگشت. هندی با وحشت تمام درخواست قبول هدیه را کرد! امام فرمود: اگر مسلمان شوی کنیز را به تو می‌دهم، ولی او نپذیرفت. امام هدیه را پذیرفت ولی کنیز را رد کرد و آن مرد هندی به هندوستان بازگشت. بعد از یک ماه، نامه‌ی پادشاه هند رسید که بعد از عرض ارادت نوشته بود که: «آنچه ارزش نداشت قبول کردید ولی کنیز را قبول نکردید!» این کار مرا نگران کرد و با خود گفتم: فرزندان انبیاء دارای فراست خدادادی هستند، شاید آورنده‌ی کنیز خیانتی کرده باشد. لذا نامه‌ای به نام شما از خود نوشتم و به آن مرد گفتم: نامه شما رسید و از خیانت در آن متذکر شدید. به او گفتم: جز راستی چیزی تو را نجات نخواهد داد و او تمام قضیه‌ی خیانت کنیز و حکایت پوستین را برایم نقل کرد؛ و کنیز هم اعتراف کرد. دستور دادم هر دو را گردن زدند. من هم به یگانگی خدا و رسالت پیامبر گواهی و به عرض می‌رسانم که من بعداً خدمت خواهم رسید. طولی نکشید که تاج‌وتخت را رها کرد و به مدینه آمد و مسلمان حقیقی شد.
(پند تاریخ، ج 1، ص 217 -بحارالانوار، ج 11، ص 136)

5- حل مشکل!

در زمان خلافت عمر، مردی از انصار به حالت مُردن افتاد؛ دختری داشت و آن را به دوستش که وصیّ او بود سپرد تا بعد از مرگش، کاملاً او را حفظ کند. مرد به دستور خلیفه به سفر طولانی مأمور شد؛ و به خانه آمد و سفارش اکید به همسرش کرد و بعد به مسافرت رفت؛ و هر وقت نامه‌ای می‌نوشت سفارش دختر رفیقش را می‌کرد. سفارشات پی‌درپی شوهر، همسر را به این گمان انداخت که شوهر می‌خواهد از مسافرت بیاید و او را به عقد خود درآورد و هووی من شود و مرا از چشم او بیندازد. لذا با همسایه‌اش که زنی نابکار بود مشورت کرد و تصمیم گرفتند شب، دور هم بنشینند و دختر را شراب بدهند تا وقتی‌که کاملاً بی‌حال شد، با انگشت، تجاوز به بکارت او کنند؛ و همین کار را کردند!
بعد از چند روز شوهرش آمد سراغ دختر را گرفت، زن گله کرد و گفت: او به حمام رفت، وقتی برگشت دختری خود را از دست داده بود. مرد دختر را صدا زد و شکایت و گله کرد و علت را پرسید! دختر گفت: «زن تو افتراء بسته است. مرا شبی شراب داد و تجاوز به حریم من کرد.» مرد برای حل این مشکل به حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام مراجعه کرد و حضرت، زن و دختر را خواست و هرچه به زن گفتند حقیقت را بگو، نگفت. حضرت، قنبر را فرستادند دنبال زن همسایه و او را آورد و شمشیر کشیدند و فرمودند: «اگر واقع را نگویی و آنچه می‌گویم تکذیب کنی، با این شمشیر گردنت را می‌زنم!» حضرت خود قضایا را نقل کرد و همسایه تصدیق کرد. حضرت به آن مرد فرمود: زنت را طلاق بده و دختر را همان‌جا برایش عقد کردند و از آن زن، دیه‌ی کار ناشایست را گرفتند.
(جامع النورین، ص 248)

خوف و خشیّت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 37 سوره‌ی احزاب می‌فرماید: «خداوند سزاوارتر است که از او هراس داشته باشی.»

حدیث:

حضرت علی علیه‌السلام فرمود: «ترس (از خدا) جامه و پیراهن عارفان است.»
(غررالحکم، ج 1، ص 340)

توضیح مختصر:

وقتی درباره‌ی خوف صحبت می‌کنیم، کم‌کم مسئله‌ی خشیّت به میان می‌آید که در قرآن به آن اشاره شده است. خوف و اندوه از صفات نفس است وقتی کسی به خشیّت گرایش پیدا می‌کند از نفس خارج و در دل داخل شده، پس خوف به خشیّت تبدیل شده و اندوه به اشتیاق. خشیّت حالتی است که از وصال معشوق یا فراق او حاصل می‌شود در واقع خشیّت هراس است از صاحب قدرت و هیبت و جمال و کمال خداوندی. البته خشیّت بعد از علم است، لذا خداوند در سوره‌ی فاطر آیه‌ی 28 فرمود: «همانا از بندگان، دانشمندان، از خداوند هراس دارند.» یعنی علم و معرفتی دارد که این حالت هراس در او جمع می‌شود.
کلمه‌ی خشیّت به معنای تأثّر قلبی است از چیزی که انسان از اتفاق افتادن آن هراس دارد که همراه با چیز مهمی باشد یعنی آن چیز در نظر انسان عظیم و باهیبت باشد. اگر گفتیم مؤمنان واقعی خشیّت دارند نه اینکه ترس از جان خود دارند؛ بلکه خوف به جوارح است و خشوع مربوط به قلب است، لذا خداوند درباره‌ی انبیاء فرمود: «آنانی که رسالت خداوند را تبلیغ می‌کنند هراس از خداوند دارند.» (سوره‌ی احزاب، آیه‌ی 39) یعنی قلباً خداوند عظیم و بزرگ اقتضاء هراس را دارد.

1- می‌ترسم از خدا

امام چهارم می‌فرماید: مردی با اهل‌بیت خویش به کشتی سوار شد و کشتی در دریا شکست و جز زن آن مرد همه هلاک گشتند و آن زن به تخته‌پاره‌ای خود را به یکی از جزیره‌های دریا رسانید. در آن جزیره مردی راهزن بود که گناهی نبود جز آنکه او مرتکب شده بود. او بی‌خبر، آن زن را بر سر راه خود مشاهده نمود. از وی پرسید که تو اِنسی یا جنِّی؟ آن زن گفت: انسانم. پس با آن زن سخنی نگفت جز آنکه برای نزدیکی با وی مهیا شد. در این هنگام آن زن به خود می‌لرزید. آن مرد به وی گفت: چرا لرزان گشتی؟ گفت: می‌ترسم از خدا و اشاره به آسمان نمود.
آن مرد گفت: آیا تاکنون به این گناه دست زده‌ای؟ گفت: نه به عزّت پروردگار. آن مرد گفت: تو این‌همه از خدا بترسی و حال‌آنکه تاکنون گناه نکردی و من تو را به این گناه وادار می‌کنم! به خدا سوگند که من به ترسیدن سزاوارترم از تو.
آنگاه از جای خود برخاست و گناهی انجام نداد و تمام همّتش توبه و مراجعت از آن جزیره بود. او در بین را به راهبی همراه شد و خورشید بر آنان می‌تابید. پس آن راهب به آن جوان گفت: «خدا را بخوان تا به‌وسیله‌ی ابری بر سر ما سایه افکند.» آن جوان گفت: «من نزد خداوند برای خود حسنه‌ای نمی‌بینم که از وی چیزی مسئلت دارم.» آن راهب گفت: «پس من دعا می‌کنم و تو آمین بگو.» آن جوان پذیرفت و چون راهب دعا نمود آن جوان آمین گفت. پس چیزی نگذشت که ابری بر سر آنان سایه افکند. پس سر دوراهی رسیدند و هر یک به راهی رفتند و ابر همچنان بر سر جوان سایه افکنده بود و به راه او می‌رفت؛ در این هنگام راهب گفت: «تو از من بهتری و برای تو دعا استجابت یافت. مرا آگاه کن که قصه‌ی تو چیست؟» پس آن جوان قصّه را گفت. راهب گفت: «چون خوف و ترس خدا تو را فراگرفت آمرزیده شده‌ای، پس به آینده خود نگران باش.»
(کافی، ج 2، ص 69)

2- ترس اولیاء

روایت شده حضرت ابراهیم علیه‌السلام به هنگام نماز، از خوف و ترس خدا صدای جوششی از او شنیده می‌شد مانند جوشش دیگ. پیامبر صلی‌الله علیه و آله هم، چنین بود.
امیرالمؤمنین علیه‌السلام هرگاه می‌گفت: «وَجَّهْتُ وَجهیَ لِلَّذی فَطرَ السَّمواتِ وَالاَرضِ» چهره‌اش تغییر می‌کرد و رنگش زرد می‌شد که زردی از چهره‌اش نمایان می‌گشت از ترس خدا.
هم‌چنین امام چهارم علیه‌السلام از خوف خدا، در نماز رنگ چهره‌اش تغییر می‌کرد.
مردی به رسول خدا صلی‌الله علیه و آله عرض کرد: این آیه «وَالّذین یُوتونَ ما آتوا و قُلوبُهُم وَجِلهٌ اِنّهُم الی رَبّهم راجِعون» یعنی آن‌کس که زنا و دزدی می‌کند و شراب می‌خورد و ترسناک و خائف است؟ فرمود: «نه، بلکه آن مرد است که نماز می‌خواند، روزه می‌دارد، صدقه می‌دهد و با همه این‌ها می‌ترسد که موردقبول نیفتد.»
(ارشاد القلوب، ص 129)

3- نشانه ترس

لیث بن ابی سلیم گوید: شنیدم از مردی از انصار که پیامبر صلی‌الله علیه و آله در روز گرم به سایه‌ی درختی نشسته بود. مردی آمد و لباس‌های خود را از تن درآورد. پس از آن به روی ریگ‌های داغ می‌غلطید، گاه پشت خود را به روی ریگ‌ها می‌گذارد و گاهی شکم و صورت خویش را و می‌گفت: ای نفس! بچش که آنچه نزد خداست بزرگ‌تر از این است که اینک بر تو وارد می‌آورم؛ و پیامبر خدا صلی‌الله علیه و آله هم چنان به وی می‌نگریست که چه می‌کند. پس از آن لباس خود را پوشید و راه افتاد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله به وی اشاره نمود و او را نزد خود فراخواند و فرمود: «ای بنده‌ی خدا! کاری از تو دیدم انجام دادی که تاکنون ندیده بودم. چه چیز تو را به این کار وادار نمود؟» عرض کرد: «ترس خدا مرا به این کار واداشته و به نفسم می‌گویم: یا نفس! ذوقی فنا عندالله اعظَمُ مِمّا صَنَعْتُ بِک.»
پس پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: تو، به حقیقت از خدا ترسانی و خداوند به وجود تو بر اهل آسمان‌ها مباحات می‌کند، پس از آن به اصحابش فرمود: نزدیکش بروید تا دعا کند و آن مرد برای آنان دعا کرد: «الّلهُمَ اَجمَعْ اَمرَنا عَلی الهُدی و اَجعَل التّقوی زادَنا و الجَنّه مَآبنا».
(جامع السعادات، ج 1، ص 208)

4- کجاست رحمت خدا؟

سلیمان بن عبدالمَلِک مروان به وعظ ابو حازم اعرج مدنی (متوفی به سال 140) آمد که نام ام سلمه بن دینارست. چندان آیات، احادیث، اخبار و حکایت در وعید حق سبحانه بر او خواند که بترسید و آب چشمش روان شد و خوف و خشیّت بر او مستولی گشت، پس گفت: یا اباالحازم اَینَ رحمه‌الله؟ این‌همه از غضب و سَخَط او گفتی کجاست رحمت خدای تعالی؟
ابو حازم این آیه خواند که: «اِنَّ رحمه‌الله قَریب مِنَ المُحسِنین: به‌درستی که رحمت خدای تعالی نزدیک به نیکوکاران است.»
(لطائف الطوائف، ص 171)

5- کجاست رحمت خدا؟

مالک بن دینار گوید: در کوهی جوانی دیدم زرد چهره، لاغراندام. چنان می‌لرزید که بر زمین قرار نداشت گویا آماج تیرها گشته، اشک‌هایش بر چهره‌اش اثر گذاشته بود. به وی گفتم: تو کیستی؟ گفت: «بنده‌ی فراری از آقایش.» گفتم: «نزدش برگرد و پوزش بخواه.» گفت: «راهی برای معذرت ندارم.» گفتم: شفیعی نزدش بفرست. گفت: «همه شُفعاء از وی می‌ترسند.» گفتم: آقایی غیر از او پیدا کن. گفت: «کجا آقایی مانند او می‌توانم پیدا کنم زیرا اوست آفریننده‌ی آسمان‌ها و زمین.» گفتم: ای غلام! امر از آنچه تو گمان می‌کنی آسان‌تر است. گفت: «این سخن مغرورین است، گیرم او بگذرد و ببخشد ولی کجاست اخلاص و صفا؟»
(کشکول، ج 2، ص 195-نمونه معارف اسلام، ج 4، ص 130-121)

خوف

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 56 سوره‌ی اعراف می‌فرماید: «خدا را از راه ترس و از روی امید بخوانید.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «کامل‌ترین شما در عقل، آن کس است که خوفش از خداوند بیشتر باشد.»
(جامع السعادات، ج 1، ص 225)

توضیح مختصر:

خوف، ترس است. در اینکه مؤمن، باید بترسد، از چه چیزی بترسد؟ برای چه بترسد؟ گفته شده که خائف، از عذاب می‌ترسد یا از کاستی و نقصان که در اعمال کرده و از عواقب خود اطمینان ندارد. امّا بعضی ترس‌ها جنبه‌ی مادّی دارد یعنی می‌ترسد که مالش و ریاستش از دستش برود و این از جهت معنوی، خوفِ مذموم است.
و وعیدهای خداوند، خوف آور است. مخالفِ اوامر او، خود را در ورطه‌ی سخط و غضب می‌بیند امّا مؤمن، بین خوف و رجاء است و یک اعتدالی در او وجود دارد.
کسی که گریه می‌کند، یا به خاطرِ دوستی خداست و یا به خاطر عقوبت و عذاب و در افتادن در جهنّم و فشارِ قبر و سَکَرات موت است. علامت دوستی خدا، از زمزمه و رنگ و حال و گریه پیداست و انسان خائف از این نوع گرفتاری‌ها، از زمزمه و حال و بکائش مشخص است؛ چنانکه خداوند به شعیب علیه‌السلام فرمود: «اگر گریه‌ی تو از خوفِ آتش جهنّم است، ما تو را نجات می‌بخشیم.» عرض کرد: «گریه‌ام برای شوق ملاقات توست.» (الطیب البیان، ج 10، ص 224)
بعضی‌ها قالب خوف دارند (مانند حضرت یحیی علیه‌السلام) پس قبض هم بر آنان غالب است و اینان را نمی‌شود عوض نمود مگر به اندکی؛ چراکه انگار صفتِ ذاتی اوست. این کسان، مگر با معجزه و تصرّف، قالبشان تبدیل شود.
خائف، هارب است یعنی ترسو است و همیشه از آن چیزی که می‌ترسد فرار می‌کند. این موضوع، در بعضی آدم‌ها پیدا می‌شود امّا برای عدم فرار، باید بر سرِ خائف، تقویتی رجاء تزریق کرد تا هم خائف از عذاب باشد و هم امیدوار به رحمت او.

1- جوان خائف

سلمان فارسی از بازار آهنگران کوفه عبور می‌کرد، دید مردم دور جوانی را گرفته‌اند و آن جوان بی‌هوش روی زمین قرارگرفته است. وقتی‌که مردم حضرت سلمان را دیدند، از محضر ایشان درخواست کردند که دعائی بخواند تا جوان از حالت بیهوشی نجات یابد.
سلمان وقتی‌که نزدیک جوان آمد، جوان برخاست و گفت: مرا عارضه‌ای نیست. از این بازار عبور می‌کردم دیدم آهنگران چکش‌های آهنین می‌زنند، یادم آمد که خداوند متعال در قرآن می‌فرماید: برای کفّار، گُرز گِران و عمودهای آهنین است که بر سر آن‌ها مهیّا باشد. (لَهُم مَقامَعُ مِن حَدیدٍ، سوره‌ی حج، آیه‌ی 21) تا این آیه را شنیدم این حالت به من دست داد.
سلمان به آن جوان علاقه‌مند شد و محبّت او در دلش جای گرفته و او را برادر خود قرار داد و پیوسته با همدیگر دوست بودند تا اینکه آن جوان مریض شد و در حالت احتضار افتاد. سلمان به بالین وی آمد و بالای سر او نشست.
در این حال سلمان به عزرائیل توجه کرد و گفت: «ای عزرائیل! با برادر جوانم مدارا کن و نسبت به وی مهربان و رئوف باش!»
عزرائیل در جواب گفت: «ای بنده‌ی خدا! من نسبت به همه‌ی افراد مؤمن، مهربان و رفیق می‌باشم.»
(داستان جوانان، ص 94)

2- زبان حال سنگ

روایت شده که یکی از انبیاء از مسیری عبور می‌کرد، سنگ کوچکی دید که آب زیادی از آن خارج می‌شود، از وضع آن تعجب نمود.
خداوند سنگ را به سخن گفتن واداشت و گفت: «از وقتی‌که شنیدم شعله و آتش، برخاسته از انسان و سنگ است (از ترسِ آنکه من هم از همان سنگ‌ها باشم) تابه‌حال می‌گریم.»
آنگاه آن سنگ از آن پیامبر خواست که برایش دعا کند تا از آتش در امان باشد و او دعا کرد. مدتی بعد باز عبور پیامبر به آنجا افتاد و دید همان‌گونه آب از سنگ جاری است. پرسید: «حالا دیگر برای چه گریه می‌کنی؟» پاسخ داد: «تا قبل از اطمینان به امانِ از آتش، گریه‌ی خوف می‌نمودم، اما اینک گریه‌ی شکر دارم و از سرور و خوشحالی می‌گریم.»
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 388 -محجه البیضاء، ج 7، ص 142)

3- عقوبت با آتش

روزی امیرالمؤمنین علیه‌السلام با جمعی از اصحاب بودند که شخصی آمد و عرض کرد: «یا امیرالمؤمنین! من به پسری دخول کردم، مرا پاک کن.»
امام فرمود: «برو به منزل خودت، شاید صفرا یا سودا بر تو غلبه کرده باشد.» چون فردا شد باز آمد و اقرار بر عمل ناشایسته خود کرد؛ امام همان جواب را فرمودند. روز سوم آمد و اقرار کرد و امام جواب اول را دادند.
روز چهارم آمد و اقرار کرد، امام فرمود: حالا که چهار مرتبه اقرار کردی، پیامبر صلی‌الله علیه و آله برای حد این عمل، سه حکم فرموده است، یکی از این سه را انتخاب کن.
فرمود: شمشیر بر گردن زدن؛ یا انداختن از بلندی؛ یا سوزانیدن به آتشی با حالتی که دست و پا بسته باشد.
آن مرد گفت: «کدام‌یک از این سه عقوبت بر من سخت‌تر است؟» فرمود: «سوختن با آتش»، عرض کرد: «یا علی علیه‌السلام من همین را اختیار کردم.»
امام فرمود: «پس خودت را برای این کار آماده کن.» عرض کرد: حاضر شدم. برخاست و دو رکعت نماز خواند و بعدازآن گفت: «خداوندا مرتکب گناهی شده‌ام که تو می‌دانی و از عذاب تو ترسیدم و به خدمت وصی رسول‌الله و پسر عمومی آن حضرت آمده‌ام و از او خواستم مرا از آن گناه که انجام داده‌ام پاک کند.
او مرا مخیّر در سه نوع عذاب کرد و من سخت‌ترین آن‌ها را اختیار کردم، خداوندا! از رحمت تو می‌خواهم که سوختن را در دنیا کفّاره‌ام قرار بدهی و مرا در آخرت نسوزانی!»
بعدازآن برخاسته و گریه‌کنان خود را بر آن گودال انداخت که آتش در آن شعله می‌کشید. امام، از این منظره گریه کرد و اصحاب هم گریه کردند. فرمود: «ای مرد! برخیز از میان آتش که ملائکه را به گریه درآوردی، خداوند توبه‌ی تو را قبول کرد، برخیز دیگر به این کار نزدیک مشو!» در روایت دیگر دارد شخصی گفت: «یا امیرالمؤمنین آیا حدی از حدود خداوند را تعطیل می‌کنی؟» فرمود: «وای بر تو، هرگاه امام از طرف خدا منصوب باشد و گناه‌کار از گناه خود توبه کند بر خداست که او را بیامرزد.»
(داستان‌های زندگی علی علیه‌السلام، ص 51 -قضاوت‌های محیّرالعقول)

4- خائفان

وقتی‌که این آیه «البته وعده‌گاه جمیع آن مردم گمراه آتش دوزخ خواهد بود، آن دوزخ را هفت در است، هر دری برای ورود دسته‌ای از گمراهان معین گردیده است» (سوره‌ی حجر، آیات 44-43) بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله نازل شد، چنان گریه می‌کرد که اصحاب از گریه‌ی او به گریه افتادند و کسی نمی‌دانست جبرئیل با خود چه وحی کرده که پیامبر این‌چنین گریان شده است.
یکی از اصحاب به در خانه دختر پیامبر رفت و داستان نزول وحی و گریه‌ی پیامبر را شرح داد. فاطمه علیها السّلام از جای حرکت نمود چادر کهنه‌ای که دوازده جای آن به‌وسیله‌ی برگ خرما دوخته شده بود، بر سر نمود و از منزل خارج شد.
چشم سلمان فارسی به آن چادر افتاد در گریه شد و با خود گفت: پادشاهان روم و ایران لباس‌های ابریشمین و دیبای زر بافت می‌پوشند، ولی دختر پیامبر چادری چنین دارد و در شگفت شد!
وقتی فاطمه علیها السّلام به نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد، حضرتش به سلمان فرمود: «دخترم از آن دسته‌ای است که در بندگی، بسیار پیشی و سبقت گرفته است.»
آنگاه فاطمه علیها السّلام عرض کرد: «بابا! چه چیز شما را محزون کرده است؟» فرمود: «آیه‌ای را جبرئیل آورده و آن را برای دخترش خواند.»
فاطمه علیها السّلام از شنیدن جهنم و آتش عذاب چنان ناراحت شد که زانویش قدرت ایستادن را از دست داد و بر زمین افتاد و می‌گفت: «وای بر کسی که داخل آتش شود.»
سلمان گفت: «ای‌کاش گوسفند بودم و مرا می‌خوردند و پوستم را می‌دریدند و اسم آتش جهنّم را نمی‌شنیدم.»
ابوذر گفت: «ای‌کاش مادرم، مرا نزائیده بود که اسم آتش جهنّم بشنوم.»
مقداد می‌گفت: «کاش پرنده‌ای در بیابان بودم و مرا حساب و عقابی نبود و نام آتش جهنم را نمی‌شنیدم.»
امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «کاش حیوانات درنده پاره‌پاره‌ام می‌کردند و مادرم مرا نزائیده بود و نام آتش جهنم نمی‌شنیدم.» آنگاه دست خود را بر روی سر گذاشته و شروع به گریه نمود و می‌فرمود:
«آه چه دور است سفر قیامت، وای از کمی توشه، در این سفر قیامت آن‌ها را به‌سوی آتش می‌برند، مریضانی که در بند اسارت‌اند و جراحت آن‌ها مداوا نمی‌شود، کسی بندهایشان را نمی‌گشاید، آب و غذای آن‌ها از آتش است و در جایگاه‌های مختلف دوزخ زیر و رو می‌شوند.»
(پند تاریخ، ج 4، ص 221 -بحارالانوار، ج 10، ص 26)

5- یحیی علیه‌السلام

حضرت یحیی پیامبر، وقتی دید روحانیون بیت‌المقدس روپوش‌هایی موئین و کلاه‌های پشمین بر تن و سر دارند، از مادر تقاضا کرد برایش چنین لباسی درست کند. بعد در بیت المقدّس همراه با أحبار مشغول عبادت شد.
روزی نگاهی به اندامش که لاغر شده بود انداخت و گریه کرد. خداوند به وی وحی کرد: «به این مقدار از جسمت که لاغر شده گریه می‌کنی؟ به عزّت و جلالم سوگند اگر کمترین اطلاعی از آتش داشته باشی بالاپوشی از آهن می‌پوشیدی تا چه رسد به این بافته شده‌ها.»
یحیی از این خطاب آن‌قدر گریست که گوشت بر گونه او نماند. زکریا روزی به فرزندش گفت: «پسر جان! من از خدا خواستم تا تو را به من بدهد که مایه‌ی روشنی چشمم باشی چرا چنین می‌کنی؟»
عرض کرد: «پدر! مگر تو نفرمودی: همانا در میان بهشت و جهنّم گردنه‌ای است که به جز کسانی که از خوف خدا بسیار گریه کنند از آن گردنه نتوانند بگذرند؟» فرمود: «چرا من گفتم!»
حضرت زکریا هرگاه می‌خواست بنی‌اسرائیل را موعظه کند به‌طرف راست و چپ نگاه می‌کرد اگر یحیی را می‌دید نامی از بهشت و جهنّم نمی‌برد. روزی زکریا علیه‌السلام مردم را موعظه می‌کرد، یحیی درحالی‌که سر خود را در عبایش پیچیده بود آمد و در میان مردم نشست و زکریا او را ندید. شروع به موعظه کرد و گفت: خدا فرموده: در دوزخ کوهی است به نام سَکَران که در دامنه‌ی این کوه، بیابانی است به نام غضبان و در این بیابان چاهی است که عمق آن یک‌صد سال راه است و در این چاه تابوت‌هایی از آتش است که دورنش صندوق‌هایی از آتش است و لباس‌ها و زنجیرهایی از آتش، درون صندوق می‌باشد.
چون یحیی نام سکران شنید، سر برداشت و ناله‌ای کرد و آشفته روی به بیابان نهاد.
زکریا و مادر یحیی دنبال پیدا کردن یحیی رفتند و جمعی از جوانان بنی‌اسرائیل هم به احترام مادر یحیی در بیابان همراه شدند تا رسیدند به جایگاهی که چوپانی بود و گفتند: جوانی به این خصوصیات ندیدی؟ چوپان گفت: حتماً شما یحیی بن زکریا را می‌خواهید. گفتند: آری. چوپان گفت: الآن در فلان گردنه هست درحالی‌که قدم‌های خود را در آب گذاشته و دیده بر آسمان دوخته و راز و نیاز با خدای می‌کند. رفتند و او را یافتند، مادر یحیی سر فرزند را به سینه نهاد و به خدا قسم داد تا بیاید، پس همراه مادر به خانه آمد.
(رساله لقاءالله، ص 164-157 -امالی الصدوق)