ذاکر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 35 سوره‌ی احزاب می‌فرماید: «خداوند برای مردان و زنانی که خدا را بسیار یاد می‌کنند آمرزش و پاداشی سترگ آماده کرده است.»

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «یاد کننده‌ی خدا همدم اوست.»
(غررالحکم، ح 5160)

توضیح مختصر:

هر ذکر، ذاکری دارد که به زبان، قلب و عمل آن را یاد می‌کند. برای مذکوری که خدای اوست، عمل ذاکر خودش عبادت بوده و برترین اعمال و جایگاه را نزد حق‌تعالی دارد. مطلق ذکر استحباب دارد، در هر جا باشد؛ چنان‌که امام باقر و امام صادق علیه‌السلام فرمودند. حضرت علیه‌السلام به محمد بن مسلم فرمود: «یاد خدا را در هیچ حال وامگذار. اگر در مستراح بودی و بانگ اذان مؤذن را شنیدی، خدا را یاد کن و هرچه مؤذن می‌گوید تو نیز بازگو.» (علل الشرایع، ص 284)
امام صادق علیه‌السلام فرمود: «در حال ادرار کردن هم ذکر خدا عیبی ندارد چراکه یاد خدا در هر حالی خوب است، پس از ذکر خدا خسته مشو.» (الکافی، ج 2، ص 497)
ذاکر نباید ملول شود که ذکر خدا شفاست و دوای هر دردی است به‌شرط آنکه ذاکر به این مقام رسیده باشد و در جانش آن را ادراک کند لذا در حال ایستاده و نشسته، در بازار یا در جمعیت آن را بگوید که در حدیث قدسی خداوند به موسی فرمود: «أنا جلیسٌ مَن ذَکَرنی: من همنشین کسی هستم که مرا یاد کند.» (الکافی، ج 2، ص 493)
کسی به پیامبر عرض کرد کدام دسته از مردم درجه‌اش بالاتر است؟ فرمود: «الذاکرین الله: یاد کنندگان خدا.»
(نهج الذکر، ج 1، ص 66)

1- ان‌شاءالله

در تفسیر (تفسیر علی بن ابراهیم قمی) در ذیل آیه‌ی 9 سوره‌ی کهف نقل شده که: عدّه‌ای از کفار قریش گروهی را به نجران نزد علماء یهود فرستادند تا از پیامبر صلی‌الله علیه و آله داستان اصحاب کهف، حضرت موسی، ذی القرنین و قیامت را بپرسند که اگر موافق علم آن‌ها بود، پس پیامبر راست‌گوست وگرنه او را قبول نکنند. کفار قریش به‌وسیله‌ی حضرت ابوطالب مسائل را از او پرسیدند و پیامبر مأمور به ان‌شاءالله گفتن نبود و بدون گفتن این جمله، فرمود: «فردا پاسخ شما را می‌دهم.» پس چهل روز وحی نیامد و ابوطالب غمگین و مؤمنین به شک و کفار قریش خشنود گردیدند. پس از چهل روز این آیه آمد: «البته برای کار و چیزی می‌خواهی انجام دهی بگو فردا آن را به‌جای می‌آورم مگر آنکه خدا بخواهد (ان‌شاءالله) خدای را یاد کنید هرگاه فراموش کردید.» (سوره‌ی کهف، آیات 25-24)
(تفسیر فیض الاسلام، ص 764)
پس گفتن و نوشتن (ان‌شاءالله) در خطابات و نامه‌ها که به وعده تعلق می‌گیرد لازم و ضروری است.
در داستان موسی آیه‌ی 70 سوره‌ی کهف موسی به خضر چنین گفت: «اگر خدا خواهد (ان‌شاءالله) به‌زودی مرا صبر کننده خواهی یافت و در هیچ کاری نافرمانی تو را نکنم.» در سوره‌ی صافات آیه‌ی 102 آمده است: وقتی حضرت ابراهیم به فرزندش اسماعیل گفت امر شده‌ام که تو را ذبح کنم، اسماعیل عرض کرد: «پدر هر چه مأموری انجام بده که (ان‌شاءالله) مرا از بندگان صابر خواهی یافت.»

2- بوستان‌های بهشت

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «اگر در بوستان‌های بهشت گذارتان افتاد در آن‌ها به گردش و تنعّم بپردازید.» عرض کردند: «یا رسول‌الله بوستان‌های بهشت چیست؟» فرمود: «حلقه‌های ذکر که خداوند را کاروان‌هایی از فرشتگان است که در پی حلقه‌های ذکر می‌گردند. پس هنگامی‌که به آن‌ها برسند، پیرامونشان را می‌گیرند.»
(بحار، ج 1، ص 205 -مکیال المکارم (مترجم)، ج 1، ص 567)

3- ذکر (یاد) خدا

امام سجاد علیه‌السلام در مناجات ذاکرین به خداوند عرض می‌کند: خدایا!
1. ذکر من تو را به‌اندازه‌ی خودم است نه به‌اندازه‌ی خودت.
2. از بزرگ‌ترین نعمت‌ها بر ما، جاری شدن ذکر تو بر زبان‌های ماست.
3. خدایا بر ما یاد خودت را در خلوت و آشکار، شب و روز، پیدا و نهان و در خوشحالی و بدحالی الهام کن.
4. خدایا ما را به ذکر خفی (پنهان) همدم ساز.
5. از تو از هر خوشی بدون ذکرت استغفار می‌کنم.
6. دل‌ها جز یاد تو آرامش نگیرد.
7. در قرآن فرمودی: «مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم.» اینک ما تو را یاد کنندگانیم همان‌طور که دستور دادی، پس وفا کن بر ما آنچه وعده دادی. ای ذاکرِ ذاکرین (ای یاد کننده‌ی یاد کنندگان).

4- ذکر آسان

شخصی به نام «شیبه هُذَلی» نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و عرضه داشت من پیر شده‌ام و توانایی اعمالی چون حج، جهاد و … ندارم، پس ای رسول خدا مرا دستوری آسان مرحمت فرما تا خدای سبحان مرا از آن بهره رساند. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «گفتارت را دو بار تکرار کن.» او سخن خود را مجموعاً سه بار تکرار کرد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: در گرداگرد تو درخت و کلوخی نیست مگر اینکه از رحمت بر تو گریه افتاد. چون نماز صبح را گزاردی ده بار بگو: «سبحان ربی العظیم وَ بحَمده وَ لا حولَ وَ لا قوّه الّا بالله العَلی العَظیم» که خدای عزّوجل تو را به گفتن آن از کوری، دیوانگی، بیماری خوره، تنگ‌دستی و رنج پیری نگاه می‌دارد.
(آب حیات، ص 110 -اربعین شیخ بهایی)
در تعقیبات نماز صبح در مفاتیح‌الجنان این روایت را از امام باقر علیه‌السلام از کتاب تهذیب نقل کرده در آنجا چنین آمده: از کوری، دیوانگی، خوره، پریشانی و خانه بر سرش فرود آمدن یا خرافت در هنگام پیری عافیت دهد.

5- ذکر یونسیه

ابن جریر گفت: شنیدم از رسول‌الله که فرمود: «اسم خدایی که خوانده شود و جواب داده گردد و سؤال شود پس عطا گردد، خواندن حضرت یونس بن متی علیه‌السلام است.»
گفتم: یا رسول‌الله آیا این ذکر «لا اله الّا انتَ سُبحانَکَ انّی کُنتُ مِنَ الظّالِمین» مخصوص یونس علیه‌السلام بوده یا مسلمانان هم می‌توانند بخوانند؟
فرمود: «هم برای یونس و هم برای مؤمنین است هرگاه خدا را بخوانند. مگر نشنیدی قول خداوند را که فرمود: «وکذلک نُنجی المؤمِنین: همین‌طور ما مؤمنین را نجات می‌دهیم.» پس شرط خواندن، مؤمن بودن است.»
(المیزان، ج 14، ص 319 -تفسیرالدر المنثور سیوطی)

6- شفا و هدایت

عبدالله جندب، از اصحاب امام صادق علیه‌السلام و امام کاظم علیه‌السلام و وکیل ایشان بود نامه‌ای با این متن برای امام رضا علیه‌السلام نوشت:
«فدایت شوم! من پیر و ضعیف شده‌ام و از کارهای بسیاری که قدرت داشتم عاجزم. دوست دارم مرا چیزی بیاموزی که به خدا نزدیک کند و بر فهم و دانشم بیفزاید.»
امام در جواب نوشت: «جواب برایت می‌فرستم آن را بخوان و در آن دقّت کن و خوب بفهم که در آن شفای کسی است که خدا بخواهد او را شفا دهد و هدایت است برای کسی که خدا اراده‌ی هدایتش کرده باشد.»
زیاد بخوان: «بسم‌الله الرّحمن الرّحیم لاحول وَ لا قُوّه الّا بِالله العَلیِّ العَظیم»
(سفینه البحار ماده عبد –شاگردان مکتب ائمه، ج 2، ص 402)

7- هفتاد نگاه خاص

امام صادق علیه‌السلام فرمود: وقتی‌که خداوند امر نمود این آیات از قرآن به زمین نازل شوند آن‌ها از پایه‌ی عرش آویخته بودند و گفتند: «خداوندا! ما را به کجا می‌فرستی؟ به میان اله خطا و گناه؟» خداوند به آن‌ها فرمود: به زمین نازل شوید، سوگند به عزّت و جلالم هرکدام از آل محمّد و شیعیان آن‌ها، شما را در تعقیب هر نماز واجب قرائت کنند:
1. من در هر روز 70 مرتبه با چشم مکنون خود به آن‌ها نگاه می‌کنم.
2. و در نگاهی 70 حاجت آن‌ها را برآورده می‌سازم.
3. و آنچه معاصی انجام داده را می‌پذیرم و عفو می‌کنم و آن آیات این است:
1. سوره حمد: «بسم‌الله الرحمن الرحیم…ولاالضالین»
2. شهد الله انّه لا اله الّا هو…الحکیم (سوره‌ی آل‌عمران، آیه‌ی 18)
3. آیه‌الکرسی: «الله لا اله الّا هو…العلی العظیم» (سوره‌ی بقره، آیه‌ی 255)
4. «قُل اللّهم مالِکَ المُلک…قَدیر» (سوره‌ی آل‌عمران، آیه‌ی 26)
(کلیات حدیث قدسی، ص 667)

8- با اهل ذکر ور نروید

روزی عارف کامل بابا رستم بختیاری به تلمیذش حاجی محمدصادق تخته فولادی می‌فرماید: بروید شهر مقداری ماست بخرید و بیاورید. حاجی طبق دستور عمل می‌کند. در مراجعت با یکی از نظامیان حکومتی برخورد می‌کند. نظامی از حاجی می‌خواهد تا از لباس و اسبش نگهداری کند تا در رودخانه شنا کند. حاجی می‌فرمایند: «وقت ندارم باید بروم.» آن مرد نظامی با دسته‌ی تازیانه به سر حاجی می‌زند به‌طوری‌که سر حاجی می‌شکند و ماست‌ها می‌ریزد. حاجی با سکوت، در کنار رودخانه خود را تمیز می‌کند، مجدداً ماست می‌خرد و مراجعت می‌کند. بابا رستم از تأخیر سؤال می‌کند. حاجی قضیه‌ی خود را با آن حکومتی بیان می‌دارد. بابا رستم سؤال می‌کند شما چه عکس‌العملی نشان دادی؟ عرض می‌کند: «هیچ نگفتم و جزای عمل او را به خدا واگذاردم.»
می‌فرماید: «کار خوبی نکردی، برای اینکه سر شما را شکسته به خدا واگذارش نمودی فوراً برگرد و با او تغیّر و سروصدا نما.» حاجی فوراً برمی‌گردد. ولی هنگامی می‌رسند که کار از کار گذشته و اسب او را به زمین زده و هلاکش کرده بود. (نشان از بی‌نشان‌ها، ج 1، ص 37)
مرحوم استاد ذی‌حق، آیت‌الله سید عبدالکریم کشمیری بارها فرمود: «با اهل ذکر ور نروید و اذیّت نکنید اگرچه از مذهب دیگر باشد که اثر وضعی دارد و آسیب به آزاردهنده می‌رسد.»

9- الحمدلله بی‌مورد

ابن خلکان در وفیات الاعیان نوشته است که سرّی سقطی (م 250) استاد جنید بغدادی گفت: «سی سال است که ازجمله‌ی «الحمدلله» که بر زبانم جاری شد استغفار می‌کنم.» گفتند: «چگونه؟» گفت: «شبی آتش‌سوزی در بازار رخ داد بیرون آمدم ببینم به دکان من آتش رسیده یا نه؟ گفتند: به دکان تو آتش نرسیده است. گفتم: الحمدلله. یک‌مرتبه متنبّه شدم که گیرم دکان من آسیبی ندیده باشد؛ آیا نباید در اندیشه‌ی مسلمین باشم.»
(علوم اسلامی بحث عرفان، ص 101)

10- تلقین ذکر

سید عرفا سید حیدر آملی (م 790) در کتاب المحیط الاعظم درباره‌ی تلقین ذکر می‌فرماید: آنچه فقیر مذکور (محمد سمنانی) در اجازه‌ی خود به‌طور تقصیل برایم ذکر کرده آن است که: روزی حضرت علی علیه‌السلام بر رسول‌الله وارد شد و عرض کرد: «مرا به نزدیک‌ترین راهی که به‌سوی خداوند منتهی و در نزد او پسندیده و آسان‌ترین برای بندگان اوست راهنمایی فرما.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «یا علی علیه‌السلام بر تو باد به آنچه از طریق نبوّت به تو رسیده.» عرض کرد: «آن چیست؟» فرمود: «ذکر خدا.» عرض کرد: «یا رسول‌الله! اگر فضیلت ذکر این‌چنین است پس تمامی مردمان ذکر گویند.» فرمود: «این سخن را رها کن. قیامت و رستاخیز بزرگ برپا نمی‌گردد درحالی‌که بر روی زمین کسی باشد که الله الله بگوید.» سپس فرمود: «یا علی ساکت باش؛ من سه بار این ذکر را می‌گویم و تو از من می‌شنوی، چون من ساکت شدم تو بگو تا من بشنوم.» این‌گونه رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله علی علیه‌السلام را تلقین ذکر فرمود.
(مقدمه‌ی اسرار الشریعه، ص 13)

11- ذاکریت پنجمین اختر

امام صادق علیه‌السلام درباره‌ی پدرش امام باقر علیه‌السلام فرمود: «پدرم بسیار یاد خدا می‌کرد. با او که راه می‌رفتم مشغول ذکر بود. چون با او طعام می‌خوردم او را مشغول ذکر می‌دیدم و چون با مردم سخن می‌گفت، سخن گفتن، او را از یاد خدا بازنمی‌داشت. پیوسته می‌دیدم زبانش به کامش چسبیده و مشغول ذکر «لا اله الا الله» بود. صبح ما را جمع و امر می‌کرد مشغول ذکر و یاد خدا باشیم تا طلوع آفتاب.»
(گنجینه‌ی عرفان، ص 28؛ عین الحیاه، ج 2، ص 472)

ذکر (یاد خدا)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 28 سوره‌ی رعد می‌فرماید: «آگاه شوید که تنها به یاد خدا دل‌ها آرامش پیدا می‌کند.»

حدیث:

خداوند به حضرت موسی علیه‌السلام فرمود: «در هیچ حال یادم را فراموش و رها مکن.»
(بحارالانوار، ج 13، ص 342)

توضیح مختصر:

ذکر یعنی یاد. منظور ما در این موضوع، یادِ خداست که هرچه مؤمن بیشتر معرفت و توجه به او داشته باشد یادش قوی‌تر بوده درنتیجه در پیاده کردن فرامین الهی کوشاتر است.
آنکه فقط به زبان یاد خدا می‌کند پاداش و نتیجه‌اش کم است. آنکه به زبان یاد کند و عمل هم موافق لسان باشد کارش به صواب است. مهم‌ترین یاد، یاد قلبی است که ناگزیر در تمام شبانه‌روز غفلت، ذاکر را نمی‌گیرد تا دچار فراموشی و جهل شود چراکه وقتی یاد، در جانِ کسی ملکه شد همان، مانع از ورود نسیان از حق می‌شود به تعبیر دیگر وقتی کسی چیزی را دوست داشته باشد دائماً یادش می‌کند و مشتاق آن چیز است. (غررالحکم، ح 7851)
عشق و علاقه به مذکور، سبب می‌شود لسان و قلب به شیرینی ذکر او مشغول باشد. امیرالمؤمنین علیه‌السلام در بیانی به خداوند چنین عرضه می‌دارد؛ الهی! اَلهِمنی وَلَهاً بذکرکَ إلی ذِکرِک؛ معبود من! مرا ملهم کن شیفتگی از یادت به یادت را. (الاقبال، ج 3، ص 298) در سلسله‌مراتب آدمیان، اولیاء الهی‌اند که بیش از همه یاد خدا هستند. (غررالحکم، ح 3571)
در کل مسائلی که در شبانه‌روز پیش می‌آید از واجبات و محرّمات و مصیبت‌ها و وقایع، یاد خدا و توجه به اینکه کاری را که محبوب خداست انجام دهد و آن کار را که مبغوض خداست ترک کند، این مصداق واقعی یاد خداست.

1- یاد خدا در مقابل دشمن

هنگامی‌که پیامبر صلی‌الله علیه و آله به جنگ (محارب و بنی انمار) می‌رفت، سپاه اسلام به دستور حضرت توقف کرد. پیامبر برای قضای حاجت دور از لشکریان به گوشه‌ای رفت. در همان حال باران شروع به آمدن کرد و همانند سیل آب جاری و راه برگشت بین پیامبر و لشکر فاصله شد. حضرت در زیر درختی نشست؛ در این هنگام (حویرث بن الحارث) حضرت را مشاهده نمود و به یارانش گفت: این مرد محمّد است که از یارانش دور افتاده، خدا مرا بکشد اگر او را نکشم! به طرف حضرت آمد و شمشیر کشید و حمله کرد و گفت: «چه کسی می‌تواند ترا از دست من نجات دهد؟» فرمود: خدا و در زیر لب این دعا را خواندند: «خدایا! مرا از شرّ حویرث از هر طریقی تو می‌خواهی برهان.»
همین‌که حویرث خواست شمشیر فرود آورد، فرشته‌ای بر کتف او زد و به زمین افتاد و شمشیر از دستش رها شد و پیامبر آن را برداشت و فرمود: «چه کسی ترا از دست من رهایی می‌بخشد؟» گفت: هیچ‌کس، فرمود: «ایمان بیاور تا شمشیرت را بدهم!» عرض کرد: «ایمان نمی‌آورم ولی پیمان می‌بندم که با تو و پیروانت جنگ نکنم و کسی را علیه تو کمک ننمایم.» پیامبر شمشیر را به او داد؛ و حویرث گفت: «سوگند که تو از من بهتری!»
(داستان‌ها و پندها، ج 2، ص 67 -تفسیر ابوالفتوح)

2- شوریده دل

سعدی گوید: یک‌شب از آغاز تا انجام، همراه کاروانی حرکت کردم، سحرگاه کنار جنگلی رسیدیم و در آنجا خوابیدم. در این سفر، شوریده دلی (مجذوب حق شده) همراه ما بود، نعره از دل برکشید و سر به بیابان زد و یک‌نفس به راز و نیاز پرداخت. هنگامی‌که روز شد به او گفتم: این چه حالی بود که دیشب پیدا کردی؟ در پاسخ گفت: «بلبلان را بر روی درخت، کبک‌ها را بر روی کوه، قورباغه‌ها را در میان آب و حیوانات مختلف را در میان جنگل دیدم، همه می‌نالیدند. فکر کردم که از جوانمردی دور است که همه در تسبیح باشند و من در خواب غفلت.»
(حکایت‌های گلستان، ص 127)

3- سؤال فقراء از پیامبر صلی‌الله علیه و آله

تعدادی از فقراء مدینه نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمدند و گفتند: «ثروتمندان، کارهای خیر مانند آزاد کردن بندگان، صدقه دادن، حج بجای آوردن و … انجام می‌دهند که ما قادر بر انجام آن‌ها نیستیم (و درنتیجه اجر ایشان بیش از ما می‌باشد).»
پیامبر فرمودند:
«کسی که صد مرتبه الله‌اکبر بگوید، بیش از ثواب آزاد کردن صد بنده برایش ثبت می‌شود.
کسی که صد مرتبه (سبحان‌الله) بگوید، بهتر از حج بر او پاداش نوشته می‌شود.
کسی که صد مرتبه (الحمدلله) بگوید، بهتر از دادن صد اسب با تجهیزات کامل در راه خدا است.
کسی که صد مرتبه ذکر (لا اله الا الله) بگوید، بهترین مردم در روز قیامت است!!»
ثروتمندان مدینه که این خبر را شنیدند، آن‌ها نیز به دستورات عمل کردند.
فقراء مجدداً نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمدند و گفتند: «ثروتمندان هم به دستورات شما عمل نمودند!» فرمود: «این لطف و فضل خداوند است، به هرکس بخواهد عطاء می‌کند.»
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 18 -محجه البیضاء، ج 2، ص 274)

4- یاد محبوب در نعمت

خداوند، ایوب پیامبر را نعمت‌های بسیار داد تا جایی که نوشته‌اند: پانصد جفت گاو نر برای شخم زمین‌های زراعتی داشت و صدها بنده‌ی زر خرید خانواده‌دار داشت که کارهای زراعتی او را می‌نمودند.
شترهای بارکش او را سه هزار و گله‌ی گوسفند او را هفت هزار نوشته‌اند. همچنین خداوند سلامتی و نعمت و اولاد بی‌شمار به او عطا فرمود و در همه حال حامد حق بود و حتی در دو کار که اطاعت حق در آن بود سخت‌ترین را انتخاب می‌کرد و عمل می‌نمود؛ اما به همه‌ی توصیفات که در شرح‌حال ایوب علیه‌السلام نوشته‌اند، بدون آنکه گناهی از او سر زده باشد برای بالا رفتن مقام و درجاتش مورد امتحان قرار گرفت تا جایی که همه‌ی نعمت‌ها را خداوند از او گرفت و بدنش هم به مرضی که نمی‌توانست مداوا کند مبتلا شد.
با همه سنگینی بلاء هیچ‌گاه یاد خدای و حمد و ستایش او را ترک نمی‌کرد تا اینکه شیطان وسوسه‌ی خود را در ذهن عیال او انداخت و زن شروع به شکایت از وضع ناهنجار کرد و گفت: «همه ما را ترک کردند و هیچ نداریم.» ایوب علیه‌السلام فرمود: «هشتاد سال نعمت‌های الهی به ما رسید، حال به هفت سال بلاء نباید به خداوند اعتراض کرد و باید یاد او در همه حال بود!»
آن‌قدر زن اعتراض و اشکال کرد و طرح‌هایی غیرمعقول داد تا ایوب ناراحت شد و فرمود: (از پیش من دور شو که دیگر تو را نبینم.)
چون زن رفت ایوب خود را تنها و بی پرستار دید، سجده‌ی الهی کرد و به مناجات خدای پرداخت و خداوند دعای ذاکر و حامد خود را مستجاب کرد و همه نعمت‌ها را دوباره به او عطاء فرمود!
زن ایوب پیش خود فکر کرد او مرا از پیش خود رانده، صلاح نیست او را تنها بگذارم، چون پرستاری ندارد، از گرسنگی تلف می‌شود.
چون به جایگاه ایوب آمد اثری از ایوب ندید، فقط جوانی را مشاهده کرد، شروع به گریه نمود. جوان گفت: «چرا گریه می‌کنی؟» گفت: «شوهر پیری داشتم آمدم او را نیافتم.» فرمود: «اگر او را بینی می‌شناسی؟» گفت: آری، چون به جوان خوب نگریست دید شباهت به شوهرش دارد، آن جوان گفت: من همان ایوب هستم.
(تاریخ انبیاء، ج 2، ص 20)

5- نفیسه

سیده نفیسه دختر حسن بن زید (بن امام حسن مجتبی علیه‌السلام) با فرزند با فضل و ورع امام جعفر صادق علیه‌السلام بنام اسحاق مؤتمن ازدواج کرد. او از زنان نادره‌ی زمان و اعصار و از نظر بندگی و یاد حق ممتاز بوده است.
زینب برادرزاده‌ی سیده نفیسه گوید: چهل سال عمه‌ام را خدمت کردم، در این مدت ندیدم شبی را بخوابد یا روزی را افطار نماید. روزی گفتم: خوب است با خود مدارا کنید! فرمود: «چگونه مدارا کنم که گردنه‌هایی در برزخ و قیامت در پیش دارم و از آن عبور نتوان کرد مگر رستگاران!»
او ثروت داشت و به خاطر خدا آن‌ها به زمین گیران و بیماران و درماندگان انفاق می‌نمود.
سی مرتبه به حج مشرف شد که بیشتر سفرها را پیاده به خانه‌ی خدا رفت. او به‌اتفاق همسرش از مدینه برای زیارت قبر ابراهیم به فلسطین و ازآنجا به مصر رفتند.
مردم مصر درخواست کردند در آنجا بمانند. آن‌ها قبول کردند. او در خانه‌ی خود قبری کنده بود و پیوسته مشغول عبادت و یاد خدا بود. گویند هزاران مرتبه ختم قرآن در قبر نمود، خداوند چون می‌بیند بنده‌اش یادش می‌کند، طبق روایت قدسی، حق او را میان بندگانش یاد می‌کند و عزیز و مکرّم می‌دارد.
در همسایگی نفیسه، یک یهودی بود که دخترش نابینا بود، از آب وضوی او بینا شد و به همین سبب بسیاری از یهودیان مصر مسلمان شدند.
وقتی با حالت روزه با خواندن سوره‌ی مبارکه انعام آیه (لَهُم دَارُالسّلامِ عِندَ رَبِّهِم) را می‌خواند، دعوت الهی را لبیک گفت. شوهرش خواست جنازه را به مدینه ببرد مردم مصر خواستند در مصر دفن شود، او قبول نکرد. شب پیامبر صلی‌الله علیه و آله را به خواب دید که فرمود: «با اهل مصر در مورد دفن نفیسه مخالفت نکن که خدا به برکت او رحمت را بر مردم مصر نازل می‌فرماید.»
(شاگردان مکتب ائمه، ص 168 -و فیات الاعیان، ج 5، ص 56)

دَین (وام ، قرض)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 282 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «ای کسانی که ایمان آوردید! هنگامی‌که بدهی مدّت داری به یکدیگر پیدا می‌کنید، آن را بنویسید.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «قرض کردن، بندگی؛ و ادای آن آزادی است.»
(غررالحکم، ج 1، ص 414)

توضیح مختصر:

قرض و بدهکاری، چیزی است که آن را به کسی که خواهان آن است می‌دهند. موضوع قرض با عاریه یا ودیعه یا هِبه فرق می‌کند. کسی که قرض می‌دهد 18 برابر برای او پاداش و حسنه می‌نویسند. قرض دهنده نباید از دادن وام بترسد چراکه روزی را از خدا گرفته و خداوند بر او گسترش داده. پس بر کسی که روزی‌اش تنگ است و دچار نیاز شده به‌واسطه‌ی قرض دادن، سبب ازدیاد روزی خودش می‌شود و امساک، قبض را به بار می‌آورد.
قرض دادن سبب می‌شود که ربا گرفتن و ربا دادن در جامعه کم شود و بلایا تقلیل پیدا کند و خداوند برکاتش را نازل فرماید. در قرآن سوره‌ی بقره آیه‌ی 282 آمده که در دادن وام، مدت گرفتن را یادداشت نمایید، چراکه در مسائل مالی، گاهی به خاطر بعضی مشکلات و حوادث، طرفین به دردسر می‌افتند و لزوم دارد که یادداشت گردد.
وام نوعی امانت است که قرض دهنده، قرض گیرنده را امین خود می‌داند و به او پول قرض می‌دهد؛ خیانت در بدهکاری سبب می‌شود قرض گیرنده از امین بودن تنزّل کند و دیگر کسی به او قرض ندهد.
در سوره‌ی بقره آیه‌ی 245 خداوند می‌فرماید: «کیست که به خداوند وامی نیکو دهد تا خداوند آن را بر وی چندین برابر گرداند.» خداوند هزینه‌ای را که مؤمنین در راه او خرج می‌کنند قرض گرفتنِ خودش نامیده. رسول خدا عرض کرد: «خدایا اجر امت مرا بیشتر کن.» خداوند این آیه را نازل کرد. رسول خدا فهمید که منظور از چندین برابر در دادگاه خدا، عددی است که از شمارش بیرون بوده و انتها نداشته باشد.
(معانی الاخبار، ص 397)

1- مفلس از کجا قرضش را بدهد؟

شخصی برای کاری به بصره رفت و دو سال در آنجا بود. قرض بسیار بر او وارد شد و نمی‌توانست ادا کند.
طلبکاران شکایت به نزد قاضی بردند. چون مدیون با قاضی آشنا بود، قاضی پرونده‌ی رسیدگی به آن را به تأخیر انداخت.
آنان شکایت نزد حاکم بردند و حاکم از قاضی خواست به پرونده رسیدگی کامل کند. قاضی به مدیون یاد داد که در محکمه به طلب کاران مثلاً این‌طور بگو.
روز موعود قاضی به او گفت: «قرض‌های اینان را بده!» گفت: «مهلتم دهند تا منزلم را بفروشم.» آنان گفتند: «او دروغ می‌گوید، خانه‌ای ندارد.» گفت: «پس مهلتم دهند تا باغم را بفروشم.» آنان گفتند: «او دروغ می‌گوید و باغی ندارد.» گفت: «پس مهلتم دهند تا دکّانم را بفروشم.» آنان گفتند: «او دروغ می‌گوید او دکّانی ندارد.» قاضی رو به آن‌ها کرد و گفت: «شما خود می‌گویید که او منزل و باغ و دکان ندارد، پس مفلس، از کجا وام شما را بدهد؟»
طلب کاران شرمنده شده و از طلب خود دست کشیدند.
(بزم ایران، ص 88 -نمونه معارف، ج 5، ص 256)

2- سبک نشمارید

معاویه بن وهب گفت: به حضرت صادق علیه‌السلام عرض کردم: «برایم نقل کردند که مردی از انصار مُرد و دو دینار قرض به جای گذاشت و پیامبر صلی‌الله علیه و آله بر جنازه‌اش نماز نخواند و فرمود: «شما بر این مُرده نماز نخوانید تا فامیل‌های او ضمانت بدهکاری او کنند.»
امام علیه‌السلام فرمود: «حدیث درست است، همانا پیامبر صلی‌الله علیه و آله این کار را کرد تا دیگران موعظه شوند و بدهکاران وام خود را به طلب کاران بدهند تا قرض را سبک نشمارند.»
(لئالی الاخبار، ج 3، ص 203)

3- بسته‌ی هیزم

پیامبر صلی‌الله علیه و آله در شب معراج به شخصی گذشت که بسته‌ای از هیزم را جمع کرده و نمی‌توانست آن را بلند کند. پس در کیسه، بار هیزم اضافه می‌کرد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله از جبرئیل پرسید: «این مرد کیست؟» عرض کرد: «او کسی است که مقروض است و می‌خواهد قرضش را بدهد و نمی‌تواند، پس قرض دیگر گیرد و بر مقدار آن افزایش دهد.»
(لئالی الاخبار، ج 3، ص 203)

4- طلبکاری منصِف

محمد بن ابی عمیر (م.217) از اصحاب امام هفتم و هشتم و نهم علیه‌السلام و بسیار جلیل‌القدر و شغل ظاهری‌اش بزاز بود. او زمانی، سخت نا دار و بی‌چیز گشت. از کسی ده هزار درهم طلبکار بود. آن مرد نتوانست قرض خود را بپردازد. لذا خانه‌ی خود را فروخت و به خانه‌ی محمد بن ابی عمیر آمد و خواست آن را بپردازد.
پرسید: «آیا ارثی یا بخششی نصیب شده که این پول را آوردی؟» گفت: «نه! ولی خانه‌ام را فروختم که قرضم را بدهم.»
او گفت: امام صادق علیه‌السلام فرمود: «آدمی خانه را برای ادای قرض نمی‌فروشد.» پول‌ها را ببر که مرا بدان نیازی نیست. به خدا قسم الآن محتاج یک‌درهم هستم ولی از این پول نخواهم برداشت.
(سفینه البحار، ج 1، ص 314)

5- درویشان را وام ده

سعدی گوید: «مریدی، پیر و مرادش را گفت: چه کنم؟ از خلایق به زحمت اندرم، از بسیاری که به زیارتم همی آیند و اوقات عزیزم را از تردّد ایشان تشویق حاصل می‌شود.»
گفت: «هر چه درویشان‌اند، مر ایشان قرض بده و هرچه توانگرند، از ایشان چیزی بخواه که دیگر گرد تو نگردند.»
(کلیات سعدی، ص 65 -نمونه معارف، ج 5، ص 251)

دین

خداوند متعال در آیه 30 سوره روم می فرماید: «(ای پیامبر با همه پیروانت) روی خود را به دین و آیین پاک اسلام کنید.»
حدیث:
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «آنکه بوسیلۀ دینش شکم خود را پر می کند حظش از دینش همین است.» (بحارالانوار، ج78، ص63)
توضیح مختصر :
دین به معنی جزاء است و در اصطلاح به کل آنچه از طرف خداوند بر پیامبری نازل شد و اوصیای او آن را تشریح کردند تا امّت بدان عمل کنند از اوامر و نواهی و… دین گویند. دینداری باید خالص باشد. دین صراط مستقیم بوده و انحراف از صراط، پیامدی ناگوار دارد.
دین اسلام از ادیان دیگر مانند دین نوح و موسی و عیسی کامل تر است و شریعت محمدیه اَتمّْ و اکمل از آنهاست. دین خدا در هر عصری به اقتضاء آن زمان دارای معارف و احکامی است که در عصر ما دین اسلام به عنوان کامل و مکمّل همه ادیان است. در همه ادیان صحبت از خدا پرستی، معاد، قبول داشتن پیامبر و فرامین الهی مشترک بودند و لکن در شریعت، احکامی خاص در زمانی بوده که در زمان دیگر یا نسخ شده یا تبدیل گردیده یا مکمّل آورده شده است. در طول تاریخ گروه های بسیاری با لجاجت و عناد و خصومت، با دین و دینداری مخالفت کردند و از هیچ کارشکنی کوتاهی ننمودند. دین صحیح، دین حنیف است که خداوند آنها را بر آن فطرت آفریده است لذا در قبول دین، اگر مانعی نباشد به اقتضای فطرت توحیدی، شخص، دین را قبول می کند. لذا خداوند فرمود: «اکراهی در قبول دین نیست که راه هدایت از گمراهی آشکار است.» (سوره بقره، آیه256)
1. دین مُرد
حضرت علی علیه السّلام در محلی عبور می کردند، گروهی از بچّه ها را دیدند که مشغول بازی هستند، ولی یک بچّه در کنار ایستاده، غمگین است و بازی نمی کند. نزدش رفت و پرسید: نام تو چیست؟ گفت: «ماتَ الدّین: دین مُرد».
امام سراغ این راز نهفته را گرفتند و از پدر این کودک سؤال کردند! گفتند: پدرش مُرده و مادرش زنده است. امام، مادر فرزند را خواست و علّت این نام را پرسیدند! مادر گفت: در ایّامی که این بچه در رحم من بود پدرش به مسافرت رفت و پس از مدتی همسفران آمدند و گفتند: شوهر تو در مسافرت بیمار شد و از دنیا رفت، از ما خواهش کرد اگر بچه ام دنیا آمد نام او را «مات الدّین» بگذارید!!
امام به اسم «مردن دین»، پی به رمز و علّت آن برد و اعلام کرد مردم در مسجد جمع شدند. سپس همسفران پدر کودک را که چهار نفر بودند خواست و یکی یکی را جداگانه سؤالاتی نمود. به مردم فرمود: «هرگاه من صدایی به تکبیر بلند کردم شما هم تکبیر بگویید.» از اولی راز قتل را جویا شد، و او که از این سؤال میخکوب شده بود گفت: «من فقط طناب را حاضر کردم.» صدای تکبیر امام بلند شد و مردم همه تکبیر گفتند.
دوّمی هم گفت: «من طناب را به گردنش بستم و دیگر تقصیری ندارم»؛ سوّمی گفت: من چاقو را آوردم و چهارمی به طور واضح جریان را شرح داد که برای تصاحب اموال او، گروهی، او را به قتل رساندیم. امام تکبیر گفت و مردم هم، صدا به تکبیر بلند کردند.
امام اموال مسروقه را از آنها گرفت و به مادر بچّه تحویل داد و آنها را سخت مجازات کرد، و بعد به مادر فرزند فرمود: اسم این بچه را «عاشَ الدین: دین زنده است» صدا بزنید. (داستان ها و پندها، ج10، ص168 در کتاب تاریخ الانبیاء این قضاوت را به حضرت داوود داده و نظیر آن را نسبت به امیرالمؤمنین داده است، ج2، ص215)
2. دینداری فرزانه دزفول
شیخ مرتضی انصاری مرجع یگانه شیعه به همۀ آوازه و بلندی افکار در علم فقه و اصول، وقتی از دنیا می رود، با آن ساعتی که به صورت یک طلبه فقیر دزفولی وارد نجف شده بود از نظر مالی فرقی نکرده بود.
وقتی که خانه او را نگاه می کنند، می بینند مثل فقیرترین مردم زندگی می کند. یک نفر، به ایشان می گوید: آقا! خیلی هنر می کنید که این همه وجوهات در دست شما می آید، هیچ تصرفی در آنها نمی کنید! می فرماید:
چه هنری کرده ام؟ عرض می کنند: چه هنری از این بالاتر؟ آیا هنری از این بالاتر می شود! فرمود: «حداکثر کار من، کار خَرَکْچیهای کاشان است که می روند تا اصفهان و بر می گردند.
خرکچیهای کاشان را که پول به آنها می دهند که بروند از اصفهان کالا بخرند و بیاورند کاشان، آیا شما دیده اید که اینها به مال مردم خیانت کنند؟ آنها امین هستند، حق ندارند. این مسئله مهمی نیست که به نظر شما مهم آمده است.» (داستان های استاد، ج2، ص 68-سیره نبوی، ص29)
3. دین کنار تخت شاهی
در زمان خلیفه دوم، سعد وقاص به اتفاق عده ای به طرف عراق رهسپار شدند. یزدگرد پادشاه ایران در مدائن بود. کسی را نزد سعد فرستاد تا چند نفر به دربار بیایند، تا از مقصد ایشان باخبر شود.
چون به مجلس پادشاه آمدند، او مشغول آشامیدن شراب بود و دستور داد بساط شراب را جمع کنند. فرستادگان به حضور آمدند و مغیره بن عامر کنار تخت پادشاهی جنب پادشاه نشست.
یزد گرد اعتراض کرد و گفت: شما عرب ها به عنوان تجارت و گدایی به مملکت ما می آمدید، پس از خوردن غذاهای لذیذ و آب های گوارا اینک رفتید و دوستان خود را خبر کردید و حالا آمدید و می گویید «دینی تازه» هم آورده اید.
مَثل شما مانند آن روباهی است که به باغی رفت و بنای خوردن انگورها کرد، صاحب باغ هم او را آسیبی نرسانید. روز دیگر روباه های دیگر را خبر کرد و آمدند به خوردن انگور مشغول شدند. صاحب باغ آمد سوراخ ها را بست به حساب همۀ روباه ها رسید.
اگر من بخواهم می توانم، ولی می دانم شما به خاطر تنگی مال و معیشت لشکر کشی کرده اید. من شما را نعمت های فراوان می دهم و امیری بر شما نصب می کنم تا روزگارتان به خوبی بگذرد.
مغیره بن عامر گفت: آنچه از تنگی معیشت گفتی درست است، و ما هم روزی موش و سوسمار می خوردیم و حلال از حرام نمی دانستیم و پسر عموی خویش را برای یک شلغم می کشتیم و به آن مباهات می کردیم تا اینکه خداوند به وسیله پیامبرش دینی برای ما آورد، و ما را از پرستش بت ها باز داشت و به خدا پرستی هدایت کرد و هر کشوری که به وسیله مسلمانان مفتوح شود برای ما بنمایاند، و بزودی کشور شما بدست ما خواهد آمد.
اکنون ای یزد گرد! تو را به سه کار مخیّر می کنم: یا مسلمان شو تا پادشاهیت دوام یابد، یا جِزیه بده، یا آماده جنگ شو.
یزد گرد از این سخن برآشفت و گفت: بین من و شما جز شمشیر نخواهد بود. آنان را از درگاه خود راند، بعد جنگ درگرفت و مسلمانان پیروز شدند. (نمونه، ج5، ص234 -بزم ایران، ص142)
4. دینداری ابوجعفر حسینی
ابوجعفر محمد حسینی (او فرزند قاسم بن عمر بن علی بن الحسین علیه السّلام و مادرش صفیه دختر موسی بن عمر بن علی بن الحسین بود.) که با چهار واسطه به امام حسین علیه السّلام می رسید مردی فقیه و اهل زهد و عبادت بود و در ایام معتصم، خلیفۀ عباسی بر علیه ستم او خروج کرد. معتصم به دفع او پرداخت و او به ایران آمد و به شهرهای خراسان، سرخس، طالقان، نسا و مرو منتقل و گروهی بسیار از مردم ایران با او بیعت کردند.
در مرو چهل هزار نفر با او بیعت نمودند. شبی که لشکرش جمع شدند، صدای گریه ای شنید. تحقیق کرد و فهمید که یکی از لشکریانش نمدِ مردِ جولایی (بافنده، نساج) را با زور گرفتند و این گریه از آن مرد است.
ابوجعفر آن غاصب را طلبید و سبب این کار زشت را از او خواست! گفت: «ما در بیعت تو درآمدیم که مال مردم را ببریم و هرچه می خواهیم بکنیم.»
ابوجعفر نمد را به صاحبش داد و آنگاه فرمود: «به چنین مردم نتوان در دین خدا یاری جست»، امر کرد لشگر متفرّق شوند و با اصحاب خود به طالقان رفت… (تتمه المنتهی، ص221)
5. دین فروشی سمره
سمره بن جندب اهل بصره بود. پس از مرگ پدر، همراه مادرش به مدینه آمد؛ مادرش به یکی از یاران رسول خدا بنام مری بن شیبان شوهر کرد و سمره در دامن او بزرگ شد؛ با اینکه نوجوان بود تیرانداز خوبی بود، پیامبر او را اجازه داد در جنگ اُحُد شرکت کند و در بیشتر جنگ ها شرکت کرد.
او در زمان معاویه همانند بعضی صحابۀ فاسق و دروغگو، برای گرفتن پول، به جعل احادیث در مدح معاویه و نقل احادیث در مذمّت امیرمؤمنان علیه السّلام اقدام کرد.
معاویه به او گفت: صد هزار درهم می دهم تا این آیه را (که در مذمّت منافقان نازل شده) به علی بن ابی طالب نسبت بدهی!
آیه این است: «بعضی از مردم (اخنس بن شریق)، از گفتار دلفریب خود، تو را به شگفت آرند که از چرب زبانی و دروغ به متاع دنیا رسند، و از نادرستی و نفاق، خدا را بر راستی خود گواه گیرند، و این کس، بدترین دشمن اسلام است. چون از حضور تو دور شدند (و قدرت یابند) کارش فتنه و فساد است، بکوشد تا حاصل خلق به باد فنا دهد و نسل بشر را قطع کند و خدا مفسدان را دوست ندارد.» (سوره بقره، آیه 205-204)
و این آیه را (که پس از خوابیدن امیر مؤمنان در رختخواب پیامبر، در شأن حضرت علی علیه السّلام نازل شده) بگو در شأن ابن مجلم نازل شده است، آیه این است: «و برخی از مردمان، از جان خود در راه رضای خدا درگذرند و خدا دوستدار چنین بندگان است.» (سوره بقره، آیه207)
سمره پیشنهاد معاویه را نپذیرفت. معاویه گفت: دویست هزار درهم می دهم قبول کن، او نپذیرفت.
معاویه چهارصد هزار درهم وعده داد و او پذیرفت و این دو آیه را که اولی در باره منافقین بوده به امیرالمؤمنین نسبت، و آیه دوم که درباره امیرالمؤمنین نازل شده، به ابن مجلم نسبت داد، و با این کار دین فروشی خود را ثابت کرد. (پیغمبر و یاران، ج3، ص258 –شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج1، ص471)

دهر (روزگار)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 24 سوره‌ی جاثیه می‌فرماید: «(کافران گفتند): و جز روزگار (و طبیعت) ما را هلاک نمی‌کند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «روزگار، بدن‌ها را کهنه کند و آرزوها را تازه گرداند و مرگ را نزدیک کند و آرزوها را دور سازد.»
(غررالحکم، ج 1، ص 412)

توضیح مختصر:

دهر به معنای روزگار، عصر و زمان که اول و آخر ندارد و دهری به کسی گویند که قائل است دنیا ازلی و ابدی است و خدایی وجود ندارد و قیامتی برپا نمی‌شود. در سوره‌ی جاثیه آیه‌ی 24 خداوند می‌فرماید: «گفتند: (حقیقت زندگی) جز زندگانی ما در این جهان نیست، می‌میریم و زنده می‌شویم و جز روزگار، ما را نابود نمی‌کند.» زمان گذشته و آینده و حال برای زمانیات است و دهر، محیط به زمان است و گذشته و آینده ندارد.
سرمد محیط به دهر است و خداوند بر تمام ازمنه و روزگاران، محیط و احاطه‌ی قیّومی دارد؛ اما طبیعیون که منکر وجود الله هستند همه‌چیز را مستند به طبیعت و دهر می‌دانند و ماوراءالطبیعه را منکرند و لذا از پیامبر روایت است که: «به دهر ناسزا نگویید که حوادث را به او نسبت می‌دهند و ناسزا می‌گویند چون حوادثی را پدید آورد.»
(بیان السّعاده، ج 9، ص 65)
دهر، مصنوع خداست. صانع به حکمت، مصنوع را می‌آفریند. از آن‌طرف پیامبر فرمود: «انَّ لِرَبّکُم فی ایّامِ دَهرِکُم لَلنفحات اَلا فَتعر صّوالها؛ در ایام روزگارتان نسیم‌های رحمتی می‌وزد آن‌ها را بگیرید.» (محجه البیضاء، ج 2، ص 31)
پس در روزگار، بسیار فیض‌ها و نسیم‌های رحمت می‌آید و این انسان است که باید بتواند از خالقِ روزگار، در روزگار، آن را اخذ کند.

1- زمانه فاسد شده

بدیع همدانی به یکی از برادرانش در جواب شکایتی که از زمان خود کرده بود، نامه‌ای نوشت. او دعوی نموده بود که زمانه فاسد شده است. پس در جواب او گفت: «چه وقت بود که فاسد نبود؟ نمی‌بینی در هر زمان، مردم همین شکایت را داشتند و زمان پیش‌تر را بهتر از حال می‌پنداشتند؟»
پس زمان‌های گذشته را و آنچه در شکایت آن گفته‌اند، به‌تفصیل تا عهد حضرت آدم علیه‌السلام نقل می‌کند.
(بیان السعاده، ج 9، ص 65)

2- ذوکلاع

شخصی گفت: «من در زمان جاهلیت، هدایایی برای «ذوکلاع»، پادشاه یمن بردم ولی تا یک ماه بر درگاه او بودم و مرا اجازه‌ی ورود ندادند.
روزی از دریچه، سر بیرون کردم، مردم را دیدم که در سجده‌ی به او بودند. در روزگاری بعد، او را این‌طور دیدم که یک‌درهم گوشت می‌خرید و از پس اسب خود می‌آویخت.»
(نوادر، راغب اصفهانی، ص 308)

3- هزار هزار و یک‌درهم

در دفتر خلیفه‌ی عباسی، هارون‌الرشید، کسی نگاه کرد و دید در روی یک ورق نوشته بود، انعام و جایزه‌ی یک‌شب خلیفه به جعفر بن یحیی، فلان مبلغ نقد و جنس که از هزار هزار بیشتر بود. در روی دیگر ورق نوشته بود، بهای نفت و بوریایی که جسد جعفر بن یحیی (که مغضوب خلیفه واقع شده بود) را سوزاندند، محاسبه کردند؛ یک‌درهم بیش نبود.
(نوادر، راغب اصفهانی، ص 309)

4- نود سال

ابواسحاق صابی (متوفی.384) نود سال عمر کرد و در خدمت خلفای عباسی و دیالمه بود و به مناصب بزرگ رسید و تلخ و شیرین روزگار را چشید. هر کار کردند، او مسلمان نشد، ولی با مسلمانان موافقت می‌نمود و نامش در آفاق مشهور شد.
در جوانی، روزگارش مساعد بود، ولی در پیری ورق برگشت و مدتی در حبس بود و تلخی‌های حوادث بسیار به او رسید.
در شکایت از دنیا و پند از روزگار دو بیت شعر نوشت:
«دنیا همانند زنان بی‌وفایی است که با دوستداران خود تا هنگامی‌که جوان و با قوّت هستند، خوش باشند و چون شب عشرتشان به صبح پیری مبدّل گردد، از وفاداری بگریزند و از صحبت ایشان اعراض کنند.»
(نوادر، راغب اصفهانی، ص 310)

5- عجب روز بدی

حسن بن مسعود گوید: به امام هادی علیه‌السلام رسیدم درحالی‌که آن روز انگشتم ضربه دیده بود. با سواری تصادف کرده بودم و به دوشم نیز آسیب رسیده بود. در جنجال وارد شده بودم و لباس‌هایم را پاره کرده بودند، گفتم: «خدا شرّ تو را –روز– از سر من کوتاه کند، عجب روز بدی هستی!»
امام هادی علیه‌السلام فرمود: «گناه روزها چیست؟ شما به مکافات اعمال خود می‌رسید و به آن‌ها دشنام می‌دهید؟ و این دشنام‌ها سودی به شما نمی‌بخشد، بلکه خدا به خاطر بی‌گناهی آن، مجازاتتان می‌کند. دیگر این کلمات را تکرار نکن و برای روزها، نقشی در حکم خدا قائل مشو!» گفتم: «چشم! مولای من!»
(داستان‌ها و پندها، ج 3، ص 86)

دوستی و آثار آن

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 31 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «بگو اگر خداوند را دوست می‌دارید از من پیروی کنید تا خداوند شما را دوست بدارد و گناهتان را بیامرزد.»

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «کسی که چیزی را دوست بدارد به یاد آن شیفته شود (پیوسته به یاد اوست).»
(غررالحکم، ج 1، ص 220)

توضیح مختصر:

هر کس چیزی را بسیار دوست داشته باشد، یادش کند. پس مؤمن کسی را که دوست دارد از آن یاد می‌کند و اگر این کردار از او ممدوح و ممتاز است او هم همانندش را انجام دهد. سلامتی و عافیت در صدق دوستی است. دوستی، گنج است و تسکین و آرامش دل، پس دوستداران و دوستی دل‌های پاک سبب دستیابی به کنز می‌شود.
اگر کسی عیب دوستش را دید در نهان او را به‌عنوان هدیه گوش زد کند و از یاری‌رساندن او در وقتی‌که او مضطرب است و مشکل روحی دارد دریغ نورزد و با کلمات آرامش‌بخش به او کمک کند. گمان خود را نسبت به کاری که آن دوست انجام می‌دهد خوب پندار کند و مُهر منفی و بدبینی نزند.
آنکه زودتر به دوستش سلام می‌کند و فروتنی می‌ورزد و انصاف به خرج می‌دهد و با او نفاق نمی‌ورزد، از دوست دیگر جلوتر است چراکه دوستی، میوه‌اش همین‌هاست. نرم‌خویی و خوش‌اخلاقی از دیگر آثار دوستی است که حبیب با محبوبش روا می‌دارد. بخشش و سفره‌داری از دیگر آثار حقیقی حبیب است؛ چون بذر دوستی را در دل می‌کارد.
اگر محبوبش فضایل و امتیازاتی برتر دارد مبادا به حسادت بیفتد بلکه خدا را شکر کند و همانند آن امتیازات را از خدا برای خود بخواهد.

1- در فراق دوست

امام صادق علیه‌السلام فرمود: پنج دسته خواب ندارند: 1. آنکه در فکرش کشتن کسی است… 2. دوست داری که در آستانه از دست دادن دوست خود است «المحبُّ حبیباً یَتَوَقَّعُ فراقُهُ: فقدان و فراق دوستان از مسائل بسیار سخت زندگی محب می‌باشد.» تا جایی که امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: آنچه از دست دادنش سبب بیماری می‌گردد، از دست دادن دوستان است. هم‌چنین فرمودند: از دست دادن دوست، غریبی آورد.
(بحارالانوار، ج 70، ص 15 –دوستی در قرآن و حدیث، ص 46)

2- امام در فکر دوستان

عمرو بن اسحاق بر امیرالمؤمنین علیه‌السلام داخل شد. پس آن حضرت آثار زردی بر صورتش دید. فرمود: این زردی چیست؟ او بیماری خود را برایش توضیح داد. امام علیه‌السلام فرمود:
1. ما به خوشحالی شما خوشحال می‌شویم.
2. به حزن شما اندوهگین می‌شویم.
3. به بیماری شما بیمار می‌شویم.
4. برای شما دعا می‌کنیم.
5. وقتی شما دعا می‌کنید ما آمین می‌گوییم.
عمرو گفت: «آنچه فرمودی دانستم، ولی چگونه ما دعا می‌کنیم شما آمین می‌گویید؟» امام فرمود: «بر ما حاضر و دور، یکسان است.» (بصائر الدرجات، ص 260)
در حدیث ذُمَیله (دُمَیله) نظیر این روایت از امیرالمؤمنین آمده که فرمود: هیچ مؤمنی ساکت نماند مگر این‌که برایش دعا می‌کنیم.

3- حدود دوستی

امام صادق علیه‌السلام فرمود:
1. دوستی یک‌روزه پیوند است.
2. دوستی یک‌ماهه خویشی است.
3. دوستی یک‌ساله، صله‌ی رحم است. کسی که به تکبّر آن را ببُرَّد خداوند را از خود ناامید می‌سازد.
(کشکول شیخ بهایی (مترجم کاسب)، ص 77)

4- عوامل دوستی یکرنگ

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: سه چیز دوستی را یکرنگ (خالص) می‌سازد:
1. هدیه کردن عیب‌های یکدیگر (اهداء العیب)
2. در نبود دوست او را ازهرجهت حفظ کند (حفظ الغیب)
3. در سختی یاری‌رساندن. (تنبیه الخواطر، ج 2، ص 121)
در روایات دیگر به بعضی عوامل که در یکرنگی در دوستی تأثیر دارد چنین آمده است:
1. سلام کردن
2. در مجالس جا برایش گشودن
3. با محبوب‌ترین نام خواندن
4. به عیادت رفتن.
5. خوش‌رویی در دیدار
6. ادب ورزیدن
7. بگومگو نکردن
8. فخر نفروختن
9. دشمنی نورزیدن
10. شوخی بی‌ربط نکردن.
(دوستی در قرآن و حدیث احادیث 34-308)

دوستی با یاران

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 54 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «هر کس از شما از آیین خود بازگردد، خداوند جمعیّتی را می‌آورد که آن‌ها را دوست دارد و آنان نیز او را دوست دارند؛ در برابر مؤمنان متواضع و در برابر کافران سرسخت و نیرومندند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «کسی که مبنای دوستی‌اش در راه خدا نباشد از او پرهیز کن که دوستی او پستی است.» (غررالحکم، ج 1، ص 220)

توضیح مختصر:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «هرگاه یکی از شما برادرش را دوست داشت او را از این دوستی باخبر کند که این کار، افراد را بیشتر به هم می‌پیوندد.» (نوادر راوندی، حدیث 507)
از این حدیث معلوم می‌گردد که اعلام اُنس و الفت، علاقه را چند برابر می‌کند. مداومت دوستان قدیمی خود نوعی آرامش و تجدید خاطرات می‌شود، البته در محبّت نباید افراط کرد چراکه اگر روزی به دلیلی خاص دوست از شما بُرید، شاید اسرار را فاش کند، پس اعتدال در دوستی بهتر است مگر کسی که مُهر صد در صدی خورده که برنمی‌گردد و دشمن نمی‌شود و نمی‌برد. اساس دوستی باید خدا گونه و بر اساس تقوی باشد. دوستی جایش در دل است، پس همان اندازه که دوستت را در دل داری، نشان بِده، چراکه ظاهر و باطن، هم گون و در اندازه، یکی باشد برای اُنس بهتر است؛ اما آنانی که تملّق می‌کنند و چرب‌زبانی می‌نمایند معلوم نیست تا چه حد کارشان تخم و بوی محبت دارد و نباید گول این افراد را خورد. پس وقتی انسان با کسی دوست شد نام و محل کار و خانه‌ی او را یاد بگیرد، اگر مریض شد به عیادتش برود، اگر نا دار شد به او ایثار کند، اگر ضامن و میانجیگری لازم دارد برایش انجام دهد، اگر مُرد، تشییع‌جنازه‌اش برود، بعد از وفاتش او را یاد کند و به خانواده‌اش لطف خود را نشان دهد.

1- فداکاری برای دوست

مرحوم فیض کاشانی نقل کرد که دو نفر باهم دوست بودند. یکی از آن‌ها مبتلا به هوای نفس شد و به دوستش گفت: «من گرفتار چنین مریضی شده‌ام، تو اگر می‌خواهی از رفاقت با من صرف‌نظر کن.»
او فرمود: «به جهت این گناه روحی، من دوستی‌ام را با تو قطع نمی‌کنم.» سپس با خدا عهد بست تا وقتی‌که دوست مبتلایش از آن گرفتاری رهایی نیابد، چیزی نخورد و نیاشامد!
پس چهل روز بر او گذشت و او پیوسته از خدا می‌خواست که دوستش را نجات دهد و همیشه برای او ناراحت بود و از شدت غم و گرسنگی لاغر می‌شد. تا اینکه، پس از چهل روز، دوستش به او خبر داد که به خاطر تو، خدا مرا از این مرض نجات داده است. پس او خوشحال شد و به غذا خوردن پرداخت.
(شنیدنی‌های تاریخ، صفحه 67 -محجه البیضاء، ج 3، ص 336)

2- دوستی با پیامبر

یکی از صحابه‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله به نام «ثوبان» که نسبت به آن حضرت علاقه‌ی شدیدی داشت، روزی با حال پریشان خدمتش رسید.
پیامبر از سبب ناراحتی او سؤال نمود. او در جواب عرض کرد: «زمانی که از شما دور می‌شوم و شما را نمی‌بینم، ناراحت می‌شوم. امروز در این فکر فرورفته بودم که فردای قیامت، اگر من اهل بهشت باشم، به‌طور حتم در مقام شما نخواهم بود، بنابراین درهرحال از درک حضور شما محروم خواهم شد؛ بااین‌حال چرا افسرده نباشم؟!»
پیامبر این آیه را که درباره‌ی هم‌نشینی دوستان پیامبر نازل شد و آنان را بشارت داد، قرائت کرد:
کسی که خدا و پیامبر را اطاعت کند (در روز رستاخیز) هم‌نشین کسانی خواهد بود که خدا، نعمت را بر آنان تمام کرده، از پیامبران و صدّیقان و شهدا و صالحان و آن‌ها رفیق‌های خوبی هستند. (سوره‌ی نساء، آیه‌ی 69 «وَ حَسُنَ اُولئِکَ رَفیقاً»)
اینکه مرا از خود و پدر و مادر و همه بستگان خود بیشتر دوست دارد و در برابر گفتار من تسلیم باشد.
(داستان‌های تفسیر نمونه، ص 348 -تفسیر نمونه، ج 3، ص 459)

3- دوستی بهتر از برادر نَسَبی

سعد بن ربیع از بزرگان انصار و رئیس قبیله‌ی بنی حارث بود. بعدازآنکه پیامبر از مکّه به مدینه هجرت کردند، برای دوستی و کمک مالی و خانوادگی، میان مهاجرین مکّه و انصار مدینه عقد برادری ایجاد کرد.
ازجمله میان عبدالرحمان بن عوف و سعد برادری با شرایط مساوی که واقعاً عجیب بود، برقرار کرد.
پس‌ازآنکه سعد و عبدالرحمان برادر شدند، دوستی‌هایشان قوی و محکم شد و سعد دست عبدالرحمان را گرفت و به منزلش آورد و گفتم: اموال من از تمام مردم مدینه بیشتر است، هرچند می‌خواهی برای خودت بگیر.
دو زن هم دارم، ولی تو همسری نداری، ببین هرکدام پسند تو است، یکی را طلاق می‌دهم تا با او ازدواج کنی.
عبدالرحمان گفت: «خدا مال و همسرانت را برایت مبارک گرداند، از اموال تو چیزی را نمی‌خواهم، فقط مرا به بازار ببر و در کسب‌وکار راهنمایی‌ام کن.»
پس سعد او را به بازار برد و خرید و فروش یادش داد. عبدالرحمان به‌قدری خوش‌شانس در معامله شده بود که می‌گفت: «اگر به سنگی دست دراز می‌کنم، امید می‌رود که زیر آن طلا و نقره باشد.»
(پیغمبر و یاران، ج 3، ص 148-طبقات، ج 3، ص 89)
آری، سعد این دوست بهتر از برادر نَسَبی، وقتی در جنگ اُحد شهید شد پیامبر فرمود: «خدا او را رحمت کند که تا زنده بود، ما را یاری کرد و موقع مرگش هم سفارش ما را نمود.»
(بحارالانوار، ج 20، ص 62)

4- هدیه دوست یوسف

پس‌ازآن که حضرت یوسف از خاندانش جدا شد؛ و عاقبت، سالار اهل مصر گردید، دوستی داشت که در دوران کودکی با یوسف، یار مهربان بود. او عزم سفر کرد تا به دیدار یوسف برسد و از دوست قدیمی خود دیدن کند. آن‌ها که به دیدار روی زیبای یوسف می‌رفتند، با خود هدیه و ارمغانی نزد یوسف می‌بردند. دوست قدیمی یوسف نیز ارمغانی به همراه خود برداشت و آن یک قطعه آینه بود. وقتی به دیدار یوسف رسید، از احوال گذشته‌ی یوسف پرسید. حضرت جریان کار خودش را برای او شرح داد و همه را حکمت و امتحان الهی دانست و سپاس خدای را کرد.
آن دوست گفت: «هر چه در نظر گرفتم برای شما چیزی بیاورم، (با خود گفتم) چیزی جز جمالت وجود ندارد که جاذب باشد، بنابراین آیینه‌ای برای تو به‌عنوان هدیه بیاوردم تا جمال دل‌آرای تو در آن منعکس شود و در آن‌وقت از من یادی کنی.»

آینه آوردمت ای روشنی **** تا چو بینی روی خود، یادم کنی

آری بهترین هدیه‌ی بندگان به خدا آن است که دل خود را آینه‌ی خدا کنند.
(بحارالانوار، ج 20، ص 62)

5- احترام متقابل

در یکی از غزوات، پیامبر اسلام در عسکر گاه خود مشغول نماز بود. چند نفر مسلمان از جلو جایگاه پیامبر عبور می‌کردند. لحظه‌ای –به خاطر محبّت– توقف نمودند و از اصحاب آن حضرت که شرفیاب محضرش بودند، احوال پیامبر را سؤال کردند و درباره‌ی آن بزرگوار دعا و ثنا گفتند.
و به خاطر این‌که عجله داشتند و نمی‌توانستند منتظر باشند تا نماز پیامبر تمام شود، از این روی عذر خواستند.
پس به آن حضرت ابلاغ سلام نمودند و راه خود را در پیش گرفتند و رفتند.
پس از نماز، پیامبر غضب آلوده، از قبله روی گرداند و فرمود: «عجب است، جمعی در مقابل شما (به خاطر محبت) توقف می‌کنند و از من پرسش می‌نمایند و سلام می‌رسانند، شما به احترام آن‌ها قیام نمی‌کنید و برای آن‌ها خوردنی حاضر نمی‌نمایید؟!»
سپس از جعفر طیّار سخن گفت و مراتب کرامت نفس، ادب و محبّت او را در مقابل دیگران خاطرنشان کرد.
(حکایت‌های پندآموز، ص 256 -بحار، ج 6، ص 159)

دنیا دوستی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 20 سوره‌ی حدید می‌فرماید: «زندگی دنیا بازیچه و زیور و بر هم نازیدن میان شماست و افزون‌خواهی در دارایی و فرزندان است.»

حدیث:

حضرت علی علیه‌السلام فرمود: «کمال در دنیا نایاب است. (رسیدن به تمام خواسته‌های دنیا قلیل است).»
(غررالحکم، ج 1، آیه 363)

توضیح مختصر:

انبیاء و اولیاء در همین دنیا زندگی کردند و سعادتمندی را آوردند و خود به بالاترین مقامات معنوی رسیدند. این‌که کسی از کتاب‌های آسمانی و انبیاء و اولیاء پند نمی‌گیرد و پیاده نمی‌کند، ضعف از مستمع است که پرده‌ها و حجاب‌ها روی قلبش حائل شده است.
طلب دنیای مذموم وقتی در دل جای گرفت، میل شدید به دنیا در پیِ آن می‌آید. وقتی طالب، غوطه‌ور شد و آلوده گردید آنگاه همه‌چیز دنیا برایش لذیذ و خوش می‌شود؛ و دل‌بستگی به آن، او را مبهوت می‌کند و از آن طرف بلاها و کاستی‌ها و آفت‌ها را خوش ندارد و اوضاع روحی‌اش به هم می‌خورد. تازه اگر کارهای خوب هم کند به خاطر خرابی‌ها حبط اعمال می‌شود و اگر انفاقی کند مانند بادی است دارای سوزِ سرما که بر کشتزار بوزد و آن را نابود سازد. (سوره‌ی آل‌عمران، آیه‌ی 117)
حیات صرف دنیوی، متاع غرور است و استفاده‌اش اندک است و مانند لعب و لهو را می‌ماند. هرچند بخواهند از آراستگی دنیا، خداوند در دنیا به آن‌ها می‌دهد. (سوره‌ی هود، آیه‌ی 15)
تازه عده‌ای را در همین دنیا به عذاب و ذلّت برای نمونه دچار می‌کند. (سوره‌ی زمر، آیه‌ی 26)
تا برای دیگران اندرز و عبرت باشد؛ اما چه سود که سکنات نمی‌گذارند از شقاوت به سعادت و از ذلّت به عزت روی آورده شود.
(ترجمه‌ی تفسیر المیزان، ج 1، ص 37)

1- دنیادوستی شدید

علامه مجلسی این روایت را از پیامبر صلی‌الله علیه و آله نقل کرده که: «همانا در قیامت گروه‌هایی وارد شوند که حسناتی به بزرگی کوه‌های تهامه دارند پس امر شود آن‌ها را به آتش برند.»
عرض شد: یا رسول‌الله! اینان نماز هم می‌خواندند؟ فرمود: «آری، روزه هم می‌گرفتند و نیمه‌ی شب را نیز برای عبادت انتخاب می‌کردند، ولی چنین بودند که چون چیزی از دنیا رخ می‌نمود، بر روی آن می‌افتادند (دوستی دنیا را سخت می‌گرفتند و رها نمی‌کردند).»
(بحارالانوار، ج 70، ص 286 -بوستان کشمیری، ص 165)

2- گریه

روایت شده که حضرت موسی علیه‌السلام به مردی برخورد که گریه می‌کرد پس از او عبور نمود. دوباره موقع برگشتن دید آن مرد گریه می‌کند! عرض کرد: خداوندا! بنده‌ای از خوف تو می‌گرید (چرا به او توجّهی نمی‌کنی)؛ خطاب آمد: «ای موسی! اگر دماغش (آب بینی‌اش) با اشک‌های چشمانش مخلوط شود و بیرون بیاید؛ من او را نمی‌بخشم، زیرا او دنیا را دوست می‌دارد.»
(کلیات حدیث قدسی، ص 150)

3- طلا و نقره

هنگامی‌که حضرت صادق علیه‌السلام طلا و نقره را لعن و نفرین فرمود، یکی از یاران تعجّب کرد و دراین‌باره سؤال نمود. امام علیه‌السلام فرمود: «منظور از طلا چیزی است که دین را از بین می‌برد، منظور از نقره چیزی است که سرچشمه‌ی کفر و بی‌ایمانی می‌شود.»
(بحار، ج 73، ص 141 -تفسیر نمونه، ج 27، ص 321)
یعنی هر طلا و نقره‌ای مورد لعن نیست، بلکه طلا و نقره‌ای که دین و ایمان را از بین می‌برد، مورد لعنت است.

4- مال، خانه اندوه

سقراط حکیم در حفره‌ای کنار نهری می‌زیست و از آن بیرون می‌آمد و با دو دستش آب می‌خورد؛ تا آنکه یکی از شاگردانش او را کوزه‌ای بخشید و بدان آب می‌نوشید. روزی کوزه شکست و سقراط دل‌تنگ شد. چون شاگردانش نزدش آمدند که به عادت همیشگی درس بنویسند، آنان را گفت: «بنویسید: مال، خانه‌ی اندوه و میخ غم است و آنکه اندوه کم می‌خواهد مال را رها کند.»
(کشکول شیخ بهایی، ص 556)

5- دنیا به‌صورت بثینه

شهید ثانی در کتاب «کشف الربیع» نقل کرده است که امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: وقتی فدک به فاطمه علیها السّلام رسید، در بعضی مزارع فدک، با بیلی به کار کشاورزی مشغول بودم؛ ناگاه (به کشف) زنی را دیدم در نهایت جمال و غایت دلربایی که او را تشبیه به بثینه نمودم (بثینه زنی بود که در جمال، ضرب‌المثل عرب بوده است.) گفت: ای پسر ابوطالب! مرا همسر خود کن تا خزینه‌های زمین را به تو بنمایانم تا دارای ملک شوی و پس از خودت فرزندانت ملک‌دار شوند.
گفتم: تو کیستی تا از اهلت تو را خواستگاری کنم؟ گفت: منم دنیا. گفتم: بازگرد و شوهر دیگری بجوی؛ سپس مشغول کار کشاورزی خود شدم. پس حضرت در این هنگام اشعاری را سرود، ازجمله فرمود: «ای دنیا غیر علی را بفریب که به آنچه در توست، من راغب نیستم.»
(قلب سلیم، ص 808)

6- جمع بین دنیا و آخرت

روزی بهلول را دیدند که با تنه‌ی درختی گلاویز شده است. گاهی یک سر آن را بلند می‌کند، سپس رهایش کرده و سر دیگر را بلند می‌کند. از او پرسیدند: چه می‌کنی؟ گفت: «دنیا را گرفتم، آخرتم رها شد. آخرت را دریافتم، دنیایم رها شد. خواستم دنیا و آخرت را باهم داشته باشم، قدرتم نرسید. وقتی خوب اندیشیدم به این نتیجه رسیدم که باید دنیا را با اهلش رها کنم به امیدی که رستگار شوم.»
(رند عالم سوز، ص 150)

دنیا

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 32 سوره‌ی انعام می‌فرماید: «دنیا جز بازیچه‌ی کودکان و هوسرانی بی‌خردان نیست.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «هر کس صبح کند و فقط فکرش به دنیا باشد، از خدا در او هیچ نیست.»
(جامع السعادات، ج 2، ص 24)

توضیح مختصر:

آنچه خداوند از مصنوعات و مخلوقات، آسمان و زمین، انسان، حیوان، دریا و معادن و … خلق کرده همه به حکمت بالغه بوده و در آن شگفتی‌های بسیار نهاده که استفاده از مظاهر دنیوی برای زندگی بسیار نافع است اما به شرط آنکه افراط و تفریط در دنیاداری نکند، متعادل استفاده کند، تعلق قلبی به دارایی‌ها نداشته باشد تا وقتی از دنیا می‌رود سبک‌بار و با دلی آرام و طمأنینه برود.
اما دنیای ممدوح آن است که حضرت علی علیه‌السلام فرموده که: «صراط مستقیم در دنیا آن راهی است که کوتاه‌تر از غلو و بلندتر از تقصیر باشد.» (ترجمه‌ی تفسیر المیزان، ج 1، ص 62) در مَثَل فارسی هست که: نه شور شود و نه بی‌نمک، بلکه راه میانه باشد. درواقع غوطه خوردن به لذائذ دنیا و شهوات و دل‌بستگی‌ها به مظاهر آن و تحصیل بی‌حساب برای تکاثر اموال و رسیدن به ریاست، مانند این است که گفته شود دنیا بد است، نه دنیا خوب است ولی استفاده نامشروع و نامتعادل بد است که عواقبی هولناک در پی دارد. به خاطر رسیدن به منافع دنیوی آدم می‌کشند، دزدی می‌نمایند، ربا می‌دهند، خدا را فراموش می‌کنند، حقوق الهی را ادا نمی‌کنند، پشت پا به فرامین انبیاء و اولیاء می‌زنند. «خداوند کسانی را که ایمان آوردند به قول ثابت در زندگی دنیا و آخرت پابرجا می‌کند.» (سوره‌ی ابراهیم، آیه‌ی 27)
یعنی اگر ایمان واقعی پایه‌هایش لرزان شد شخص از ثبات می‌افتد و پایش در گرداب مظاهر گیر می‌کند و راه فراری هم نمی‌تواند پیدا کند.

1- عزّت و ذلّت

هارون‌الرشید خلیفه‌ی عباسی بسیار برامکه را دوست می‌داشت و آنان نوعاً در سمت وزراء و اصحاب خاص و محبوب او بودند. در میان آنان به جعفر برمکی شدیداً علاقه داشت. تا اینکه بعد از 17 سال و 7 ماه عزّت، در سال 189 هـ. ق به مسائلی چند، برامکه مورد غضب هارون‌الرشید قرار گرفتند و همگی به بدبختی و نکبت روزگار افتادند و دنیا کاملاً بر آنان برگشت.
ازجمله، محمد بن عبدالرحمن هاشمی گوید: روز عید قربانی بود که وارد بر مادرم شدم، دیدم زنی با جامه‌های کهنه نزد اوست و با او صحبت می‌کند. مادرم گفت: این زن را می‌شناسی؟ گفتم: نه فرمود: این «عُباده» مادر جعفر برمکی است.
من به‌جانب عُباده رفتم و با او قدری تکلّم نمودم و پیوسته از حال او تعجّب می‌کردم. از او پرسیدم: ای مادر، از عجایب دنیا چه دیدی؟ گفت: «ای پسر جان عیدی مثل چنین روز (عید قربان) بر من گذشت درحالی‌که چهارصد کنیز در خدمت من ایستاده بودند و من می‌گفتم: پسرم جعفر حقّ مرا ادا نکرده و باید کنیزان و خدمتکاران من بیشتر باشد.
امروز یک عید است که بر من می‌گذرد که منتهی آرزوی من دو پوست گوسفند است که یکی را فرش خود کنم و دیگری را لحاف خود.»
من (محمد هاشمی) پانصد درهم به او دادم و چنان خوشحال شد که نزدیک بود قالب تهی کند. گاه‌گاهی عُباده به خانه‌ی ما می‌آمد تا از دنیا رحلت کرد.
(تتمّه المنتهی، ص 181)

2- علی و بیت‌المال

شعبی گوید: من همانند دیگر جوانان به میدان بزرگ کوفه وارد شدم، امام علی علیه‌السلام را بر بالای دو طرف طلا و نقره دیدم که در دستش تازیانه‌ای کوچک بود و مردم را که تجمع کرده بودند به‌وسیله‌ی آن به عقب می‌راند.
پس به‌سوی آن اموال برگشت و بین مردم تقسیم کرد، به‌طوری‌که برای خودش هیچ‌چیز باقی نماند و دست‌خالی به منزلش بازگشت.
به منزل بازگشتم و به پدرم گفتم: «امروز چیزی دیدم نمی‌دانم بهترین مردم بوده یا نه؟!»
پدرم گفت: «پسرم چه کسی را دیدی؟» آنچه را دیده بودم نقل کردم، پدرم از شنیدن این جریان به گریه افتاد و گفت: «ای پسرم تو بهترین کس از مردم را دیده‌ای.»
(الغارات، ج 1، ص 55 -داستان‌های زندگی علی علیه‌السلام، ص 114)
زاذان گوید: من با قنبر به‌سوی امیرالمؤمنین رفتیم، قنبر گفت: «یا امیرالمؤمنین برخیز که برایت گنجی مهم پنهان کرده‌ام.» فرمود: «گنج چیست؟» قنبر گفت: «برخیز و با من بیا تا نشانت دهم.»
امام برخاست و با او به خانه درآمد. قنبر کیسه‌ی بزرگی از کتان که کیسه‌های کوچک طلا و نقره در آن بود آورد و گفت:
«ای علی علیه‌السلام می‌دانم که شما چیزی را برنمی‌داری مگر آن‌که همه را تقسیم می‌کنی، این را فقط برای شما ذخیره کردم!»
امام فرمود: «هرآینه دوست داشتم که در این خانه آتشی شعله می‌کشید و همه را می‌سوزانید.» پس شمشیر از غلاف کشید و بر کیسه‌ها زد، طلا و نقره‌ها از میان کیسه‌ها به بیرون ریخته شدند.
سپس فرمود: «این‌ها را میان مردم تقسیم کنید.» و آنان هم، چنین کردند، بعد فرمود: شاهد باشید که چیزی را برای خود نگرفتم و در تقسیم بین مسلمانان کوتاهی نکردم و آنگاه فرمود: «ای طلاها و نقره‌ها! غیر علی علیه‌السلام را بفریبید.»
(داستان‌های زندگی علی علیه‌السلام، ص 128 -نهج‌البلاغه ابن ابی الحدید، ج 8، ص 181)

3- حضرت سلیمان

سلیمان بن داوود از نادر پیامبرانی بود که خداوند پادشاهی مشرق و مغرب زمین را به او داد و سال‌ها بر جن و انس و چهار پایان و مرغان و درندگان غالب و حاکم و زبان همه موجودات را می‌دانست؛ که زبان از توصیف قدرت عظیم او قاصر است. او به حق تعالی عرض کرد:
«بر من مِلْکی ببخش که بعد از من به احدی ندهی!» بعد از اینکه خداوند به او کرامت کرد، به خدّام خود فرمود: «یک روز تا شب به شادی نگذرانیده‌ایم، می‌خواهم فردا داخل قصر خود شوم و بر بام قصر برآیم و نظر به مملوک خود کنم؛ کسی را اجازه ندهید نزد من آید که شادیم تبدیل به حزن شود.»
روز دیگر بامداد عصای خود را به دست گرفت و بر بلندترین جائی از قصرش بالا رفت و ایستاد و تکیه بر عصا، نظر به رعیّت و مملکت خویش می‌کرد و به آنچه حق‌تعالی به او داده، خوشحال بود.
ناگاه نظرش به جوان خوش‌روی پاکیزه لباس افتاد که از گوشه‌ی قصرش پیدا شد. فرمود: «چه کسی تو را اجازه داده تا داخل قصر شوی؟» گفت: پروردگار، فرمود: تو کیستی؟ گفت: عزرائیل، پرسید برای چه‌کار آمده‌ای؟ گفت: برای قبض روح، فرمود: «امروز می‌خواستم روز شادی برایم باشد خدا نخواست؛ آنچه مأموری انجام بده!»
پس عزرائیل روح حضرت سلیمان را قبض نمود بر همان حالت که بر عصا تکیه کرده بود! مردم از دور بر او نظر می‌کردند و گمان می‌کردند زنده است.
چون مدتی گذشت اختلاف در میان مردم افتاد، عده‌ای گفتند: چند روز نخورده و نیاشامیده، پس او پروردگار ماست، گروهی گفتند: او جادوگر است، این‌چنین در دیده‌ی ما کرده که ایستاده است، درواقع چنین نیست، گروه سوم گفتند: او پیامبر خداست. خدا موریانه را فرستاد که میان عصای او را خالی کند. عصا شکست و او بیفتاد و بعد متوجه شدند او چند روز پیش، از دنیا رحلت کرده بود.
(حیوه القلوب، ج 1، ص 370)

4- دنیادوستی طلحه و زبیر

طلحه و زبیر، از سرداران صدر اسلام بودند و در میدان‌های جهاد اسلامی خدمات شایانی کردند. بعد از پیامبر صلی‌الله علیه و آله مخصوصاً زبیر شدیداً طرفداری امیرالمؤمنین می‌کرد و هیچ‌گاه ترک نصرت امام نکرد.
تا اینکه عثمان را کشتند و مردم علی علیه‌السلام را به رهبری برگزیدند؛ آن‌ها نزد امام آمدند و رسماً از او تقاضا کردند تا آن‌ها را به فرمانداری بعضی شهرها منصوب کند.
وقتی‌که با جواب منفی امام روبرو شدند، توسط «محمدبن طلحه» این پیام خشن را به آن حضرت رساندند:
«ما برای خلافت تو فداکاری‌های بسیار کردیم، اکنون‌که زمام امور به دست تو آمده، راه استبداد را به پیش گرفته‌ای و افرادی مانند مالک اشتر را روی کار آورده‌ای و ما را به عقب زده‌ای.»
امام توسط محمد بن طلحه پیام داد: «چه کنم تا شما خشنود شوید؟» آن‌ها در جواب گفتند: «یکی از ما را حاکم بصره و دیگری را فرماندار کوفه کن.»
امام فرمود: «سوگند به خدا، من در اینجا (مدینه) آن‌ها را امین نمی‌دانم، چگونه آن‌ها را امین بر مردم کوفه و بصره نمایم.»
بعد به محمد بن طلحه فرمودند: نزد آن‌ها برو و بگو: ای دو شیخ! از خدا و پیامبرش نسبت به امّتش بترسید و بر مسلمانان ظلم نکنید، مگر سخن خدا را نشنیده‌اید که می‌فرماید:
«این سرای آخر را تنها برای کسانی قرار می‌دهیم که اراده‌ی برتری‌جویی در زمین و فساد را ندارند و عاقبت نیک برای پرهیزکاران است.» (سوره‌ی قصص، آیه‌ی 83)
آنان چون به ریاست و پول دنیا نرسیدند قصد کردند به مکّه بروند. نزد امام آمدند و اجازه‌ی انجام عمره به مکّه را خواستند. امام فرمود: «شما قصد عمره ندارید» آنان قسم یاد کردند خلافی ندارند و بر بیعت استوارند.
آنان به امر امام بیعت خود را با حضرت تجدید کردند. بعد به مکّه رفتند و بیعت را شکستند و تشکیل سپاه دادند و برای جنگ جمل به همراه عایشه به بصره حرکت کردند!
در بین راه به «یعلی بن منبّه» که حدود چهارصد هزار دینار از یمن برای امام می‌برد برخورد کردند و پول‌ها را به زور از او گرفتند و صرف جنگ با امام کردند.
در این جنگ (سال 36 هـ ق) سیزده هزار از سپاه طلحه و زبیر و پنج هزار از سپاه امام کشته شدند؛ و عاقبت طلحه توسط مروان که از سپاه خودش بود هدف تیر قرار گرفت و کشته شد؛ مروان گفت: «انتقام خون عثمان را از طلحه گرفتم.»
زبیر هم از جنگ کنار گرفت و در راه توسّط «ابن جرموز» کشته شد؛ و عاقبت دنیادوستی و ریاست پرستی آنان جز مرگ ننگین نبود.
(حکایت‌های شنیدنی، ج 3، ص 20 -تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 169)

5- چه خواست، چه شد!

در 23 محرم سنه 169 هـ ق مهدی عباسی در «ماسبذان» وفات کرد و خلافت به پسرش موسی ملقب به هادی عباسی که در آن وقت در جرجان به جنگ اهل طبرستان رفته بود، رسید. هارون‌الرشید برادر هادی از برای او از اهل ماسبذان و بغداد بیعت گرفت و قاصدی برای او فرستاد و او زود به جانب پایتخت آمد و بیعت کرد.
هرثمه بن اعین تمیمی گوید: هادی عباسی شبی مرا به خلوت طلبید و گفت: هیچ می‌دانی که ما از این سگ ملحد یعنی «یحیی بن خالد» چه ها می‌کشیم؟ خلق را از من متغیر گرداند و مردم را به محبت هارون‌الرشید دعوت می‌کند، باید الآن به زندان بروی و سر او را از بدن جدا سازی.
بعد به خانه برادرم هارون‌الرشید بروی و او را به قتل برسانی. سپس به زندان بروی و هر کس از آل ابوطالب یافتی هلاک نمایی.
بعد سپاهی تهیه کن و به کوفه برو و اولاد عباس را از خانه‌هایشان بیرون بیاور و خانه‌هایشان را آتش بزن.
من از شنیدن این اوامر به لرزه افتادم و زبان به تضرّع گشودم و گفتم: «این‌همه کارهای بزرگ و سخت را قادر نیستم!»
گفت: «اگر سستی در اوامر کنی تو را می‌کشم.» سپس مرا همان‌جا نگه داشت و به «حرم‌سرای» خود رفت.
من گمان کردم چون کراهت در این کارها داشتم، کس دیگر را برای این امور مأمور بسازد بعد مرا به قتل برساند.
با خود شرط کردم اگر از این کار سخت خلاص شوم، به سفر روم و به‌جایی روم که کسی نشناسد.
ناگاه خادمی آمد و گفت هادی عباسی تو را می‌طلبد؛ من شهادتین به زبان گذرانیدم و حرکت کردم، وسط راه صدای زنی شنیدم، توقف کردم، شنیدم که می‌گفت: «ای هرثمه منم خیزران مادر هادی، بیا ببین ما را چه بلا افتاده است!»
رفتم درون خانه در پس پرده، خیزران گفت: «وقتی هادی به درون خانه آمد من مقنعه از سرم باز کردم و درباره‌ی هارون‌الرشید درخواست عفو و محبت نمودم، او سخن مرا رد کرد و سرفه شدیدی نمود بعد، آب آشامید و آب تأثیری نداشت و همان‌دم مُرد.» (18 ربیع‌الاول،170 هـ ق)
اکنون یحیی بن خالد را خبردار کن تا بیعت برای پسرم هارون‌الرشید بگیرد. آمدم یحیی را خبردار کردم بعد رفتم منزل هارون او مشغول قرائت قرآن بود و به خلافت سلام کردم و او استبعاد کرد و حقیقت را گفتم، در همان شب خبر تولد مأمون فرزند هارون‌الرشید را به او رساندند.
(رنگارنگ، ج 1، ص 24)

دل

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 4 سوره‌ی فتح می‌فرماید: «او خدایی است که آرامش را در دل مؤمنان فرو فرستاده تا ایمانی بر ایمانشان بیفزاید.»

حدیث:

حضرت علی علیه‌السلام فرمود: «ریشه‌ی اصلاح دل، سرگرم شدن آن به یاد خداست.»

توضیح مختصر:

یکی از راه‌های دریافت حقایق و معارف، از راه تهذیب نفس و جلا دادن دل به‌وسیله‌ی ریاضت، کشف می‌گردد.
چطور در نماز به زبان می‌گوییم فقط تو را می‌پرستیم، ولی در دل به یاد همه‌چیز می‌افتیم؟ منافقان به زبان اظهار ایمان می‌کردند، ولی در دل کافر بودند. ظاهر ابلیس آن بود که چندین هزار سال عبادت کرد. خداوند به ملائکه فرمود: «آدم را سجده کنید» همه سجده کردند مگر ابلیس که آنچه را در دل پنهان کرده بود بیرون انداخت و حسد درونی خود را اظهار کرد و از سجده برای آدم امتناع ورزید.
باید برای دل دعا کرد و به پیشگاه خداوند عرضه داشت: «وَلاتَجعَل فی قُلُوبِنا غِلّاً: در دل‌های ما کینه‌ای از مؤمنین قرار مده.» (سوره‌ی حشر، آیه‌ی 10)
از این آیت استفاده می‌شود که همیشه باید از خداوند برای دل، دفع ظلمات و زنگار و رذایل را خواست چون: دیو چو بیرون رود فرشته درآید.
اگر انسان توانست دلی را شاد و مسرور کند و دلی را به دست آورد آثارش بسیار است که کمتر از بعضی عبادات نباشد. تا توانی دل به دست آور، دل شکستن هنر نمی‌باشد.
اینکه کفار در دنیا اعمال زشتی که کرده بودند بر دل‌هایشان چیره گشته بود، در آیه‌ی 14 سوره‌ی مطففین آمده: «بلکه آنچه می‌کرده‌اند بر دل‌هایشان زنگار بسته است.»
لذا در روز قیامت به معاینه می‌بینند که چطور دلشان را کلاً حجاب‌ها گرفته بود و ادراک نداشتند.

1- اگر دل بخواهد

هر طرف کاین دل اشارت کردشان **** می‌رود هر پنج حس، دامن‌کشان
همه‌چیز به اختیار و اراده‌ی دل قرار می‌گیرد. اگر دل بخواهد چشم‌ها به‌سوی حرام نگاه کند و اگر بخواهد به‌سوی چیزهایی که قابل عبرت باشد، میل پیدا می‌کند. اگر دل بخواهد به معقولات و مسائل معنوی میل پیدا می‌کند و اگر بخواهد به مسائل مادی و محسوس میل پیدا می‌کند. اگر دل بخواهد به‌سوی کلّیات می‌رود و اگر بخواهد به جزئیات توجّه می‌کند.
درواقع حواس پنج‌گانه به اشاره‌ی دل حرکت می‌کنند همان‌طور که حضرت موسی علیه‌السلام در پیش حاضران با عصا تصرّف کرد، دل هم در دست و پا تصرّف می‌کند. اگر دل بخواهد پا به رقص آید و اگر بخواهد دست، به حساب‌رسی می‌رود. درواقع پا و دست ظاهری در اختیار دست و پای باطنی است که او را دل می‌نامند بااینکه دل مخفی است.

دست در دست نهانی مانده است **** او درون، تن را برون بنشانده است

اگر دل بخواهد دست، علیه دشمن، هم چون مار نیش زننده‌ای می‌شود و اگر بخواهد در معیّت دوست خواهد بود.
اگر دل بخواهد، دست مانند قاشق، وسیله‌ی خوردن می‌شود و اگر بخواهد مانند گُرز سنگینی شود و بر سر دشمن فرود آید. واقعاً عجب وصلتی است بین دل و اعضای بدن که انسان حیران می‌گردد!

دل مگر مُهر سلیمان یافته است **** که مهار پنج حس برتافته است
(مثنوی، ج 1، ص 3580-3566)

یعنی مگر دل، انگشتر حضرت سلیمان علیه‌السلام را پیدا نموده و به مقامی در کشورش دست یافته که بر حوّاس پنج‌گانه مسلّط است؟
در خطاب به دل گفته می‌شود: «ای دل! تو در مهتری مانند حضرت سلیمان علیه‌السلام می‌باشی و می‌توانی بر پری و دیو چون سلیمان که اسم اعظم را در انگشتری داشت فرمان‌برداری، (درصورتی‌که از حیله و خدعه بری باشی) با انگشتری‌ات بر هوای نفس مسلطّ شوی و همه‌ی اعضا از تو متابعت کنند و نامت در دو عالم بلند گردد.»

2- جزیره‌ی خضراء

شخصی از حضرت آیت‌الله بهجت پرسید: «جزیره‌ی خضراء که این‌همه درباره‌ی آن بحث می‌شود، کجاست؟» فرمود: «جزیره‌ی خضراء آن دلی است که امام زمان در آن تاب بیاورد.»
(گوهرهای حکیمانه، ص 124)

3- دل گمشده

جنید بغدادی فرمود: یک روز دلم گم شده بود. گفتم: «الهی دل من باز ده.» ندایی شنیدم: «ای جنید! ما دل بدان ربوده‌ایم که با ما بمانی؛ تو باز خواهی تا با غیر ما بمانی؟»
(تذکره الاولیاء، ص 423)

4- دو شمشیر

سیّدی بود که او را ناصری می‌گفتند پس قصد حج کرد، چون به بغداد رسید به زیارت جنید رفت و سلام کرد. جنید پرسید: سیّد! اهل کجایی؟ گفت: از گیلان. گفت: از فرزندان کیستی؟ گفت: از فرزندان امیرالمؤمنین علیه‌السلام. گفت: «پدر تو دو شمشیر می‌زد؛ یکی با کافران و یکی با نفس. ای سیّد که فرزند اویی! از این دو کدام را کار فرمایی؟»
سیّد چون این را بشنید بسیار گریست و پیش جنید می‌غلطید. گفت: «ای شیخ مرا به خدای ره نمای.» شیخ گفت: «این سینه‌ی تو حرم خاص خداست تا توانی هیچ نامحرمی را در حرم خاص راه مده.» سیّد گفت: تمام شد.
(تذکره الاولیاء، ص 436)

5- دیدن خدا با دل

مردی از خوارج بر امام باقر علیه‌السلام وارد شد و عرض کرد: «ای ابا جعفر! چه چیز را می‌پرستی؟» فرمود: الله. گفت: «او را دیده‌ای؟» فرمود: «چشم‌ها او را نمی‌بینند تا دیده او را مشاهده کند ولیکن دل‌ها او را به حقیقت ایمان می‌بینند. او به قیاس شناخته نشده و به حواس درک نمی‌شود؛ به مردم شباهت ندارد؛ بلکه او را آیات، توصیف می‌کنند. به علامات، او را می‌شناسند و در حکم کردن، ستم روا نمی‌دارد. این است «الله» که خدایی غیر او نیست.»
آن مرد خارجی درحالی‌که از حضور امام خارج می‌شد، گفت: «خدا داناتر است که رسالت و پیغام‌رسانی خود را در چه کسی قرار دهد.»
(توحید صدوق، ص 108)

6- کعبه‌ی دل

خواجه عبدالله انصاری گوید: «بدان که خدای تعالی در ظاهر کعبه‌ای بنا کرده که از سنگ و گِل است و در باطن کعبه‌ای ساخته که از جان و دل است. آن کعبه ساخته‌ی ابراهیم خلیل است و این کعبه بناکرده‌ی ربّ جلیل. آن کعبه منظورِ مؤمنان است و این کعبه نظرگاه خداوند رحمان.
آن کعبه‌ی حجاز است و این کعبه‌ی راز. آن کعبه‌ی خلایق است و این کعبه، عطای حضرت خالق. آنجا چاه زمزم است و اینجا آه دمادم. آنجا مروه و عرفات است و اینجا محل نور ذات. حضرت محمّد صلی‌الله علیه و آله آن کعبه را از بتان پاک کرد تو این کعبه را از اصنام هوی و هوس پاک گردان.»
(مقالات خواجه عبدالله انصاری، باب چهارم)