خواب

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 9 سوره‌ی نبأ می‌فرماید: «ما خواب شما را سبب آسایش (آرامش) قرار دادیم.»

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «خواب، آسودگی است از درد و رنج و ملایم آن است مرگ (خواب برادر مرگ است).» (غررالحکم، ج 2، ص 522)

توضیح مختصر:

خواب را خداوند برای آرامش خلایق خلق کرده است. لذا شب مناسبتش با خوابیدن است چراکه سرو صدا نیست. شخص، روز کار کرده و خسته است و حالا می‌خواهد استراحت کند. امّا مسائلی در موضوع خواب هست که به اشاره می‌گوییم: علّت خواب طبیعی، خواب رحمانی و شیطانی، دانستنِ مسائل مربوط به خوابیدن، شناخت و فرق میان خواب‌های عالمان و جاهلان و قاضیان و کاسبان و …
از آن طرف، هر کس نمی‌تواند تعبیر خواب کند. کسی می‌تواند که یا ازنظر علمی و تجربی ورزیده باشد و یا از طرف خداوند، تعبیر خواب به او عطا شده باشد مانند حضرت یوسف علیه‌السلام.
بعضی از خواب‌ها از آینده خبر می‌دهد و فهم این مطلب، از هر کسی ساخته نیست.
رؤیای مرد نیکو و صالح، جزئی از چهل‌وشش جزء پیامبری است و بسیاری از پیامبران، وحی‌شان در خواب بوده است. این دلیل است که نفس وقتی پاک و باصفا شود رؤیای او صحیح و درست باشد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله به اباذر فرمود: «بعد از وفات من، وحی قطع می‌شود ولی مبشّرات قطع نمی‌شود.» عرض کردند: «یا رسول‌الله! مبشّرات چه باشد؟» فرمود: «دیدنِ خواب‌های پسندیده توسط مردی صالح، یا اینکه کسی خواب او را ببیند.»
(مقدمه‌ی کلیات تعبیر خواب تفلیسی، ص 24-19)

1- چهار عمل مختصر و مفید

حضرت فاطمه علیها السّلام فرمودند: پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بر من وارد شد در وقتی‌که رختخواب خود را پهن کرده بودم و می‌خواستم بخوابم. فرمود: ای فاطمه! مخواب مگر چهار عمل را به‌جای آوری.
1. ختم قرآن کنی.
2. پیغمبران را شفیع خود قرار دهی.
3. مؤمنین را از خود، خشنود گردانی.
4. حج عمره انجام دهی.
این را فرمود و داخل نماز شد؛ من توقّف کردم تا نماز خود را تمام کرد. آنگاه گفتم: یا رسول‌الله! به چهار چیز مرا امر فرمودی که من قدرت آن را ندارم در این وقت (کم) انجام دهم. آن حضرت تبسّم کرد و فرمود:
1. هرگاه سوره‌ی توحید را سه مرتبه بخوانی گویا ختم قرآن کرده‌ای.
2. هرگاه صلوات بر من و پیامبران قبل از من بفرستی، ما شفیعان تو در روز قیامت خواهیم بود.
3. هرگاه استغفار برای مؤمنین کنی، پس تمامی ایشان از تو خشنود شوند.
4. هرگاه بگویی: «سبحان‌الله و الحمدالله و لااله‌الاالله و الله‌اکبر» پس حج عمره کرده‌ای.
(خلاصه الاذکار -مفاتیح‌الجنان، ص 961)

2- رویای صالح و واقعه

سالک در مجاهدت، در هر مقام مناسب حال، به کشف افتد، گاه در خواب و گاه در واقعه باشد. واقعه بین خواب‌وبیداری و گاه بیداری باشد اما در خواب، حواسش به کلی از کار بیفتد و قوه‌ی خیال بر کار باشد. خواب یا آشفته است و تعبیر ندارد و یا نیک است و آن را رؤیای صالح گویند که یک جز از چهل‌وشش جزء نبوّت است که پیامبر فرمود بسیاری از انبیاء بودند که وحی‌شان در خواب بود. (مرصادالعباد، ص 46)
حضرت ابراهیم به فرزندش اسماعیل فرمود: «من در خواب دیدم که تو را سر می‌بُرم (أری فی المَنام).» (سوره‌ی صافات، آیه‌ی 102) خواب که حضرت ابراهیم دید به عینه ظاهر شد. بعضی خواب‌ها تأویل دارد و بعضی تعبیر عینی دارد و بعدها در زمان‌های طولانی اتفاق می‌افتد، مانند، خواب حضرت یوسف که به پدرش گفت: «در خواب دیدم یازده ستاره و شمس و قمر مرا سجده کردند.» (سوره‌ی یوسف، آیه‌ی 4)
یعقوب علیه‌السلام فرمود: «ای پسرم خواب خود را برای کسی نقل نکن (لا تَقصُصْ رؤیاک).» یوسف بعد از سال‌ها که به سلطنت رسید، پدر و مادر و برادران به مقام او تکریم و تعظیم کردند برای سپاسگزاری «خَرّوا لَه سجداً» (به حق سجده کردند و روی بر زمین نهادند).» (سوره‌ی یوسف، آیه‌ی 100)
اما واقعه، میان خواب‌وبیداری از ریاضت نفس و تصفیه‌ی دل می‌شود که غلبات روحانیّت پدید می‌آید و صفات حیوانی محو و از حُجُب خیال قدری خلاصی یافته است. واقعه در آفاق و انفس، جمال آیات و بیّنات در نظر موحدان آرد، لذا در سوره‌ی سجده آیه‌ی 53 فرمود: «زود باشد که آیات و نشانه‌های (توحید) خودمان را در اطراف و کرانه‌ها (آسمان و زمین) و در نفس خودشان به آنان بنمایانیم تا اینکه حق و درستی آشکار شود.»

3- خواب دیدن ائمه

بعضی از راویان احادیث، از ائمه سؤال کردند: «ما دوست داریم که شما را خواب ببینیم.» امام علیه‌السلام فرمود: «آب نیاشام.» آن شخص آب نمی‌خورد و در خواب، خواب آب می‌دید. خدمت امام علیه‌السلام این قضیه را نقل کرد که هر وقت می‌خوابم، خواب آب می‌بینم. امام علیه‌السلام فرمود: «اگر ما را می‌خواهی در خواب ببینی، باید شایق ما باشی مثل شوقت به سوی آب در وقت عطش.»
(دارالسلام نوری -خزینه الجواهر، ص 324)

4- خواب اهل عبادت

بخواب چون خواب اهل عبادت (عبرت) و نه مانند اهل غفلت. چون اهل عبادت (عبرت) زیرک هستند و به خاطر استراحت (رفع خستگی) می‌خوابند نه از روی خواهش نفس. پیامبر صلی‌الله علیه و آله می‌فرماید: «هنگام خواب چشم‌هایم می‌خوابد ولی قلبم نمی‌خوابد» از خوابیدن قصد کن که ملائکه از نوشتن اعمالت کمتر به‌زحمت افتند و نفْست از شهوات دور بماند.
امتحان کن خود را که چطور می‌خوابی. صاحب معرفت باش به اینکه تو در خواب عاجز و ضعیفی و بر هیچ یک از حرکت و سکون خود قادر نیستی، مگر به حکم و تقدیر خدا.
خواب برادر مرگ می‌باشد؛ پس خواب را نشانه‌ای بر مرگ بدان که بیداری ندارد تا خیر و نیکی فوت شده را به انجام برسانی. کسی که بخوابد و از انجام واجبات و مستحبات و نوافل بازماند، این خواب غافلین و سیره‌ی زیانکاران است و صاحبش گول خورده است. کسی که بعد از انجام فرائض و سنن و ادای حقوق واجبه بخوابد، خوابش پسندیده است. من برای اهل این زمان بعد از ادای واجبات و مستحبات، چیزی را سالم‌تر از خواب سراغ ندارم، چون مردم رعایت دین و مراقبه‌ی احوال خود را ترک کردند و به طرف چپ منحرف شدند. بنده ممکن است با کوشش، سخن نگوید، اما گوش ندادن به سخن‌های مختلف مشکل است مگر مانعی پیش آید. خواب بهتر است از گفتن و شنیدنی‌هایی که معاصی خدا در آن‌هاست. خداوند فرموده: «از گوش و چشم و دل هر کس در قیامت سؤال می‌شود.» (سوره‌ی اسراء، آیه‌ی 36)
زیاد خوابیدن را آفاتی هست، هرچند بعد از انجام فرائض باشد. زیاد خوابیدن از زیاد آب خوردن و زیاد آب خوردن از پرخوری ناشی می‌شود که هر دو، نفْس را سنگین و از انجام طاعت بازداشته و قلب را تیره و از تفکّر و خضوع بازمی‌دارد. هر خوابیدن را پایان زندگی دنیای خود قرار بده و با قلبت و زبانت یاد خدا کن و بترس از اینکه او بر باطنت آگاه است و از او در بیدار شدن برای نماز یاری طلب، چون شیطان برای بیداری نماز به تو می‌گوید شب بلند است، فعلاً بخواب و قصدش این است که تو بخوابی و وقت مناجات و عرض حال به خدا را از تو بگیرد. در سحر از استغفار غافل مباش، زیرا بندگان خداترس، به سحرها شوقی بسیار دارند.
(مصباح الشریعه، باب 44)

5- خوابیدن

محی الدّین عربی در کتاب فتوحات مکّیه درباره‌ی تارکین ماسوی الله چنین می‌نویسد: دایی‌ام -ابومسلم خولایی- از اکابر ملامتیه بود و شب‌ها نمی‌خوابید و بیدار می‌ماند و به شب‌زنده‌داری می‌پرداخت. چون احساس سستی و خواب کرد، پاهایش را چوب زد و می‌گفت: ای پاهای من شما به چوب خوردن از چهارپایان سزاوارترید. (ریاضت سالکین، ص 17) محی‌الدین گوید: آنچه را شایسته‌ی دنیاست برای دنیا می‌گذارند و آنچه را سزاوار آخرت است برای آخرت می‌گذارند. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «مادر سلیمان بن داوود به فرزندش گفت: ای پسرم! شبانگاهان زیاد نخواب، زیرا خواب زیاد، بنده را روز قیامت فقیر واگذارد.»
(ریاضت سالکین، ص 119)

6- علّت غلبه‌ی خواب در شب

از پیامبر صلی‌الله علیه و آله نقل شده است که خداوند فرمود: بعضی از بندگان مؤمن هستند که در عبادت من تلاش می‌کنند، در نیمه‌شب‌ها از رختخواب گرم بیرون می‌آیند و به من سجده می‌کنند و با این کارها خود را به زحمت می‌اندازند. من گاهی یک شب یا دو شب، آن‌ها را دچار خواب می‌کنم تا بیدار نشوند. این عنایت من درباره‌ی آن‌هاست که می‌خواهم آن‌ها در عبادت من باقی بمانند. وقتی‌که این بندگان، صبح از خواب بیدار می‌شوند، ناراحت می‌گردند که چرا دیشب خواب مانده و شب‌زنده‌داری نکرده‌اند. اگر من فاصله میان عبادت آن‌ها نیفکنم، عُجب به آنان مسلّط می‌شود و آنان را به فتنه‌ی اعمالشان می‌کشاند. پس، از من دور می‌شوند و به همین دلیل خیال می‌کنند در نزد من تقرّب زیادی دارند.
(کلیات حدیث قدسی، ص 308)

خمس

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 41 سوره‌ی انفال می‌فرماید: «بدانید! هرگونه غنیمتی به دست آورید، خمس آن برای خدا و پیامبر و نزدیکان و یتیمان و مسکینان و واماندگان در راه (از آن‌ها) است.»

حدیث:

عمران گفت: بر امام کاظم علیه‌السلام آیه‌ی خمس را قرائت کردم. امام علیه‌السلام فرمود: «آنچه برای خداست برای، پیامبر است و آنچه برای پیامبر است، برای ماست.» پس فرمود: «به خدا قسم رزق‌های مؤمنین را خداوند به پنج قسمت آسان نموده، یکی برای خودش و استفاده‌ی چهار قسمت دیگر برای آنان حلال است.»
(لئالی الاخبار، ج 3، ص 215)

توضیح مختصر:

طبق قرآن، یک‌پنجم مال (خمس آن) را باید داد که به دو قسمت: سهم امام علیه‌السلام و سهم سادات تقسیم می‌شود. خمس به 7 چیز تعلّق می‌گیرد: معادن، گنج، استخراجات از دریا، زمین، مال حلالِ مختلط به حرام، غنائم، ارباح مکاسب که مسائل مربوط به این‌ها در رساله‌های علمیّه نوشته شده است.
مسئله‌ی مالی خمس، از واجبات است و آیه‌ی 41 سوره‌ی انفال، صراحت در دادن خمس دارد. قوانین الهی به حکمت بنا نهاده شده و اگر در مسئله‌ی مالی، حقوق آن پرداخت نشود، مسائل جانبی و عوارضی از نظر دنیایی و آخرتی برای شخص دارد. چه آنکه در تزکیه‌ی مال، ازیک‌طرف برکت در مال می‌آید و از طرف دیگر، آنانی که استحقاق دارند به حق خود می‌رسند. در صورت عدمِ پرداخت، فشار بر افرادِ مستحق سبب می‌شود تا آن‌ها احیاناً به کار خلاف دست بزنند چون مسکین و درمانده و یتیم هستند و نیاز مبرم دارند و …
صدقات به سادات نمی‌رسد و عوضِ آن، خمس طبق قانون شرع به آنان می‌رسد و این، یک نوع شرافت است که خداوند برای ذوی القُربی یعنی خویشاوندان پیامبر صلی‌الله علیه و آله قرار داد.
در مسائل مالی، حقوقی حق‌تعالی وضع کرده مانند مسئله خمس مالی تا درنتیجه، ثروت گرایی و زر داری در جامعه رشد نکند و طغیانگری‌ها پیش نیاید. از آن‌طرف، مردمِ اجتماع، با صاحب پول از یک نظر شریک هستند. انگار مستحق، خمسِ از مال را مالک است و خمس دهنده، با این کارش دارد حوائجِ خمس گیرنده را برآورده می‌کند و از طرف دیگر، نموّ و برکت را در مالِ خود می‌آورد.

1- پیرمرد شامی

دیلم بن عمرو گوید: «ما در شهر شام ایستاده بودیم که اسیران آل محمد صلی‌الله علیه و آله را آوردند تا جلوی بارگاه، پیرمردی از اهل شام آمد و گفت: «خدا را شکر که شما را کشت و فتنه‌ی شما را قطع کرد.» امام سجّاد علیه‌السلام فرمود: «ای شیخ! گوش کن تا برایت دشمنی را که در نفْس توست آشکار کنم. آیا قرآن خوانده‌ای؟» گفت: «آری!» فرمود: «آیا حق خاصی بر غیرمسلمان پیدا کردی؟» گفت: «نه» فرمود: «در آیه‌ی 41 انفال، خدا فرمود: همانا هر غنیمتی برای خدا و رسول و خویشاوندان پیامبر است. می‌دانی که آنان چه کسانی هستند؟» گفت: «نه» فرمود: «ما هستیم.» گفت: «شما هستید!؟» فرمود: «آری!» پس پیرمرد، دستان خود را بلند کرد و گفت: «خدایا! از قتل آل محمد صلی‌الله علیه و آله و دشمنی با آنان توبه می‌کنم.»
(سفینه البحار، ج 1، ص 429 -تفسیر فرات کوفی)

2- انصاف ندارند

امام صادق علیه‌السلام به ابی جعفر احول فرمود: «قریش درباره خمس چه می‌گویند؟» گفتم: «گمان می‌کنند که خمس از برای آن‌هاست.»
فرمودند: «انصاف ندارند. به خدا سوگند اگر مباهله شد، با ما شد. اگر مبارزه بود با ما بود. حال، ما و آنان یکسانیم؟»
همانا پیامبر صلی‌الله علیه و آله در جنگ بدر برای مبارزه، غیر از اهل‌بیت را انتخاب نکرد در هنگام مباهله، علی علیه‌السلام و حسن علیه‌السلام و حسین علیه‌السلام و فاطمه علیها السّلام را آورد. پس برای اهل‌بیت، تلخی و سختی باشد و برای آنان شیرینی‌ها؟»
(نمونه معارف، ج 5، ص 108 -بحار، ج 50، ص 52)

3- از طرف مادر یا پدر

هارون‌الرشید، خلیفه‌ی عباسی، امام کاظم علیه‌السلام را دستگیر کرد و به جایگاه خود آورد. خلیفه، طوماری را که در آن، تهمت‌هایی نسبت به امام و شیعیان بود نشان داد.
امام علیه‌السلام چون با او معانقه کرد، غضب خلیفه فروکش کرد و گفت: «تو راست‌گویی و جدّت راست‌گوست.» و سؤالاتی از امام علیه‌السلام کرد ازجمله گفت: «از کجا می‌گویید آدمی اگر خمس را به اهلش ندهد، فسادی از طرف مادر یا پدر در او هست؟»
فرمود: «این سؤال را تاکنون هیچ‌یک از پادشاهان ننموده‌اند و از پدران من نیز این سؤال نشده، پرده از روی آن برمدار.»
(تحف العقول، ص 403)

4- منتقم

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «رأی خدا، زمین ممتازی (محدودی) است که نامش انتقام گیرنده است. چون خدا به بنده‌ای مالی عطا کند و حق خدا را از آن ندهد، خداوند یکی از زمین‌ها را بر او مسلط کند، پس مالش در آن تلف شود و وقتی مُرد، آن را به جای گذارد.»
(لئالی الاخبار، ج 3، ص 216)

5- مانند کوه اُحُد

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «در نزد خدا چیزی بهتر از مالی که برای امام علیه‌السلام داده شود نیست و خداوند، یک‌درهم را، در بهشت مانند کوه اُحد برای او قرار می‌دهد.
کسی که گمان کند امام به آنچه در دست مردم است احتیاج دارد، کفر ورزیده؛ همانا مردم به پذیرفتن آن از جانب امام محتاج‌اند.»
(لئالی الاخبار، ج 3، ص 217)

خلافت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 26 سوره‌ی ص می‌فرماید: «ای داوود ما تو را خلیفه (و نماینده خود) در زمین قرار دادیم.»

حدیث:

امام رضا علیه‌السلام فرمود: «همانا امام، خلیفه‌ی خدا و رسول صلی‌الله علیه و آله و مقام امیرالمؤمنین و وارث امام حسن علیه‌السلام و امام حسین علیه‌السلام می‌باشد.»
(الکافی، ج 1، ص 198)

توضیح مختصر:

خلافت، جانشینی است که از طرف خداوند بر انبیاء و اوصیاء ثبت شده است. خلافت به معنای جایگزینی نیست بلکه به معنای خلافت الله است. چون اگر جایگزینی باشد همیشه عده‌ای از روی حبّ، کسی را جانشین می‌کنند یا خلیفه با تزویر و زر و زور، خود را نصب می‌کند. خلیفه‌ی خدا منصوب از طرف اوست، یعنی اعطاء منصب به کسی که تمام شرایط را دارد؛ لذا پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در روز غدیر خم به امر الهی (الیَوم اَکمَلْتُ…) امیرالمؤمنین را نصب به خلافت و وصایت می‌کند تا دین کامل و تمامیت نعمت اسلام شود. خداوند در قرآن به حضرت داوود فرمود: «یا داوود انّا جعلناکَ خلیفه: ای داود ما تو را خلیفه قرار دادیم.» (سوره‌ی ص، آیه‌ی 26)
پس انتخاب کردن مردم و شورای مردم برای خلافت خلیفه، از این قاعده خارج است چه آنکه در هیچ موردی شرایط الهیه در آن شخص، جمع نیست بلکه مفاسد و آفات بی‌شماری را در پی دارد.
برای همین است که خلفای غاصب و جور، همیشه بی‌عدالتی، زورگویی، فریب‌کاری و تدلیس را در سیره‌ی خلافت روا داشتند و خلفای منصوب الهی را کنار زدند و به دین لطمه وارد نمودن را، پیاده کردند.

1- بیعت با امام

وقتی مردم بعد از کشته شدن عثمان، برای بیعت با امیرالمؤمنین علیه‌السلام آماده شدند، حضرت درباره‌ی عدم تمایل خویش به خلافت چنین فرمود: «ای مردم! مرا بگذارید و دیگری را برای خلافت انتخاب کنید، زیرا آشکارا می‌بینم که اگر خلافت را قبول کنم، بلاهای گوناگونی را دیدار خواهم کرد که از دل! توان شکیبایی ببرد و عقل‌ها از آن بلرزد و جهان را تاریکی فتنه، چنان فروگیرد که حقیقت شناخته نشود.
ای مردم! بدانید اگر من آرزوی شما را برآورم و به خلافت تن دهم، بر گردن شما سوار خواهم شد و آنچه بخواهم انجام می‌دهم و سخن هیچ‌کس را نخواهم شنید و از حرف دیگران باکی ندارم.
اگر مرا به حال خود بگذارید و دیگری را تعیین کنید، من نسبت به شما در پذیرش فرمان او، فرمانبردارترم.
ای مردم! اگر شما را وزیر باشم، نیکوتر است تا شما را امیر شوم.»
مالک اشتر عرض کرد: «به خدا سوگند این کار را قبول نکنی، دیگری متصدی امر خلافت می‌شود و تو در دفعه‌ی چهارم نیز از حق خویش محروم خواهی ماند. سپس گفت: دست خود را به من ده تا با تو بیعت کنم.»
حضرت همان عذرها را آورد، ولی مالک اشتر قبول نکرد و عرض کرد: «امروز میان مسلمانان، کسی به پایه‌ی فضل و دانش و سابقه‌ی تو در اسلام نیست و به‌علاوه چون خبر کشته شدن عثمان در شهرها منتشر شده و خبر بیعت با دیگری انتشار نیافته است، هر فرمانداری به گردن کشی و طغیان برمی‌خیزد و پرچم مخالفت را برمی‌افروزد و موجبات شورش و اختلاف در بین مردم فراهم می‌آید و تفرقه میان مسلمانان می‌افتد؛ پس سزاوار است برای حفظ مصالح مسلمانان، خلافت را قبول کنی!»
امام پس از شنیدن این سخنان مالک اشتر، موافقت کرد و مالک و همراهانش با امام بیعت کردند.
(زندگانی علی بن ابیطالب، ص 15، تألیف عمر ابوالنصر)

2- سنگین‌ترین جرم

حمران بن اعین گوید: روزی در حضور امام صادق علیه‌السلام سخنی از منصور دوانیقی، دومین خلیفه عباسی شد و حضرت فرمود: روزی من و منصور در بیابانی سیر می‌کردیم، درحالی‌که من سوار الاغی بودم، ولی او سوار بر اسب باشوکت و با اطرافیان خود بود. در بین راه به من گفت: «می‌بینی که خداوند عزّت را به ما داده است! حال سزاوار است تو خوشحال باشی و به مردم نگویی که ما (اهل‌بیت پیامبر صلی‌الله علیه و آله) به مقام خلافت سزاوارتر هستیم.»
من به او گفتم: هر کس چنین حرفی به تو گفته است، دروغ است. (امام به‌طور تقیّه فرمود) منصور گفت: یاد داری که روزی از تو پرسیدم آیا ما (بنی العباس) سلطنت داریم؟ گفتم: آری (در ظاهر)
امام فرمود: به منزل که برگشتم، یکی از دوستان به من گفت: فدایت شوم! به خدا سوگند دیدم تو سوار بر الاغ و منصور سوار بر اسب بود و یاران و همراهانش چنین وانمود می‌کردند که گویی تو، یکی از خدمت کاران او هستی، به‌اندازه‌ای ناراحت شدم که نزدیک بود در دینم شک کنم.
به او گفتم: اگر فرشتگانی که در اطراف من بودند، می‌دیدی، حتماً شوکت ظاهری منصور را خیلی کوچک‌تر از شوکت من مشاهده می‌کردی.
حمران گوید: «عرض کردم: تا کی این‌ها سلطنت می‌کنند و چه وقت شما از دست این‌ها (بنی العباس) راحت می‌شوید؟» امام فرمود:
«هر چیز مدتی دارد، هرگاه به سر آمد در یک‌لحظه به‌اندازه‌ی یک‌چشم به زدن می‌گذرد. تو اگر می‌دانستی این غاصبان مقام خلافت، نزد خدا چه هستند، قطعاً بیشتر با آن‌ها دشمنی می‌کردی.
اگر همه‌ی اهل زمین و تو بکوشید تا این‌ها (بنی العباس) را بر گناهی بالاتر از گناه غصب خلافت وادارید، نخواهید توانست.
مبادا شیطان تو را فریب دهد. عزّت از خدا و رسول و مؤمنان است، ولی منافقان در نادانی هستند.»
(داستان‌ها و پندها، ج 5، ص 137 -روضه کافی، ابی‌عبدالله مع المنصور فی موکبه)

3- هیبت خلیفه‌الله

وقتی امام عسگری در زندان بود، عدّه‌ای از درباریان خلیفه عباسی به رئیس زندان به نام صالح بن وصیف گفتند: بر حسن بن علی در زندان سخت بگیر.
صالح دو نفر آدم‌های بد ذات و شرور به نام «علی بن یارمش» و دیگری به نام «اقتامش» را پیدا کرد و آن‌ها را سفارش کرد که در زندان بر امام سخت بگیرند و اذیت و آزار برسانند.
آن دو نفر که به زندان رفتند، بعد از مدتی خود اهل نماز و روزه شدند و در عبادات به مقاماتی رسیدند.
صالح، آن دو نفر را خواست و گفت: «چرا شما نسبت به او سخت‌گیری نمی‌کنید؟» گفتند: «او روزها را روزه و شب‌ها تا صبح به عبادت مشغول است و با کسی حرف نمی‌زند و فقط مشغول عبادت است.
هر وقت نظر، بر ما می‌افکند، از هیبت او بدن ما می‌لرزد و چنان می‌شویم که مالک نفس خود نمی‌شویم و خودداری نمی‌توانیم بکنیم.»
آل عباس چون چنین از زندانبان شنیدند، با خواری برگشتند.
(منتهی الامال، ج 2، ص 393)

4- ابوموسی تعلّل در خلافت

هنگامی‌که عثمان کشته شد و مردم با امیرالمؤمنین علیه‌السلام در خلافت بیعت کردند، ابوموسی اشعری از جانب عثمان حاکم کوفه بود.
خبر به کوفه رسید که علی علیه‌السلام را به خلافت شناختند، مردم در تکاپوی آن بودند که اینک ابوموسی اشعری برای علی علیه‌السلام از مردم بیعت بگیرد، اما او فعالیتی نداشت و به سکوت می‌گذرانید.
او از خلافت علی علیه‌السلام بیمناک بود تا وقتی‌که مسجد کوفه از جمعیت موج می‌زد. به وی اعتراض کردند که چرا در گرفتن بیعت کوتاهی می‌کنی؟ گفت: «حالا ببینم چه خبر دیگری می‌رسد.» هاشم بن عتبه به پا ایستاد و گفت: ابوموسی چه انتظاری داری؟
آیا می‌ترسی عثمان سر از خاک بردارد و از تو گله کند که چرا بیعت مرا گذاشتی و با علی علیه‌السلام بیعت نمودی؟!
پس هاشم رو به جمعیت کرد و گفت: دست راست من دست علی علیه‌السلام و دست چپم، دست چپ من است، دست چپ را بر راست زد و گفت:
من با علی بیعت کردم! ابوموسی که چنین دید برخاست و از مردم برای علی علیه‌السلام بیعت گرفت.
(پیغمبر و یاران، ج 1، ص 142 –ناسخ التواریخ، امیرالمؤمنین، ص 24)

خطورات

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «به درستی که برای دل‌ها اندیشه‌های بدی باشد و عقل‌ها از آن‌ها منع می‌کند.»
(غررالحکم، حدیث:3433)

توضیح مختصر:

آنچه به قلب انسان خطور می‌کند از دو حالت خارج نیست: یا بدون اختیار به‌وسیله‌ی قوه‌ی خیال در قلب پدید می‌آید، می‌گذرد و باقی نمی‌ماند. این‌گونه خطورات چون از اختیار انسان خارج است عقابی ندارد یعنی خداوند این‌ها را حساب نمی‌کشد. ولی خواطری که به اختیار وارد قلب می‌شود، یعنی به‌واسطه‌ی قوه‌ی متصرفه، خودِ شخص آن را به ذهنش وارد می‌کند، اگر این خواطر آثار خارجی داشته باشد به حساب کشیده می‌شود و اگر در خارج ذهن اثری و عملی نداشته باشد گرچه گناه نیست اما زمینه‌ساز خطورات دیگر و سبب اشتغال فکری می‌گردد و در درازمدت عملاً خود را نشان می‌دهد. مثلاً در اتاقی که سفید هست چراغی روشن و فتیله‌ی آن بسیار کوتاه و درب اتاق بسته باشد، در درازمدت، اتاق سفید، بوی دود می‌گیرد و آثار سیاهی همانند گردوغباری سیاه، بر دیوار می‌نشیند.
خطورات نفسانیِ موهوم، با ایمان و عقاید یقینی منافات ندارند بلکه مایه‌ی آزار و دردسر نفس می‌شوند و آرامش را از انسان سلب می‌کنند؛ اما خطورات مثبت و رحمانی سبب آرامش و ترغیب‌کننده به کارهای خیر و اعمال صواب می‌شوند ازاین‌جهت عالمان ربانی فرمودند: «فکر و خطور مثبت، زایش به کارهای مثبت را به بار می‌آورد و خطورات منفی زایش کارهای ناصواب را به بار می‌آورد.»

1- جواب خطورات

شخصی گفت: پشت سر عارف واصل سیّد مرتضی کشمیری می‌رفتم، به ذهنم خطور کرد که مگر کسی غیر از امام معصوم هم غیب می‌داند؟ در این هنگام سیّد مرتضی برگشت و به من گفت: «آری، مؤمنان هم می‌دانند!» فهمیدم که به خطور در ذهنم جواب داد. در روایت هم داریم که امام موسی بن جعفر علیه‌السلام علیه یکی از اقوام، مطالبی فرمود. راوی گوید: در آن مجلس به ذهنم خطور کرد که امام، ما را به احسان خویشاوندان امر می‌فرماید، ولی خودش درباره‌ی اقوام خود چنین می‌فرماید! تا در ذهنم چنین خطوری شد فوراً امام فرمود: «این هم که علیه آن خویشاوند گفتیم، از احسان ما به اوست؛ تا با اظهار اختلاف میان ما و او از دشمنان محفوظ بماند.»
(در محضر بهجت، ج 2، ص 11)

2- چندین با خود می‌گویی

ابا یزید اغلب به حج پیاده رفتی. هفتاد حج کرده بود. روزی دید که خلق در راه حج، از بهر آب، سخت درمانده‌اند و هلاک می‌شوند. سگی دید نزدیک چاه که حاجیان بر سر آن چاه انبوه شده بودند و مضایقه می‌کردند. آن سگ در ابا یزید نظر می‌کرد. الهام آمد که «برای این سگ، آب حاصل کن» ابا یزید منادا کرد: «که می‌خرد حجی مبرور، مقبول به شربتی آب؟» هیچ‌کس التفات نکرد. برافزودند: «پنج حج، شش حج تا به هفتاد حج رسید» یکی آواز داد که من بدهم. در خاطر ابا یزید بگذشت که زهی من که جهت سگی هفتاد حج پیاده به شربتی آب فروختم.
چون آب در سطل کرد و پیش سگ نهاد، سگ روی بگردانید. ابا یزید در روی افتاد و توبه کرد. ندا آمد که «چندین با خود می‌گویی این کردم و آن کردم جهت حق، می‌بینی که سگی قبول نمی‌کند.»
فریاد برآورد که: «توبه کردم، دگر چنین نیندیشم.» در حال سگ سر در سطل نهاد و آب خوردن گرفت.
(خزائن کشمیری، ص 209)

3- عقوبت خاطره

جنید بغدادی در مسجد شونیز با جماعتی منتظر جنازه‌ای بودند که بر وی نماز کند، درویشی را دید که در مسجد آمد و از حاضران کمک مالی خواست. جنید می‌گوید: در همان اثناء در خاطر من آمد که اگر این درویش به کسبی مشغول بودی، مؤنت خود را از دیگران بازداشتی، بهتر بودی. آن شب در خواب دیدم که مُرده‌ای پیش من حاضر کردند و گفتند: «از این تناول کن.» گفتم: «گوشت آدمی که مُرده، چون خورم؟» گفتند: «چنان‌که دیروز خوردی.» چون بدیدم، صورت آن درویش بود. دانستم که عقوبت به آن خاطر و ضمیر بگذشت. گفتند: «نمی‌دانی که امروز خاطر در حق تو هم چنان بود که به فعل آوردن آن در حق دیگران؟» گفتم: توبه کردم. در حال آن را از پیش من برداشتند.
(داستان عارفان، ص 112)

4- تاج کژ شد

روزی حضرت سلیمان علیه‌السلام بر تخت سلطنت نشسته بود و مرغان در هوا پر درآورده و قبه کرده بودند تا آفتاب بر سلیمان نتابد.
هم تخت، پَرّان (بر اَبر یا باد نشسته) هم قبّه بر هوا بود. ناگاه اندیشه‌ای که لایق شکر آن نعمت نبود در خاطر سلیمان بگذشت در حال، تاج بر سرش کژ گشت. فرمود: «ای تاج راست شو.» تاج به سخن آمد و گفت: «ای سلیمان تو (خاطر) راست شو.» سلیمان علیه‌السلام در حال به سجده افتاد که «ربَّنا ظَلَمْنا: خدایا بر خود ستم کردیم.» (سوره‌ی اعراف، آیه‌ی 23) در حال، تاج کژ شده بی‌آنکه او را راست کند، بر سر، راست ایستاد. سلیمان علیه‌السلام به امتحان تاج را کژ می‌کرد، راست می‌شد.
مولانا بعد از نقل این قضیه می‌فرماید: عزیز من! تاجِ تو، ذوق توست، وجد و سرگرمی توست.
چون ذوق از تو رفت و افسرده شدی، تاج تو کژ شد.
(مجالس سبعه، ص 26)
ذوقی که ز خلق آید، زو هستی تن زاید **** ذوقی که ز حق آید، زاید دل و جان ای جان (دیوان شمس)

5- خواطر سوء

آنچه بر ذهن آید، اگر جنبه‌ی رحمانی داشته باشد، پسندیده است و از آن به خواطر رحمانی تعبیر می‌شود و چنان چه ناپسند بوده و جنبه‌ی شیطانی داشته باشد به خواطر سوء، تعبیر می‌شود. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «در قلب دو دروازه است، چیزی که وارد می‌شود یکی از مَلَک که به کار خیر وعده می‌دهد و به حق تصدیق می‌کند و دیگری از شیطان که به کار سوء وعده می‌دهد و حق را تکذیب می‌کند.» (بحارالانوار، ج 70، ص 39)
پس آنچه مقدمه‌ی فحشا است و به کردار بد دعوت می‌کند و به حرام می‌کشاند و سوءظن و گمان بد می‌آورد، خواطر سوء است و باید با اهتمام و همّت والاتر، از آن دوری کرد. البته بعضی‌ها آن‌قدر واردات ذهن آنان ضدّ و نقیض است که به سادگی نمی‌توانند آن را ترمیم و مداوا کنند. در معالجه باید مرزبانی از اراده، جلوی ذهن و قلب گذاشته و هر چیزی را که جنبه‌ی آرامش و طمأنینه دارد، اکتساب کرد؛ و این تِز را در نظر داشت ذهنی که همیشه منفی می‌بافد، فال بد می‌زند و نیّت سوء می‌آورد را می‌توان با فکر مثبت و تفأل به خیر و نیّت پاک دفع کرد. اگر مربوط به آمال است و در قلب خطور می‌کند، آینده ندیده را می‌توان با ذهن درست کرد که شاید به همین سبب، امر در افسردگی و اختلال و غصّه افتد. شناختن فرق بین خواطر رحمانی و شیطانی کار هر کس نیست ولیکن اهل سلوک نشانه‌هایی را گفته‌اند که تااندازه‌ای می‌شود تشخیص داد، اگرچه استاد حاذق راه‌رفته بهتر می‌تواند برای مریض، فرق این دو را تشخیص بدهد. آنچه در اندیشه آید که انحراف، گناه، تدلیس، تعلّقات دنیوی و نظایر این‌ها در آن باشد، جهتش شیطانی است و در این قسمت، اگر فشار روحی و درگیری و نزاع و مانند این‌ها باشد نیز از وسواس و اندیشه‌ی سوء خارج نیست. صِرف ورود یک خاطره‌ی بد گناه نیست اما اگر آن را در ذهن نگه بدارد و در پیرامون آن بگردد و فکر کند، احتمال دارد جنبه‌ی عملی هم به خود بگیرد و به گناه هم بیانجامد. یکی از چیزهایی که برای تزکیه نفس گفته‌اند، فکر (آن‌هم فکر خوب) در یک موضوع نمودن و حالت خلسه داشتن و بسیار سجده کردن (که شیطان از سجده بیزار است) می‌باشد. برای نفی خواطر سوء هر سه مورد مفید است به‌شرط ملازمت و مداومت تا به کلی خواطر نتوانند جایگاهی در دل پیدا کنند.
(راه سعادت، ص 68)

6- دفع خطور نسبت به استاد

ازآنجایی‌که سالکین مبتدی از خطورات در امان نیستند، لازمه‌ی حضور قلب، دفع افکار منفی است که به صورت‌های پراکنده وارد می‌شوند و گاهی منزل می‌کنند. ابتدا خطورات نسبت به سالکین همراه و سپس نسبت به استاد عارف شروع می‌شود. چون استاد، مربی معنوی است و حق بزرگی بر گردن سالک دارد، اشکال درونی به استاد، سبب مشکلات عدیده می‌شود.
(خزائن کشمیری، ص 202)

7- دفع واردات نفس

خطورات و وارداتی که بر نفس وارد می‌شود آنچه الهی است ممدوح و نور است و آنچه اشتغال فکری می‌آورد، منفی است و بر نفس ضرر وارد می‌کند و بیرون کردن و محو نمودنش کار آسانی نیست. سالکین در دفع، یکسان نیستند. چه‌بسا خطورات در کسی، همانند کشتی که درجایی لنگر می‌اندازد، در نفس آن شخص جا کرده و نتوانند به‌زودی آن را بیرون کند؛ و چه‌بسا سالکی به ساعت و زمانی کوتاه، آن را بیرون کند، جدول خاص برای دفع همگان نیست. چون مراتب و درجات سالکین مختلف است، لذا بیرون کردن این مطرب دغل، هم از نظر زمانی مختلف است.
(خزائن کشمیری، ص 193)

8- میهمان‌های ناخوانده

خداوندا! دل‌هایمان کاروان‌سرای شاه‌عباسی است، دسته‌دسته چارواداران می‌آیند و می‌روند. خزانه‌ی قلبمان چون انبار جهودها شده است، هر چه بخواهی در آن پیدا می‌شود.
خداوندا! بیا و در حق ما کرمی کن و این میهمان ناخوانده را بیرون کن.
(رند عالم سوز، ص 14)

خضاب (رنگ کردن مو)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 60 سوره‌ی انفال می‌فرماید: «هر نیرویی در قدرت دارید، برای مقابله با دشمنان آماده سازید (در تفسیر امام است که یکی از مصادیق نیرو، خِضاب کردن پیرمردان است که در مقابل دشمنان جلوه کنند.)»

حدیث:

امام جعفر صادق علیه‌السلام فرمودند: «رنگ نمودن موی، زنان را به همسران مأنوس و بر دشمن هیبت آورد.»
(لئالی الاخبار، ج 4، ص 179)

توضیح مختصر:

خِضاب یعنی رنگ کردن که در مردان رنگ کردن موی سر و ریش سنّت مؤکّد است و زنان را خضاب موی سر و دست و پا سنت است البته برای مردان خضاب دست و پا کراهت دارد.
در زمان‌های قدیم، رنگِ مو بیشتر حنا بوده و امروزه رنگ موها در بازار موجود است. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «از سنت‌های پیغمبران یکی خضاب کردن به حنا است.» (خصال شیخ صدوق، ص 242) از عللی که برای خضاب در بعضی احادیث وارد شده این است که یهودیان مویشان سفید می‌شد رنگ نمی‌کردند و مسلمانان هم مانند آنان می‌شدند لذا فرمودند موی سفید خود را رنگ کنید که شبیه به یهودیان نشوید.
(شرح نهج‌البلاغه، ابن ابی الحدید، ج 18، ص 122)
دیگر آن‌که آرایش زن برای شوهرش و مرد برای خانواده‌اش لزوم دارد. (کافی، ج 6، ص 480) چراکه مرد به زنان دیگر توجه نمی‌کند و زنان هم از عفّت دست برنمی‌دارند.
امام صادق علیه‌السلام فرمود: «خضاب کردن به وَسمه موجب اُنس زنان می‌شود.» (مکارم الاخلاق، ص 80) و دیگر سفارش شده است که حتی زنان پیر، دستشان را از خضاب کردن خالی نگذارند.
(مکارم الاخلاق، ص 82 -حلیه المتقین، ص 77 فصل یازدهم)

1- نور و اسلام و ایمان

امام صادق علیه‌السلام فرمود: مردی به نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و ایشان به محاسنش که سفید بود، نگاه کردند و فرمودند: «نور است و هر کس در اسلام، موی خود را سفید کند، نوری در قیامت برای او خواهد بود.»
بار دیگر آن مرد نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد درحالی‌که موی خود را با حنا رنگ کرده بود. چون پیامبر صلی‌الله علیه و آله دیدند، فرمود: «نور و اسلام است.» دفعه‌ی دیگر آن مرد با موی سیاه کرده آمد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «نور و اسلام و ایمان است و سبب محبّت زنان و ترس در دل دشمنان می‌گردد.»
(لئالی الاخبار، ص 180)

2- غلبه و قوّت

گروهی خدمت امام حسین علیه‌السلام آمدند و دیدند که آن حضرت ریش خود را به رنگ سیاه خضاب کرده است. علت خضاب را پرسیدند. حضرت دست بر ریش خود گذاشته و فرمود: «در یکی از جنگ‌ها، پیامبر صلی‌الله علیه و آله امر کرد که مسلمانان به سیاهی خضاب کنند تا باعث قوّت و غلبه‌ی ایشان بر کافران شود.»
(حلیه المتقین، ص 28)

3- عفت زنان

حسن بن جهم گوید: بر امام کاظم علیه‌السلام وارد شدم و حضرت موی خود را به سیاهی خضاب کرده بود. عرض کردم: «شما موی خود را به سیاهی رنگ کردید؟» فرمود: «در خضاب کردن، مزد و تهیّتی است که خداوند عفّت زنان را زیاد می‌گرداند. بعضی از زنان به خاطر اینکه شوهرانشان ترک این تهیّت کرده‌اند، (موهایشان سفید است) عفّت را رها نمودند.»
عرض کردم، گویند: «حنا، جوانی را افزایش دهد؟» فرمود: «چه چیزی می‌تواند جوانی را نزدیک کند که هر روز انسان به پیری‌اش افزوده می‌گردد.»
(لئالی الاخبار، ج 4، ص 180)

4- کم‌توجهی مردان

امام رضا علیه‌السلام از پدرانش نقل کرده که زنان یهود از عفت بیرون نرفتند و به فساد کشیده نشدند، مگر به سبب کم‌توجهی مردانشان به آرایش و نظافت خود (از موی سر و صورت و چهره).
و فرمود: «زن از تو همان میل را دارد که تو از او میل داری.»
(مکارم الاخلاق، ج 1، ص 154)

5- فقط امیرالمؤمنین علیه‌السلام خضاب نمی‌کرد

حفض اعور گوید: به امام صادق علیه‌السلام عرض کردم: «درباره‌ی خضاب موی سر و صورت چه می‌فرمایید؟»
فرمود: «از سنّت است.»
گفتم: «پس چرا امیرالمؤمنین خضاب نمی‌کرد؟» فرمود: چون پیامبر صلی‌الله علیه و آله به او فرموده بود: «محاسنت به خون سرت رنگین شود؛ و این امر او را از خضاب کردن بازمی‌داشت.»
(مکارم الاخلاق، ج 1، ص 159)

خرید و فروش

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 275 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «خداوند خرید و فروش را حلال و ربا را حرام کرده است».

توضیح مختصر:

بیع که مخصوص فروشنده و بایع است و شری مخصوص مشتری و خریدار است.
در خرید و فروش، دانستن احکام معاملات ضروری است لذا در احکام خرید و فروش، رعایت مسائل مستحب و مکروه و معاملات باطل از نظر شریعت لازم است و خریدار و فروشنده هم شرایطی برای بیع و شری دارند.
دیگر آن‌که هر جنسی از نظر حجم، وزن و عوض، مسائل مخصوص به خود را دارند و مسئله‌ی نقد و نسیه هم از اهمیت بسزایی در معاملات برخوردار است.
در بازار فروش طلا، در همه‌ی زمان‌ها، تعویض و مبادله‌ی آن‌ها موردبحث بوده است. از مسائل مهم در این‌که می‌شود معامله را به هم زد یعنی حق به هم زدن معامله را دارد، به آن خیار می‌گویند که در یازده صورت می‌شود معامله را به هم بزنند. نمونه‌اش در بازارها مثل معامله‌ای که خریدار مجنون شده باشد و سرش کلاه رفته یا فروشنده با تدلیس کاری کرده که جنس خود را بهتر ازآنچه هست نشان دهد و طوری نمایش دهد که قیمت جنس خود را در نظر خریدار بیش‌ازحد نشان می‌دهد.
درمجموع برای اطلاع مسائل خرید و فروش به رساله‌ی علمیّه مراجع مراجعه شود.

1- کفّه‌ی ترازو

سوئد بن قیس گوید: من و مخرمه عَبدی، قدری جامه‌های کتانی از سرزمین هَجَر به مکّه آوردیم.
پیامبر خدا، قدم زنان بر ما گذشت و پس از مذاکره بر قیمت شلواری، آن را از ما خرید. آنجا مردی بود که اجرت می‌گرفت و اجناس را وزن می‌کرد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله به وی فرمود: «وزن کن و کفه ترازویت را مایل بگیر.»
(سنن ابن ماجه، ج 2، ص 748)

2- فریب‌کار از ما نیست

ابوحمراء گوید: پیامبر خدا را دیدم که نزد مردی رفت که غذایی در ظرفی پیش خود نهاده بود. پس دست خویش را در آن کرد و فرمود: «احتمالاً فریبی به کار برده‌ای! هر کس با ما فریب‌کاری کند از ما نیست.»
(سنن ابن ماجه، ج 2، ص 749)

3- ای صاحب گندم

پیامبر خدا بر پشته‌ای گندم برگذشت. دست در آن فرو برد و انگشتش تَر شد.
فرمود: «ای صاحب گندم! این تَری چیست؟»
گفت: «ای پیامبر خدا! آب آسمان بر آن باریده است.»
فرمود: «پس چرا آن را بالای گندم نگذاشته‌ای تا مردم آن را ببینند؟ هر کس فریب‌کاری کند از من نیست.»
(صحیح مسلم، ج 1، ص 99)

4- نیرنگی مباد

مردی از انصار که زبانش لکنت داشت همواره در معاملات فریفته می‌شد. پس نزد پیامبر خدا از فریب خوردن‌هایش نالید.
پیامبر به وی فرمود: «هرگاه معامله می‌کنی بگو: نیرنگی مباد.»
راوی گوید: به خدا سوگند گویی هنوز می‌شنوم که او معامله می‌کند و با زبان گرفته می‌گوید: نیرنگی مباد.
این تکرار و القاء زنگ هشداری برای او بود که فریفته نشود.
(مسند ابن حنبل، ج 2، ص 486)

5- پنج معامله‌گر

مردی خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و به ایشان گفت: «من این فرزندم را سواد آموخته‌ام، حالا او را به چه شغلی بگمارم؟»
فرمود: «خدا پدرت را بیامرزد او را در هر شغلی بگذار، اما به پنج گروه مسپارش: سَیّاء، زرگر، قصاب، گندم فروش، برده‌فروش.»
مرد گفت: «ای پیامبر! سَیّاء کیست؟»
فرمود: سَیّاء کسی است که کفن می‌فروشد و آرزوی مرگ افراد امّت مرا دارد، درحالی‌که یک نوزاد امت خود را، از هر آنچه آفتاب بر آن می‌تابد، بیشتر دوست دارم.
امّا زرگر، چون به فکر مغبون ساختن افراد امّت من است.
اما قصّاب، چون آن‌قدر حیوان می‌کشد که رحم از دلش رخت برمی‌بندد.
اما گندم فروش، چون ارزاق امّت مرا احتکار می‌کند. اگر کسی با عنوان دزد، خدا را دیدار کند بهتر است از این‌که او را در حالی دیدار کند که خوراک مردم را چهل روز احتکار کرده باشد.
اما برده‌فروش، چون جبرئیل نزد من آمد و گفت: ای محمد! بدترین افراد امّت تو کسانی هستند که انسان، خرید و فروش می‌کنند.
(معانی الاخبار، ص 151 -بحار، ج 103، ص 77 -حکمت نامه پیامبر، ج 13، ص 79،87،91،95)

حیوانات

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 142 سوره‌ی انعام می‌فرماید: «(او کسی است که) از چهارپایان، برای شما حیوانات باربر و حیوانات کوچک (برای منافع دیگر) آفرید، از آنچه به شما روزی داده (از حلال) بخورید.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هر که چهارپایی می‌خرد، سواری‌اش برای او و روزی‌اش بر خداوند است.»
(مکارم الاخلاق، ج 1، ص 504)

توضیح مختصر:

یک دسته از مخلوقات الهی، چهارپایان هستند که خداوند به حکمت خود آن‌ها را آفریده که دسته‌ای اهلی هستند و برای آن‌ها در بشر قوانینی را اشاره فرمود. گروهی نیز درنده هستند که استفاده از آنان به هر نوعی دارای احکامی است که در شریعت آن‌ها را ثبت و ضبط کرده‌اند.
امّا آنچه حکمت بالغه ی حق‌تعالی اقتضاء می‌کرده، همه‌ی دسته‌جات و گروه‌های آنان را خلق کرده که لازمه‌ی بقاء بوده است گرچه بعضی به خاطر مسائل چند، نسل آنان منقرض شده است.
حیوانات بنا بر قالبشان همانند انسان قوّه ی عاقله و تکلیف ندارند. مسائل غریزی مانند خوردن و خوابیدن، مجامعت و زائیدن، تغذیه و شکار کردن و مانند این‌ها بر نوع آنان غالب است. ازآنجایی‌که اکثریت بشر از اول نمی‌خواستند زیر بار قوانین الهی بروند در حلال بودن گوشت و یا حرام بودن، یا نوع عقوبت‌ها بر چهارپایان، احکام شخصی و تقلیدی را بر آنان روا می‌داشتند. مثلاً در جاهلیّت با سنگ و چوب و خفه کردن و … بر حیوان می‌زدند تا بمیرد آنگاه از گوشت آن استفاده می‌کردند. درواقع قوانینی که انسان‌ها باید بر حیوانات روا بدارند از حکمت پروردگار است و مراعات نکردن و افراط‌وتفریط برخلاف قوانین حاکم بر چهار پایان، عوارضی هم در بردارد.

1- گورخران

ابن عربی گوید: «در زمان جاهلیّت و جوانی در سفری به همراه پدرم بودم. از دو شهر قومونه و بلمه از شهرهای اُندلُس عبور می‌کردیم که ناگاه به دسته‌ای از گورخران وحشی رسیدیم که به چرا مشغول بودند. من به شکار علاقه‌مند بودم.
در دلم گذراندم که به هیچ‌یک از آن‌ها آزار نرسانم. اسبم به آن‌ها یورش برد ولی من او را از این کار بازداشتم. درحالی‌که نیزه به دستم بود به آن‌ها رسیدم؛ نیزه به پشت آن‌ها می‌خورد ولی آن‌ها همچنان مشغول چرا بودند و سرشان را بلند نمی‌کردند. چون به راه خدا آمدم، فهمیدم امانی که در نفسم بر آن‌ها بود، در نفوس آن‌ها سرایت کرده بود.»
(آینه‌ی سالکان، ص 28 -فتوحات مکیه، ج 4، ص 540)

2- اسب امام حسین علیه‌السلام

چون امام حسین علیه‌السلام شهید شد، اسب امام علیه‌السلام موسوم به ذوالجناح، شیهه‌اش بلند شد. عمر سعد دستور داد اسب را بگیرند، امّا اسب با مدافعه و زدن افراد و اسب‌های دیگر، فرار کرد. با دست و پا و دندان نتوانستند آن را بگیرند. زین واژگون شد و روی به خون مویش رنگین کرد، به طرف خیمه‌ها آمد و خبر شهادت امام علیه‌السلام را رساند. پس برای او سه احتمال است:
1. سر خود را آن‌قدر بر زمین بکوفت تا جان داد.
2. به‌طرف بیابان رفت و دیگر کسی او را ندید.
3. فرار کرد و خود را به فرات انداخت.
(رمزالمصیبه، ج 2، ص 339)

3- شتر

پیامبر صلی‌الله علیه و آله شتری را دید که او درحالی‌که پالان و بار به دوشش بود، عقال کرده‌اند. (زانویش را بسته‌اند) فرمود: «صاحب این شتر کجاست که مروّت ندارد و باید فردای قیامت برای مخاصمه آماده گردد؟»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «چهارپا می‌گوید: خدایا! مالک خوبی روزی من کن که از آب و علف سیرم کند و بیش از طاقتم بارم نکند.»
(مکارم الاخلاق، ج 1، ص 506 و 503)

4- شیر

مردی از قبیله‌ی بنی اسد که زراعت می‌کرد و عجایب بسیاری در کربلا دیده بود، می‌گفت:
«وقتی امام حسین علیه‌السلام شهید شد و سپاه کوفه از کربلا کوچ کرد، هر شب شیری از سمت قبله می‌آمد و به قتلگاه کشتگان می‌رفت و بامدادان برمی‌گشت. یک‌شب در آنجا ماندم و دیدم آن شیر بر جسد امام حسین علیه‌السلام نزدیک می‌شد و حالت ناله داشت و چهره‌ی خود را بر آن جسد می‌مالید.»
بر این اساس است که در مراسم شبیه‌خوانی کربلا، کسی در پوست شیر می‌رود و به حالت ناله و گریه می‌افتد.
(فرهنگ عاشورا، ص 28 -ناسخ التواریخ، ج 4، ص 23)

5- سگ

در زمان پیامبر صلی‌الله علیه و آله دو روز پشت سر هم در کنار خانه‌ی شخص انصاری، سگش پای دو نفر را گاز گرفت و مانع از آمدن آن‌ها به جماعت شد. شکایت را نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله بردند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله به همراه عده‌ای به در خانه‌ی شخص انصاری رفتند. چون آن مرد درب خانه را باز کرد، پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «برو سگت را بیرون بیاور که در دو روز، پای دو نفر را گاز گرفته است.» پس سگ را ریسمان به گردن بسته و خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله آورد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله علّت را جویا شد و سگ هم به زبان فصیح گاز گرفتن دو نفر را توضیح داد و گفت: «آن دو نفر منافق هستند. در ظاهر ایمان دارند ولی در باطن وصیّ شما علی علیه‌السلام را لعن و نفرین می‌کنند. برای این پای آن‌ها را گاز گرفتم.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله هم به مرد انصاری سفارش سگ را کردند.
(مدینه المعاجز، ص 114)

حیاء

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 53 سوره‌ی احزاب می‌فرماید: «همانا کارهای شما (بی‌وقت خانه‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله رفتن و غذا خوردن و حرف‌های سرگرمی زدن) پیامبر صلی‌الله علیه و آله را آزار می‌دهد و از شما حیا و شرم می‌کند که مطلبی اظهار نماید.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «همه نوع حیا خیر و نیکی است.»
(جامع السعادات، ج 2، ص 385)

توضیح مختصر:

حیا، شرم و آزرم است. جامعه‌ای که ایمان دارد حتماً مقیّد به آن است که دارای شرم باشد و در برابر آنچه مواظبت و مراقبت بر آن لازم است پرده‌پوشی کند و بی‌حیایی ننماید. آدم بی‌حیا چون در بند حرمت‌ها و شرافت‌ها نیست در روابط فردی و اجتماعی دچار مشکل بسیار است.
اگر شخصی حیاء بر او غالب باشد خوف دارد کار بی عفّتی و بی‌پردگی انجام دهد. صاحب حیا به خودش مشغول است و سر به پایین دارد و همیشه نوعی تقصیر در خود احساس می‌کند که نکند نسبت به مسائل حیا در ارتباط با پدر و مادر و مردان و زنان بی‌شرمی کرده باشد.
وقتی زنان، بی‌حجاب شوند، مردان چشم‌هایشان مرتب به نامحرم نگاه می‌کند و در گفتار حرمت بزرگان را روا نمی‌دارند، از ارتکاب زشتی‌های نامشروع در ارتباط با نوامیس مردم دریغ نمی‌ورزند و …، این بی‌شرمی‌ها زمینه‌ی فساد دیگر کارهای بزرگ از معاصی را سبب می‌شود و آخر کار آن‌ها هلاکت است.
جوانمردان و عاقلان متدیّن، عفّت و پاک‌دامنی‌شان به‌اندازه‌ی حیاء است و بهترین نوع حیاء آن است که از خداوند شرم کند در آنچه او را به پوشش و پرده‌پوشی امر فرموده است.

1- موسی علیه‌السلام و دختران شعیب

وقتی‌که موسی علیه‌السلام مرد قِبطی را به قتل رسانید، فرعونیان نقشه کشیدند تا موسی را به قتل برسانند، موسی علیه‌السلام از مصر خارج شد و مدت هشت (یا سه) روز در راه بود تا به دروازه‌ی شهر مدیَن رسید و سختی‌های بسیار کشید و برای رفع خستگی در زیر درختی که چاهی کنارش بود آرمید.
او مشاهده کرد که برای آب کشیدن از چاه دو دختر منتظرند تا چوپانان آب گیرند. بعد نوبت اینان شود، آمد و فرمود: من برای شما از چاه آب می‌کشم و آنان از هر روز زودتر آب را به خانه آوردند. پدر این دو دختر حضرت شعیب علیه‌السلام فرمود: «چطور امروز زودتر آب آوردید و گوسفندان را آب دادید؟» آنان قصّه را نقل کردند.
فرمود: «نزد آن مرد بروید و او را پیش من آورید تا پاداش کارش را به وی بدهم.»
آنان نزد موسی علیه‌السلام آمدند و درخواست پدر را گفتند و موسی علیه‌السلام هم بی‌درنگ به خاطر خستگی و گرسنگی و غریب بودن قبول کرد. دختران به‌عنوان راهنما جلو راه می‌رفتند و موسی علیه‌السلام به دنبال آنان به راه افتاد و نگاه می‌کرد از کدام کوچه و راهی می‌روند. چون هیکل و بدن آنان از پشت نمایان بود حیا و غیرت او را ناگوار آمد و فرمود: «من از جلو می‌روم و شما پشت سر من بیایید، هرکجا دیدید من اشتباه می‌روم راه را به من نشان دهید (یا سنگ‌ریزه‌ای در جلوی پای من بیندازید تا راه را تشخیص بدهم) زیرا ما فرزندان یعقوب به پشت زنان نگاه نمی‌کنیم.»
چون نزد شعیب علیه‌السلام آمد و جریان خود را گفت، به خاطر پاداش کار و نیرومندی جسمانی و حیا و پاکی و امین بودن دختر خود را به ازدواج موسی درآورد.
(تاریخ انبیاء، ج 2، ص 65-71)

2- حیای چشم

در تفسیر روح البیان نقل شده است: در شهری سه برادر بودند که برادر بزرگ ده سال مؤذّن مسجدی بود که روی مناره‌ی مسجد اذان می‌گفت و پس از ده سال از دنیا رفت. برادر دوّمی هم چند سال این وظیفه را ادامه داد تا عمر او هم به پایان رسید. به برادر سوّمی گفتند: این منصب را قبول کن و نگذار صدای اذان از مناره قطع شود، قبول نکرد.
گفتند: «مقدار زیادی پول به تو خواهیم داد!» گفت: «صد برابرش را هم بدهید من حاضر نمی‌شوم.»
پرسیدند: «مگر اذان گفتن بد است؟» گفت: نه ولی در مناره حاضر نیستم. علت را پرسیدند، گفت: این مناره جایی است که دو برادر بدبخت مرا بی‌ایمان از دنیا برده، چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم سرش بودم و خواستم سوره‌ی یس بخوانم تا آسان جان دهد، مرا از این کار نهی می‌کرد.
برادر دومم نیز با همین حالت از دنیا رفت. برای یافتن علت این مشکل، خداوند به من عنایتی کرد و برادر بزرگم را در خواب دیدم که در عذاب بود.
گفتم: تو را رها نمی‌کنم تا بدانم به چه دلیل شما دو نفر بی‌ایمان مُردید؟ گفت: «زمانی که به مناره می‌رفتیم، با بی‌حیایی نگاه به ناموس مردم درون خانه‌ها می‌کردیم، این مسئله فکر و دلمان را به خود مشغول می‌کرد و از خدا غافل می‌شدیم، برای همین عمل شوم، بدعاقبت و بدبخت شدیم.»
(روایت‌ها و حکایت‌ها، ص 105 -داستان‌های پراکنده، ج 1، ص 123)

3- زلیخا

آن‌وقت که زلیخا دنبال یوسف بود تا از او کام بگیرد و پیشنهاد گناه را به یوسف داد، ناگهان یوسف دید، زلیخا روی چیزی را با پارچه پوشانید.
یوسف فرمود: «چه کردی؟» گفت: «صورت بت خود را پوشاندم که مرا در حال گناه نبیند.» یوسف فرمود: «تو از جماد حیا می‌کنی که نمی‌بیند من سزاوارترم از کسی که مرا می‌بیند و از آشکار و نهانم داناست، حیا و شرم کنم.»
(نمونه معارف، ج 4، ص 385 -بحرالمحبه غزالی، ص 94)

4- پیامبر صلی‌الله علیه و آله و بنی قریظه

چون پیامبر صلی‌الله علیه و آله نزدیک بنی قریظه رسیدند، کعب بن اسید به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و مسلمانان دشنام می‌داد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله چون نزدیک قلعه آنان رسید فرمود: «ای بوزینگان و خوک‌ها (قبل از اسلام چون یهودیان زیاد در اطراف مکّه و مدینه بودند داشتن و خوردن آن چیزی عادی بود، لذا پیامبر این خطاب را به آن‌ها کرد.) و بندگان طاغوت، آیا مرا دشنام می‌دهید؟ ما جماعتی هستیم (با قدرتی که داریم) که بر قومی وارد شویم، روزگار آنان را تباه کنیم.»
کعب ابن اسید که بزرگی پیامبر صلی‌الله علیه و آله را نمی‌شناخت نزدیک آمد و گفت: «والله ای ابوالقاسم، تو نه نادان و نه دشنام دهنده بودی چه شده این کلمات (برادر خوک‌ها) را رواداشتی؟»
پس شرم و حیا پیامبر صلی‌الله علیه و آله را گرفت به‌اندازه‌ای که عبا از شانه‌اش و عصا از دستش افتاد به خاطر کلماتی که فرمود و از نزد آنان بازگشت.
(سفینه البحار، ج 1، ص 362)

5- حیاء امیرالمؤمنین علیه‌السلام

عقد امام علی علیه‌السلام و حضرت فاطمه علیها السّلام در سال دوم هجری واقع شد و لکن میان عقد و زفاف فاصله (یک ماه یا یک سال) شد.
در این مدت عقد، علی علیه‌السلام از شرم خود نام فاطمه علیها السّلام را بر زبان نمی‌آورد و فاطمه علیها السّلام نیز نام علی علیه‌السلام را نمی‌برد تا یک ماه گذشت.
یک روز زنان پیامبر صلی‌الله علیه و آله نزد علی علیه‌السلام رفتند و گفتند: چرا در زفاف فاطمه علیها السّلام تأخیر می‌کنی اگر شرم داری اجازه بده ما با پیامبر صلی‌الله علیه و آله صحبت کنیم و اجازه عروسی بگیریم، ایشان اجازه داد.
چون همه‌ی زنان در حضور پیامبر صلی‌الله علیه و آله جمع شدند، امّ سلمه عرض کرد: «یا رسول‌الله اگر خدیجه زنده بود خاطرش به زفاف فاطمه مسرور می‌شد و چشم فاطمه علیها السّلام به دیدار شوهر روشن می‌گشت. علی علیه‌السلام خواستار زن خویش است و ما همه در انتظار این شادمانی هستیم.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله نام خدیجه را که شنید آب در چشمش حلقه زد و آهی کشید و فرمود: «مانند خدیجه کجاست…» بعد فرمود: «چرا علی علیه‌السلام از من نخواسته است؟» گفتند: «حیا مانع از گفتن او بود.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله دستور داد مهیای کار عروسی و زفاف علی علیه‌السلام و فاطمه علیها السّلام شوند.
(فاطمه الزهرا، ص 283)

حماقت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 63 سوره‌ی فرقان می‌فرماید: «(بندگان خاص) هنگامی‌که جاهلان (و آدم‌های احمق) آن‌ها را مخاطب می‌سازند (و سخنان نابخردانه گویند) به آن‌ها سلام می‌گویند.»

حدیث:

امام سجّاد علیه‌السلام می‌فرماید: «از مصاحبت با آدم احمق پرهیز کن، چون می‌خواهد به منفعت برساند، ضرر می‌رساند».
(الکافی، ج 2، ص 376)

توضیح مختصر:

آدمی که عقل و رأیش فاسد است، ساده‌لوح و کودن است. احمق کسی است که سخن او بر فکرش پیشی جوید و هنگام سخن فکر نکند که گفتار او درست است یا نه. بعضی‌ها حماقت ذاتی دارند و بعضی، حماقتشان اکتسابی است که به‌واسطه‌ی عدم تفکّر و تأمّل در عواقب امور، کم‌کم این رذیله در آن‌ها قوی می‌گردد. شروع صفات ذمیمه و منشاء ارتکاب اعمال فسق و فجور از همین حُمْق آغاز می‌شود. بیان حماقت بسیاری که در مقابل انبیاء می‌ایستادند و جبهه می‌گرفتند این بود که دلیل و برهان نداشتند و از روی خصومت و عِناد، مجادله می‌کردند و قوّه‌ی تشخیص از آنان گرفته شده بود. لذا هر ملّت و قومی برای خود معبود چوبین و یا سنگی درست کرده بود و با تقلید و تعصّب از گذشتگان، آن‌ها را می‌پرستید و گوش هوش نداشتند تا ادراک کلام انبیاء را نمایند یعنی مشاعر ظاهری و باطنی نمی‌توانست تشخیص بدهد و کودنی سر تا پای و جود آن‌ها را گرفته بود.
بنی‌اسرائیل با دیدن معجزات بسیار و کرامات از موسای پیامبر، بعد از مسافرتی، اکثر مردم گوساله‌پرست شدند یعنی کودنی و اشکال‌تراشی و نداشتن رأی ثابت سبب می‌شود صد و هشتاد درجه ازاین‌رو به آن رو شوند تا جایی که بار دیگر به موسی گفتند ما می‌خواهیم خدایت را با چشمِ سر ببینیم. شدت ظهور حماقت در قوم بنی‌اسرائیل به حدی بود که بیشترین قصص قرآن در این جهت به آن‌ها تعلق گرفت.

1- خنجر در آستین

محمد بن زید رازی می‌گوید: روزی در خدمت امام رضا علیه‌السلام بودم، در ایّامی که مأمون او را به ولی عهدی معرفی کرده بود. مردی از خوارج درحالی‌که خنجری زهرآگین در آستین داشت، وارد شد و به دوستانش گفت:
«به خدا سوگند! پیش این شخص که می‌گوید، فرزند پیامبر است، می‌روم و از وی دلیل همکاری و همراهی با این طاغوت (مأمون خلیفه‌ی عباسی) را خواهم پرسید. اگر بر این کار برهانی داشت که هیچ، وگرنه مردم را از دست او راحت خواهم کرد.»
سپس پیش امام آمد و اجازه طلبید حضرت اجازه داد و فرمود: «به شرطی به پرسش تو پاسخ می‌دهم که اگر جوابم را پسندیدی و قانع شدی، آنچه در آستین داری (خنجر را) بشکنی و دور اندازی.»
آن مرد که از خوارج بود، شگفت‌زده شد. خنجر را بیرون آورد و شکست. آنگاه پرسید: «چرا به حکومت این طاغوت داخل شده‌ای؟ درحالی‌که اینان در نظر تو کافرند و تو پسر پیامبری، چه چیز، تو را به این کار واداشته است؟» امام رضا علیه‌السلام فرمود: «آیا به نظر تو اینان کافرترند یا عزیز مصر و اهل کشور او؟
مگر نه این است که اینان خود را موحّد می‌شمارند، ولی فرمانروایان مصر نه یکتاپرست بودند و نه خداشناس؟ یوسف پسر یعقوب، پیامبر و فرزند پیامبر بود که به عزیز مصر گفت: «مرا مأمور خزاین مملکت قرار بده که در حفظ دارایی و مصارف آن حافظ و بصیرم.» (سوره‌ی یوسف، آیه‌ی 55)
او با فرعون نشست‌وبرخاست می‌کرد، درحالی‌که من یکی از فرزندان پیامبرم و نه پیامبر، مأمون هم مرا بر این کار اجبار و اکراه کرده است، چرا بر من خشم می‌گیری و این را زشت می‌شماری؟!»
آن مرد که این مطالب منطقی را از امام شنید، گفت: «درست است، گواهی می‌دهم که تو پسر پیامبری و تو صادق و درستکار هستی.»
(تربیت اجتماعی -بحارالانوار، ج 49، ص 55)

2- یک‌لحظه

رشید بن زبیر مصری یکی از قضّات با علم و دانش بود که در قرن ششم زندگی می‌کرد. قدی کوتاه و رنگی تیره و لب‌هایی درشت و بینی پهنی داشت و بسیار بدگِل و کریه‌المنظر بود. او یک روز از خانه خارج شد و دیر به منزل بازگشت. رفقا علّت تأخیر را پرسش نمودند. او علّت را نمی‌گفت. اصرار کردند، سرانجام گفت: «امروز از فلان محل، عبور می‌کردم؛ با زنی خوشگل برخورد کردم. با چشم علاقه به من نگاه کرد، از خوشحالی خودم را فراموش کردم؛ با گوشه‌ی چشم اشاره کرد، دنبال او به راه افتادم، کوچه‌هایی را یکی پس از دیگری پیمودم تا به منزلی رسیدم. در را گشود، داخل شد و به من نیز اشاره کرد، وارد شدم، نقاب از صورت چون ماه خود گرفت. سپس دست‌ها را به هم زد و کسی را نام برد، دخترکی بسیار زیبا از طبقه بالای عمارت به صحن خانه آمد. زن به دختربچه گفت: اگر بار دیگر در بستر ادرار کنی تو را به این قاضی می‌دهم، بخورد، سپس رو به من کرد و گفت:
امیدوارم که خداوند احسان خود را در بزرگواری قاضی از ما سلب نفرماید، عزّت برقرار! با شرمساری و حماقتی که از من صادر شد، از خانه بیرون آمدم و از شدّت ناراحتی راه خانه را گم کردم و در کوچه‌ها می‌گشتم، به این جهت دیر آمدم.»
(حکایت‌های پندآموز، ص 108 -لغت‌نامه دهخدا (اثبات – اختیار)، ص 1224)

3- حماقت خلیفه

حمحاهه، شخصی را گرفت و نزد هارون‌الرشید آورد و گفت: او زندیق و کافر شده است. هارون گفت: «ای دشمن خدا تو زندیق شده‌ای؟!» گفت: «نه چگونه زندیق باشم که نماز واجب خواندم و نماز نافله و مستحبّات را به جای آوردم.»
هارون گفت: «ای مُدبِر (پشت کننده به دین) آن‌قدر تو را می‌زنم تا اقرار کنی.» گفت: «اگر این کار را کنی خلاف پسرعموی خود -پیامبر اسلام- رفتار می‌کنی.»
هارون گفت: چگونه؟ گفت: «او شمشیر بلند می‌کرد تا مردم به مسلمانی اقرار کنند؛ و تو چوب می‌زنی تا به کافری اقرار کنم.» هارون از این سخن متحیّر شد و او را رها کرد.
(جوامع الحکایات، ص 143)

4- یزید بن مروان

ازجمله احمقان روزگار یزید بن مروان بود و درباره‌ی حماقت‌های او بسیار نوشته‌اند ازجمله نوشته‌اند که وقتی شتر او گم شده بود، ندا می‌کرد، هر کس از شتر من خبری بیاورد، آن شتر را به او می‌دهم.
گفتند: «اگر می‌خواهی شتر را به آن کس بدهی که برایت خبر بیاورد، چرا زحمت طلب بر خود می‌نهی و خود را رنجور می‌داری؟»
گفت: «لذّت یافتن، خود چیز دیگر می‌باشد.»
روزی قلّاده‌ای از مهره‌ها که زنان بر گردن می‌نهند، بر گردن خویش گذاشت. گفتند: «چرا چنین کرده‌ای؟» گفت: «تا خود را گم نکنم.»
شبی خفته بود و برادرش آن قلّاده را از گردن او بدزدید و در گردن خود انداخت. چون برخاست گردن بند را در گردن برادر خود دید. گفت: ای برادر! اگر تو منی، پس من کیستم؟

حلم

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 75 سوره‌ی هود می‌فرماید: «همانا حضرت ابراهیم بسیار حلیم و تضرّع کننده بود و طلب آمرزش از خدا می‌کرد».

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «اگر حلم ندارید خود را به حلم ورزیدن وادار کنید.»
(جامع السّعادات، ج 1، ص 297)

توضیح مختصر:

حلم، بردباری کردن است. وقتی انسان در مقابل سخن ناروا یا عمل ناهنجار دیگران واقع می‌شود باید بردباری کند. خداوند چون حلیم است در عقوبت عجله نمی‌کند و خشم خود را ظاهر نمی‌سازد تا شاید بنده توبه کند و به خود آید.
با اینکه پیامبر ما را می‌آزردند با زبان و عمل، سکوتش همراه حلم بود تا چیزی او را به خشم درنیاورد. در سوره‌ی هود آیه‌ی 75 خداوند حضرت ابراهیم را حلیم معرفی نموده است و این‌که همه‌ی صفات الهی در امیرالمؤمنین علیه‌السلام هست، یکی از آن‌ها حلم می‌باشد که در روایت آمده است: «هر کس می‌خواهد به علم و فهم نوح و حلم ابراهیم بنگرد به علی بن ابی‌طالب علیه‌السلام نظاره کند.» (ترجمه‌ی تفسیر طبری، ج 6، ص 1637)
حلم ابراهیم به‌قدری بود که شخصی او را آزار و شماتت نمود ابراهیم در پاسخ او گفت: «خدا تو را هدایت کند.»
(ترجمه‌ی مجمع‌البیان، ج 5، ص 25)
پس از رفتار می‌فهمیم که وقتی شخص حلیم شد بر آزار مردم شکیبا می‌شود و از خطا و گناهانشان درمی‌گذرد. چه آنکه از سفاهت و جهل است که کوچکی، بزرگی را می‌آزارد. از حلم خداست که بندگان مغرور می‌شوند و از عذاب خدا خود را در امان می‌بینند و آخرِ کار، دیگری را پرستش می‌کنند و خدای را به صفتی مانند کریم نام می‌برند «که لطف خدا بیشتر از جرم ماست.»

1- اذیت کبوترباز

«شیخ ابوعلی ثقفی» را همسایه‌ای بود کبوترباز، کبوتران بر بام خانه‌ی شیخ می‌نشستند و خود برای پرواز دادن کبوتران پیوسته سنگ پرتاب می‌کرد و شیخ ازاین‌جهت در اذیت بود.
روزی شیخ در خانه خود نشسته و به خواندن قرآن اشتغال داشت. همسایه به‌قصد کبوتران سنگی پرتاب کرد و سنگ بر پیشانی شیخ آمد و پیشانی او شکست و خون جاری شد.
اصحاب شاد شدند و گفتند: فردا شیخ نزد حاکم شهر خواهد رفت و دفع شرّ کبوترباز را خواستار خواهد شد و ما از زحمت او آسوده می‌شویم.
شیخ خدمتکار را بخواند و گفت: «به باغ برو و شاخی از درخت بیاور.» خادم رفت و شاخه‌ای آورد.
شیخ گفت: اکنون این چوب را پیش کبوترباز ببر و بگو ازاین‌پس کبوتران خود را با این چوب پرواز بدهد و سنگ نیندازد.
(نمونه معارف، ج 4، ص 368)

2- مدارا با اعمال فرماندار

در ایّامی که «هشام بن اسماعیل» (دائی عبدالمَلِک مروان) از طرف یزید فرماندار مدینه بود حضرت سجّاد علیه‌السلام را اذیت و آزار می‌داد.
چون از مقامش عزل شد و ولید بر سر کار آمد، دستور داد هشام را توقیف نمایند تا هر کس از وی شکایت دارد مراجعه کند.
در این موقع هشام گفت: از هیچ‌کس نمی‌ترسم مگر از علی بن الحسین علیه‌السلام و این به خاطر اذیت‌هایی بود که به حضرت وارد نموده بود.
امام به هنگام زندانی بودن هشام، از درب خانه‌ی مروان (خواهرزاده او) عبور کرد و قبلاً به بعضی آشنایان خود (که در توقیف هشام دخالت داشتند) فرمود با یک کلمه هم او را اذیت نکنند.
حتّی امام پیغام به هشام فرستاد و فرمود: «نظر کن اگر از پرداخت مالی که به‌عنوان جریمه یا مجازات از تو می‌خواهند ناتوانی، ما می‌توانیم آن را بپردازیم، پس تو از ناحیه ما و هر کس از ما اطاعت می‌کند آرامش خاطر داشته باش.»
همین‌که هشام امام را از نزدیک با مدارا کردن به او و سرپوش نهادن به کارهای بدش دید، فریاد زد: «خداوند خود اعلم و آگاه است که مقام رسالتش را در چه محلّی قرار دهد. (سوره‌ی انعام، آیه‌ی 124)»
(با مردم این‌گونه برخورد کنیم، ص 22 -تاریخ طبری، ج 8، ص 61)

3- قیس منقری

حلم را از قیس بن عاصم منقری آموخته‌ام. یک‌بار او را دیدم که در جلو منزلش تکیه به شمشیر خود داده بود و مردم را موعظه می‌کرد و اندرز می‌داد. در این میان کشته‌ای را با مردی که دست‌هایش را بسته بودند، آوردند.
قیس را گفتند: این پسر برادر تو است که پسرت را کشته است. به خدا قسم نه سخنش را قطع کرد و نه از تکیه‌ای که بر شمشیر داده بود بلند شد، بلکه به سخن خود ادامه داد و به پایان رسانید. چون از سخنرانی فارغ شد متوجه پسر برادرش گردید و گفت:
«پسر برادرم بر کاری مرتکب شدی، خدایت را نافرمانی کردی، رحِم و خویشاوندی خود را بریدی، تیر خود را درباره‌ی خودت بکار بردی و افراد قومت را کم کردی!»
سپس به پسر دیگرش گفت: «بازوهای پسرعمویت را باز کن و برادرت را به خاک بسپار و صد شتر دیه برادرت را از مال من به مادرت اختصاص بده، زیرا او از فامیل دیگر است.»
(پیغمبر و یاران، ج 5، ص 180 –اسدالغابه، ج 4، ص 299)

4- امام حسن علیه‌السلام و مرد شامی

روزی «امام حسن علیه‌السلام» سواره بودند و مردی از اهل شام امام را ملاقات کرد و پی‌درپی او را لعن و ناسزا گفت. امام هیچ نفرمود تا مرد شامی از دشنام دادن فارغ شد.
آنگاه امام رو به مرد شامی کرد و سلام نمود و خنده کرد و فرمود: «ای آقا گمان می‌کنم غریب باشی و گویا بر تو مشتبه شده؛ اگر از ما طلب رضایت می‌جویی از تو راضی می‌شویم؛ اگر چیزی سؤال کنی عطا می‌کنیم، اگر طلب ارشاد کنی تو را ارشاد می‌کنیم، اگر گرسنه باشی تو را سیر می‌کنیم، اگر برهنه باشی تو را می‌پوشانیم، اگر محتاج باشی بی‌نیازت می‌کنیم.
اگر رانده شده‌ای تو را پناه می‌دهیم، اگر حاجت داری حاجتت را برمی‌آوریم، اگر بار خود را بر خانه‌ی ما فرود آوری و میهمان ما باشی تا وقت رفتن برای تو بهتر خواهد بود؛ زیرا خانه‌ی ما وسیع و از امکانات برخوردار است.»
چون مرد شامی این سخنان را از آن حضرت شنید، گریست و گفت: «شهادت می‌دهم که تویی خلیفه‌الله در روی زمین و خدا بهتر می‌داند که خلافت و رسالت را در کجا قرار دهد.
پیش از آنکه ترا ملاقات کنم، تو و پدرت دشمن‌ترین خلق نزد من بودید و الآن محبوب‌ترین خلق نزد من هستید.»
پس بار خود را به خانه‌ی حضرت فرود آورد و تا در مدینه بود مهمان امام بود و از محبّان و معتقدان اهل‌بیت گردید. (منتهی الامال، ج 1، ص 222)

5- شیخ جعفر کاشف الغطاء

از علمای بزرگ و حلیم یکی «شیخ جعفر کاشف الغطاء» بوده است. روزی شیخ مبلغی بین فقرای اصفهان تقسیم کرد و پس از اتمام پول، به نماز جماعت ایستاد. بین دو نماز که مردم مشغول خواندن تعقیبات بودند، سیّدی فقیر آمد و با بی‌ادبی مقابل امام جماعت ایستاد و گفت: «ای شیخ مال جدّم را به من بده.»
فرمود: «قدری دیر آمدی، متأسفانه چیزی باقی نمانده است.» سیّد با کمال جسارت آب دهن خود را به ریش شیخ ریخت! شیخ نه‌تنها هیچ‌گونه عکس‌العمل خشونت‌آمیزی از خود نشان نداد، بلکه برخاست و درحالی‌که دامن خود را گرفته بود در میان صفوف نمازگزاران گردش کرد و گفت: هر کس ریش شیخ را دوست دارد به این سیّد کمک کند؛ مردم که ناظر این صحنه بودند اطاعت نموده، دامن شیخ را پر از پول کردند. سپس همه‌ی پول‌ها را آورد و به آن سیّد تقدیم کرد و به نماز عصر ایستاد.
(سیمای فرزانگان، ص 338 –فوائد الرضویه، ص 74)