عبرت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 44 سوره ی نور می‌فرماید: «خداوند شب و روز را دگرگون می‌سازد؛ در این عبرتی است برای صاحبان بصیرت.»

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «خدا رحمت کند کسی را که تفکّر کند و عبرت گیرد، پس از آن که عبرت گرفت بینا (دل) شود.» (غررالحکم،2، ص 73)

توضیح مختصر:

عبرت، پندگیری از احوال و وقایع گذشتگان و حال را گویند. در قرآن، پس از نقل موضوعات بسیاری، می‌فرماید که این شخص یا این واقعه یا این آیات، مایه‌ی درس عبرت است. مثلاً بعد از خلقت عیسی بن مریم علیها السّلام بدون پدر، خداوند آن را برای بنی اسرائیل، مایه‌ی عبرت ساخته که شگفتی و تعجّب در این فرزند است. آفرینش زمین و افلاک، جانوران و انسان‌ها، ملائکه و… همه برای اهل یقین، مایه‌ی عبرت است. در رسالت موسی علیه السّلام، آیتِ عبرت وجود داشته، آن همه معجزات و غرق شدن فرعون در آب که جنازه‌ی او بر روی آب نمودار شد و یقین پیدا کردند که مدّعی ربوبی، غرق شد.
نعمت‌هایی که به گذشتگان داده شده و کفران نعمت کرده و به عقاب دچار شدند، درس عبرت است تا دیگران، به این نوع معاصی، روی نیاورند.
بادهایی که عقیم بوده، قوم هود را از جا کنده که معلوم می‌گردد باد، به امر حق تعالی، نوعی عذاب است و توانایی بیش از اندازه دارد؛ و کسی که قصّه‌ی آن‌ها را می‌خواند به تذّکر و پند، عبرت می‌گیرد.
البته آن کس که باید عبرت بگیرد، مردم عوام و عادی نیستند چون قدرت تفکّر نداشته و نمی‌توانند از مسائل، مطالبی استخراج کنند که از نظر اندیشه، برایشان منفعت دارد. بلکه عبرت برای: صاحبان بصیرت (سوره‌ی حشر: آیه‌ی 2)، صاحبان خرد (سوره یوسف: آیه‌ی 111)، کسانی که خشیّت و هراس الهی در دلشان می‌باشد. (سوره‌ی نازعات: آیه‌ی 26) است.
و به تعبیری، نقل قصص قرآنی، صِرفِ نقلِ داستانی نیست بلکه در آخر سوره‌ی یوسف، بعد از قصۀ آن‌ها می‌فرماید: «هر آینه در قصص آن‌ها، عبرتی برای صاحبان عقل و خرد است.»

1- عبرت گرفتن بی سواد

حکیمی به خانه‌ی شخص بی سوادی وارد شد، دید خانه او بسیار مجلل و باشکوه است و دارای فرش‌ها و زیبایی‌ها می‌باشد، اما صاحب خانه، بی سواد است و از علم و دانش هیچ بهره ای ندارد و آداب مهمان داری را وارد نیست؛ پس به صورت او آب دهان ریخت.
صاحب خانه متعرضانه گفت: ای حکیم! این چه کار زشتی بود که با من انجام دادی؟
حکیم فرمود: این براساس حکمت بود، زیرا آب دهان را به پست‌ترین مکان خانه می‌اندازند و من در خانه‌ی تو جایی را پست تر از صورتت نیافتم.
صاحب خانه جاهل و بی سواد، از سخن حکیم عبرت گرفت و دریافت که پستی و زشتی نادانی، با رنگ و روغن زدن خانه، از بین نمی‌رود. (داستان دوستان،2، ص 109 – الکنی و الالقاب،2، ص 268)

2- حزقیل و لوح

روزی حضرت داود علیه السّلام از شهر بیرون آمد. کتاب آسمانی زبور را می‌خواند و هنگام خواندن آن، همه چیز با او هم صدا می‌شدند.
او به کوهی رسید که در آن پیامبر عابدی زندگی می‌کرد که به او «حزقیل» می‌گفتند: وقتی داود علیه السّلام بر حزقیل وارد شد، سؤالاتی کرد، از جمله پرسید:
«هیچ گاه تمایل به دنیا پیدا کرده ای تا شهوات و لذّت‌های آن را دوست داشته باشی؟» حزقیل فرمود: «آری. گاهی به قلبم خطور می‌کند.» داود گفت: «در آن حال چه می‌کنی؟» حزقیل فرمود: «به این درّه که می‌بینی، وارد می‌شوم و از آن چه در آن است، عبرت می‌گیرم.»
داود وارد درّه شد و در آن جا تختی از آهن دید که جمجمه ای پوسیده و استخوان‌های متلاشی شده و لوحی در آن جاست. آن لوح را خواند، دید چنین نوشته است:
من «روی بن سالم» هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر ساختم و حرمسرایی دارای هزار زن داشتم، ولی اکنون، خاک، بسترم شده، سنگ، متکای زیر سرم گشته است و مار و کرم همسایه‌ایم شده‌اند. کسی که سرانجام کار مرا به دیده‌ی عبرت بنگرد، به دنیا فریفته نخواهد شد. (حکایت‌های شنیدنی،1، ص 81 – بحاراص 81 – بحارالانوار 14، ص 21)

3- چشم عبرت بین می‌خواهد

بنی امیّه هزار ماه خلافت کردند. آخرین خلیفه‌ی اموی مروان بن محمد معروف به مروان حمار (م 132) بود که به مدت پنج سال و دو ماه سلطنت کرد. وقتی خواست لشکر خود را به تنهایی اداره کند، لشکر بنی العباس آمدند و سر او را از بدن جدا کردند.
چشم عبرت بین می‌خواهد که با مطالعه تاریخ از این وقایع درس بگیرد؛ اما کجاست آن چشم عبرت بین!
مروان دو روز قبل از کشته شدن، بر یکی از خدّام خود که سخن چینی کرده بود، خشم گرفت. زبان خدمتکار را برید و نزد گربه انداخت و گربه زبان بریده را خورد. عامر امر کرد سر مروان را از بدن جدا کنند و زبانش را ببرند و به دور افکنند. زبان بریده را گربه ای حاضر بود و بخورد!!
چون عامر سر مروان را جدا کرد به منزل و بارگاه مروان آمد، بر بساط مروان بنشست و بقیه‌ی طعام مروان را خورد؛ چه آن که قبل از کشته شدن، برایش طعام حاضر کردند و مشغول به خوردن بود که لشکر بنی العباس رسیده بودند. آن گاه عامر بن اسماعیل دختر بزرگ مروان را که عاقل و سخن دان بود برای عیش خود طلبید، دختر مروان گفت:
«ای عامر! برای عبرت و موعظه تو در این روزگار همین بس است که بر فرش مروان می‌نشینی و طعام خاص او را می‌خوری و قصد عیش با دختر او داری؛ از خواب غفلت بیدار شو و بر این روزگار بی وفا دل مبند که ممکن است این سرگذشت، روزی با تو و بزرگت سفّاح نیز چنین کند.»
عامر چون این کلمات را بشنید، حیا کرد به او نزدیک شود و او را آزاد گذاشت. (تتمه المنتهی ص 103)

4- سرانجام 524 سال خلافت

مدت سلطنت بنی العباس 524 سال طول کشید و آخرین خلیفه عبدالله مستعصم بود. او تدبیر مملکت را به وزیر خویش مؤیّد علقمی سپرد و خود به لهو و لعب و لذّت و کبوتر بازی مشغول بود.
پسر خلیفه به نام ابوبکر، به محله کرخ بغداد که منزل شیعیان بود، حمله برد، اموال آن‌ها را غارت کرد، بسیاری از سادات را اسیر نمود و هزاران دختر را در به در کرد.
وزیر، دلش می‌خواست که یکی از اولاد امیرالمؤمنین علیه السّلام سلطان شود، بنابراین به صورت محرمانه با قوم تاتار، نامه نگاری و مکاتبه می‌کرد. تا این که در سنه‌ی 655، هلاکو (از اولاد چنگیز خان مغول) به قصد بغداد حرکت کرد و روز عاشورا به آن جا وارد شد. خلیفه به رأی وزیر خود اعتنایی نکرد و پس از اجتماع در جایگاهی، آخرین خلیفه‌ی عباسی را کشتند و تا 40 روز به قتل و عام مردم پرداختند و نهرهایی از خون جاری ساختند و در دجله ریختند. طبق آن چه که نقل شده است آمار کشته شدگان 300 الی 400 هزار نفر بود.
نحوه‌ی کشتن آخرین خلیفه خلافت 524 ساله، بدین گونه بود که خلیفه را با پسرش ابوبکر در کیسه ای نهادند و آن قدر لگدکوب کردند تا بمردند، بعد با پتک‌هایی بر پدر و پسر کوبیدند تا هلاک گشتند. این واقعه در 28 محرم سنه‌ی 656 که موافق لفظ «خون» به ابجد می‌شود، رخ داد. هلاکو اولاد مستعصم را بکشت، دختران او را اسیر و سلطنت بنی العباس را در عراق از بین برد. (تتمه المنتهی ص 373)

5- شهری از پی محمل

عالمی گوید: در مجلس امیرنظام گروسی معروف به حسنعلی خان حاکم کرمانشاهان نشسته بودم که ناگاه جوانی از سادات که صورتش مثل ماه درخشنده بود، وارد شد. تمام اهل مجلس از حسن جمالش متعجّب و مبهوت شده و به [احترام او] بلند شدند. هرکس می‌خواست او را در کنار خود بنشاند.
ناگاه امیر برخاست و دست او را گرفت و نزد خود نشاند.
من پرسیدم که این جوان که باشد؟ گفتند: از اشراف و از سادات این شهر است و دارای فضل و علم و شعر و کمال است.
من پیش خود گفتم: گرچه مسافرم، بد نیست چند روز در کرمانشاه باشم و از او استفاده ببرم. فردای همان روز از منزل بیرون آمدم، دیدم اهل کرمانشاه دکان‌ها را بسته و در مکانی جمع شده‌اند! پرسیدم: چه خبر است؟ گفتند: جوانی از سادات این شهر فوت کرده، همگان برای تشییع‌جنازه‌ی او حاضر شدند. بعد از تفحص، معلوم شد که همان جوان دیروزی است. گفتم: پس در تشییع‌جنازه‌ی او حاضر می‌شوم.
در تشییع‌جنازه که بسیار شلوغ بود، دیدم سیّدی در کنار تابوت ایستاد و با دست اشاره به تابوت کرد و این شعر را خواند:
کدامین ماه را یا رب در این محمل بود منزل **** که محمل می‌رود از شهر و شهری از پی محمل
گفتند: پدر این جوان است و این شعر، مطلع غزلی است که خود این جوان ناکام سروده و به نظم آورده است.
آری اتفاق‌های زیادی نظیر این، هرروز می‌افتد، اما کسی هوشیار نمی‌شود و عبرت نمی‌گیرد و [از این دنیای پست و دون دست برنمی‌دارد] و مشغول آن می‌گردد. (خزینه الجواهر ص 698)

عدالت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 8 سوره مائده می‌فرماید: «عدالت کنید که عدل به تقوی نزدیک‌تر است»

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «به عدل، همه‌چیز درجایش قرار می‌گیرد.» (سفینه البحار،2، ص 166)

توضیح مختصر:

عدالت، انصاف داشتن و دادگری است، به این معنی که هر صاحب حقّی به حق خود برسد و بین افراد مساوات روا دارد و کسی مزاحم حق دیگری نشود حالا به هر انگیزه‌ای که باشد.
وقتی صحبت از عدالتِ چند زن داری می‌شود، معلوم می‌شود که حقوقشان باهم فرق نمی‌کند، پس در نفقه و اظهار محبّت باید یکسان باشند و الّا نابرابری دردسر و نزاع و مشاجره می‌گردد.
در خداوند، عدالتش بنفسه ثابت است و وحدانیّت او را ثابت می‌کند، چه آن‌که همه افعال خداوند از باب لطف و رحمت است و این عین عدالت است، هر چیزی بر جای خود حرکت می‌کند، به نقطه غایی می‌رسد، توازن و تعادل در حرکت‌ها وجود دارد، قسمت‌ها باهم برابر هستند و به تقاضای طلب هر چیزی آن نیاز برآورده می‌شود و اگر کمبود و نقصی دیده شود از جانب انسان است که در طلب و پذیرش، افراط ‌و تفریط روا داشته و قابلیت را از بین برده است. گسترش تساوی در حقوق حیات لزوم بسیار دارد چراکه از بین رفتن حقوق عوارض سوء جانبی دارد که حتی در نسل بعد از نسل دیگر هم سرایت می‌کند.
خداوند می‌فرماید: «هرگاه خواستید بین مردم حکم کنید به عدالت حکم کنید.» (سوره‌ی نساء: آیه‌ی 58)
و در سوره نحل آیه 90 می‌فرماید: «خداوند شما را امر می‌کند به عدالت و احسان با مردم رفتار کنید.»
از این اوامر الهیّه وجوب دادگری استفاده می‌شود که با انجام نشدن این رکن در اجتماع، بدبختی‌ها و سوء استفاده‌ها و استثمار و به‌ناحق شهادت دادن و … رواج پیدا می‌کند، ازاین‌جهت مردم مستحق عذاب و عقاب می‌شوند.

1- حکومت شدید

بعد از مردن عاد، دو پسرش یکی شداد و دیگری شدید به پادشاهی رسیدند. شدید قبل از شداد مُرد و شداد پادشاه تمام زمین در زمان حضرت هود علیه السّلام شد.
شدید اگرچه مشرک بود، اما به‌قدری عدالت می‌ورزید که مشهور شد که گرگ به گوسفند و باز به کبک تجاوز نمی‌کرد.
شدید، در کشور خویش، برای رسیدگی و اصلاح بین مردم قاضی نصب کرد و هرماه حقوق قاضی را می‌پرداخت. آن قاضی تا یک سال در محکمه قضاوت نشست و کسی برای منازعه و دعوا نزدش نیامد تا حکم صادر کند!
به شدید عرض کرد: «برای من گرفتن حقوق قضاوت روا نیست، چون حکمی نکرده‌ام!» شدید گفت: «حقوق را باید گرفت، آنچه وظیفه‌ات است عمل کن.»
بعد از مدتی دو نفر نزد قاضی رفتند و یکی گفت: «من از این مرد زمینی خریده‌ام و در آن گنجی یافته‌ام، هر چه به فروشنده می‌گویم گنج را تصرف کن قبول نمی‌کند.»
فروشنده گفت: «من زمین را با آنچه در آن بوده به مشتری فروخته‌ام.» قاضی از حال ایشان جستجو نمود و معلوم شد که یکی از آن دو شخص، پسر و دیگری دختر دارند.
حکم کرد که دختر خریدار را به زوجیّت پسر فروشنده درآورند و گنج را به این پسر و دختر تسلیم نمایند و به این شکل خصومت را حل و رفع نمود. (رهنمای سعادت،2، ص 451 – روضه الصفا،1، ص 791)

2- عدالت بین فرزندان

زنی با دو فرزند کوچک خود وارد خانه عایشه همسر رسول خدا صلی‌الله علیه و آله شد. عایشه سه دانه خرما به مادر بچه‌ها داد. او به هریک از آن‌ها یک‌دانه خرما داد و خرمای سوم را نصف و به هر یک، ‌یک نیم از آن را داد.
وقتی پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله به منزل آمد، عایشه جریان را برای پیامبر صلی‌الله علیه و آله تعریف کرد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «آیا از عمل آن زن تعجب کردی؟ خداوند متعال به سبب مساوات و عدالتش او را به بهشت می‌برد.»
و نقل شده که پدری با دو فرزند خود شرفیاب محضر رسول اکرم صلی‌الله علیه و آله شد. یکی از فرزندان خود را بوسید و به فرزند دیگر اعتنا نکرد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله این رفتار نادرست را مشاهده نمود و فرمود: «چرا با فرزندان خود به طور مساوی رفتار نمی‌کنی؟» (روایت‌ها و حکایت‌ها ص 73 – الحدیث – 2، ص 267)

3- لباس سرخ

یکی از زهّاد به نزد منصور دوانیقی خلیفه دوم عباسی آمد و او را پند و نصیحت می‌داد، در اثنای نصیحت گفت: وقتی در سفرهای خود به کشور چین رفتم، پادشاه عادلی آنجا بود. روزی به مرضی مبتلا و قوّه ی شنوایی او کم گردید.
وزیران خود را حاضر کرد و گفت: دچار مرض مشکلی شده‌ام و قوّه ی شنوایی را از دست داده‌ام و زار زار بگریست.
گفتند: اگر قوه شنوایی ضعیف شده، خداوند به برکت عدل و انصاف، پادشاه را عمر دراز دهد. پادشاه گفت: شما در اشتباهید و فکر شما از حقیقت دور افتاده است. من بر حس شنوایی نمی‌گریم که خردمند داند که عاقبت وجود جمله اعضای فانی خواهند شد. من بر آن می‌گریم که اگر مظلومی استغاثه و فریاد کند و داد طلب کند، من آواز او نشنوم و در انصاف او سعی نتوانم نمود.
پس امر کرد تا در همه شهرها، هر کس مظلوم واقع شد لباسی سرخ بپوشد تا از دور، مأموران شاه بدانند مظلوم است و به دادش برسند. (جوامع الحکایات صفحه 73)

4- مساوات در غنائم

چون جنگ حُنین به پایان رسید و غنائم تقسیم شد، عدّه‌ای از اعراب که در جنگ حاضر بودند و هنوز ایمان نداشتند، پیش روی پیامبر صلی‌الله علیه و آله می‌دویدند و می‌گفتند: یا رسول‌الله ما را نیز بهره‌ای ببخش. چون ازدحام کردند که پیامبر صلی‌الله علیه و آله به درختی پناهنده شد و آن‌ها عبای را از دوش مبارکش کشیدند.
فرمود: «عبایم را بدهید، به خدایی که جانم در دست اوست اگر به‌اندازه درخت‌ها بر روی زمین شتر و گاو و گوسفند در اختیار من باشد بین شما تقسیم می‌کنم.»
در این هنگام مویی از کوهان شتر چیده و فرمود: به خدا سوگند از غنائم شما به مقدار این مو اضافه بر خمس تصرّف نمی‌کنم و آن را نیز به شما می‌دهم. شما هم از غنیمت چیزی خیانت نکنید اگرچه به‌اندازه سوزن یا نخی باشد، زیرا دزدی در غنیمت باعث ننگ و آتش جهنّم است.
مردی از انصار برخاست و رشته بافته‌ای آورد و عرض کرد: «من این نخ را برداشتم که جلّ (پالان) شتر خود را بدوزم!»
فرمود: «آنچه از این نخ، حق من است به تو بخشیدم.» مرد انصاری گفت: «اگر وضع چنین دقیق و دشوار است احتیاج به این رشته ندارم» و رشته بافته را بر زمین انداخت. (داستان‌ها و پندها،2، ص 40 – ناسخ التواریخ حضرت رسول 3، ص 150)

5- نام علی علیه السّلام قرین عدالت

دریکی از سال‌ها که معاویه به حج رفته بود، سراغ یکی از زنانی را که سوابقی در طرفداری علی علیه السّلام و دشمنی معاویه (به نام دارمیه حجونیه) داشت، گرفت. (اعیان الشیعه،6، ص 346)
گفتند: زنده است؛ فرستاد او را حاضر کردند. از او پرسید: هیچ می‌دانی چرا تو را احضار کردم؟
تو را احضار کردم تا بپرسم چرا علی علیه السّلام را دوست و مرا دشمن داری؟
گفت: بهتر است از این مقوله حرف نزنی. معاویه گفت: حتماً باید جواب بدهی.
او گفت: «به علّت اینکه علی علیه السّلام عادل و طرفدار مساوات بود و تو بی‌جهت با او جنگیدی، علی علیه السّلام را دوست می‌دارم چون فقرا را دوست می‌داشت و تو را دشمن می‌دارم برای این‌که به‌ناحق خونریزی کردی و اختلاف میان مسلمانان افکندی و در قضاوت ظلم و مطابق هوای نفس رفتار می‌نمایی!»
معاویه خشمناک شد و جملۀ زشتی میان او و آن زن ردّ و بدل گردید اما خشم خود را فرو خورد و همان‌طور که عادتش بود، آخر کار، روی ملایمت نشان داد و پرسید: «علی علیه السّلام را به چشم خود دیدی؟» گفت: آری، معاویه گفت: چگونه؟ فرمود: به خدا سوگند او را در حالی دیدم که ملک و سلطنت که تو را غافل کرده او را غافل نکرده بود.
معاویه گفت: آواز علی علیه السّلام را شنیده‌ای؟ گفت: «آری، آوازی که دل را جلاء می‌دهد، کدورت را از دل می‌برد، آن‌طور که روغن زیت زنگار را می‌زداید.»
معاویه گفت: حاجتی داری؟ گفت: هر چه بگویم می‌دهی؟ معاویه گفت: می‌دهم. گفت: صد شتر سرخ‌مو بده، گفت: اگر بدهم آن‌وقت در نظر تو مانند علی علیه السّلام خواهم بود؟ گفت: هیچ‌وقت. معاویه دستور داد صد شتر سرخ‌مو به او دادند، بعد به او گفت: «اگر علی علیه السّلام زنده بود یکی از این‌ها را به تو نمی‌داد!»
او گفت: «به خدا قسم یک موی این‌ها را هم به من نمی‌داد، زیرا این‌ها را مال عموم مسلمین می‌دانست.» (داستان‌های استاد،2، ص 97 – بیست گفتار ص 67)

عذاب

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 7 سوره طور می‌فرماید: «البته که عذاب خدا واقع و حتمی است.»

حدیث:

رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمود: «خداوند قلبی را که قرآن در آن باشد عذاب نمی‌کند.» (سفینه البحار،2، ص 415)

توضیح مختصر:

کیفر و عقاب به خاطر عملی است که بنده انجام می‌دهد و مستحق آن عذاب می‌شود. خداوند عادل تر از آن است که کسی را بدون استحقاق، عذاب کند بااینکه رحمتش بر غضبش جلوتر است و تأخیر در عذاب می‌کند و بسیار مهلت می‌دهد، حتی کسانی که ادعای خدایی کرده‌اند.
نافرمانی و معصیت در کوتاه‌مدت یا درازمدت سبب عذاب می‌گردد و سنّت الهیّه این است که تا علّت نیاید معلوم نمی‌آید؛ تازه بعضی، کیفرها را نمی‌فهمند، از بس ملکات و عادات در اعمال زشت برای آنان عادی شده است به سنگ دلی و شقاوت دچار شده‌اند و می‌گویند: خداوند رحیم و کریم است، ما را عذاب نمی‌کند، بلکه در درون آن‌ها عذاب هست ولی ادراک ندارند و کورند و تفقّه و بصیرت ندارند.
مثلاً گرانی قیمت ارزاق و سلطان ظالم نوعی عذاب و کیفر است اما این را نمی‌فهمند، وقتی صحبت از زلزله و سیل، مرض وبا و طاعون می‌شود این است عذاب که لعنت الهی را به خود گرفتند و در آن دست‌وپنجه می‌زنند. باز به خاطر غالب بودن ملکات سوء آن را به یقین درک نمی‌کنند.
کسی که به مرض روانی دچار شده با خودش صحبت می‌کند، وعده الهی را نفرین می‌نماید وقتی‌که کمی به فراغت می‌رسد. از این دردی که دارد رنج می‌برد، اما خود ساختار این عذاب از نفسش می‌باشد و معلول علل دیگری است که اثر فعلی درست کرده…
غصّه شدید از فرزند ناخلف، این‌که فرمان نمی‌برد، آبروی پدر و مادر را می‌ریزد، جفا به خلق خدا می‌کند، پدر و مادر را به دادگاه می‌کشاند و خودش داخل زندان می‌شود، این‌ها همه خودش نوعی عقاب و کیفری است که دامن‌گیر او شده؛ پس تنبّه لازم است.

1- عذاب قوم عاد

بعد از آنکه حضرت هود علیه السّلام چهل سالش تمام شد، خدا وحی فرمود: «به‌سوی قوم خود برو و آنان را به یگانه‌پرستی دعوت کن.» قوم هود؛ که همان قوم عاد بود سیزده قبیله بودند که دارای زراعت و درخت خرمای خوب و شهرهای آنان آبادترین بلاد عرب بودند و عمرهای دراز و قامت‌های بلند داشتند. بالاخره سال‌های سال هدایت قوم خویش کرد فایده‌ای نداشت تا فرمود: «شما را نفرین می‌کنم!» گفتند: «ای هود! قوم نوح بدنی ضعیف و ناتوان داشتند، خدایان ما قوی و بدن ما هم قوی است و از عذاب نمی‌ترسیم.»
خدا باد عقیم را (که امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: به خدا پناه می‌برم از باد عقیم) بر قوم هود فرود آورد. آن را عقیم گفته‌اند چون آبستن به عذاب و عقیم از رحمت بود. وقتی عذاب نازل شد قصرها، قلعه‌ها، شهرها و جمیع عمارات ایشان را همانند ریگ روان کرد و به هوا برد و ریزریز کرد و هفت شب و هشت روز پی‌درپی مردان و زنان را از زمین بلند و سرنگون و نابود می‌کرد! ایشان را ذات العماد گفته‌اند به سبب آن‌که عمودها و ستون‌هایی از کوه می‌تراشیدند به‌قدر بلندی کوه‌ها و بر عمودها قصر بنا می‌کردند و در اثر عذاب، همه ریز و پودر شدند. طبق نقل قرآن عذابشان (رِیحاً صَرصَراً) باد تند یا سرد بود که از جا می‌کَند بالا می‌برد مانند ملخ به هوا بلند می‌کرد و فرود می‌آورد (سوره قمر، آیه‌ی 19) و بر کوه‌ها می‌زد تا استخوان‌های ایشان ریزریز شود. (حیوه القلوب،1، ص 99)

2- ابن ملجم و عذاب برزخ

(ابن رقا) می‌گوید: در مکه کنار مسجدالحرام بودم، دیدم گروهی از مردم در کنار مقام ابراهیم علیه السّلام اجتماع کرده‌اند، گفتم: چه خبر است؟ گفتند یک نفر راهب (عالم و عابد مسیحی) مسلمان شده است. به میان جمعیّت رفتم و پیرمردی لباس پشمینه و کلاه پشمینه پوشیده و قدبلندی دارد، در مقابل مقام ابراهیم نشسته و سخن می‌گوید.
شنیدم می‌گفت: روزی در صومعه نشسته بودم و به بیرون صومعه نگاه می‌کردم (به مکاشفه) ناگاه پرنده ی بزرگی مانند باز شکاری دیدم که بر روی سنگی کنار دریا فرود آمد و چیزی را قیّ کرد.
دیدم یک‌چهارم بدن انسانی از دهانش بیرون آمد، سپس رفت و ناپدید شد. باز برگشت و قیّ کرد، دیدم یک‌چهارم دیگر انسانی از دهانش خارج شد، مرتبه سوم رفت و ناپدید گشت. باز برگشت یک‌چهارم دیگر را و برای بار چهارم هم یک‌چهارم دیگر را مانند بار اول قیّ کرد تا یک انسان کامل شد.
سپس برگشت منقار زد و یک‌چهارم او را ربود و سه بار دیگر همانند اوّل منقار زد و همه او را ربود و رفت.
تعجّب کردم گفتم: خدایا! این شخص کیست که این‌گونه عذاب می‌شود؟ متأثّر شدم که چرا نرفتم از او بپرسم. طولی نکشید که پرنده شکاری آمد و یک‌چهارم همان انسان را قیّ کرد و برای بار دوم و سوم و چهارم هم قیّ کرد و انسان کامل شد.
با شتاب نزدش رفتم و گفتم: تو کیستی و چه کرده‌ای؟
او گفت: من ابن ملجم هستم که علی بن ابیطالب علیه السّلام را کشتم، خداوند این پرنده را مأمور من ساخته که هرروز این‌گونه مرا می‌کشد و زنده می‌کند و عذاب می‌نماید.
گفتم: علی بن ابیطالب علیه السّلام کیست؟ گفت: پسرعموی رسول خدا پیامبر اسلام صلی‌الله علیه و آله است.
همین حادثه (و مکاشفه برزخی) عجیب باعث شد که مسلمان شوم. (عالم برزخ ص 178-بحارالانوار،42، ص 307)

3- جزای عمل

وقتی لشکریان چنگیز مغول به ایران وحشیانه حمله کرد، همه‌جا حمّام خون به راه انداختند. چنگیز پس از ورود به هر شهری، از مردم می‌پرسید: من شما را می‌کشم یا خدا؟ اگر می‌گفتند: تو می‌کشی، همه را می‌کشت و اگر می‌گفتند: خدا می‌کشد، باز همه را می‌کشت. تا آنکه به شهر همدان رسید. قبلاً افرادی نزد بزرگان همدان فرستاد که آن‌ها به نزد من بیایند که صحبتی با آن‌ها دارم.
همه حیران بودند که چه کنند، جوان شجاع و هوشیار گفت: من می‌روم. گفتند: می‌ترسیم کشته شوی؟ گفت: من هم مثل دیگرانم و آماده رفتن شد. یک شتر و یک خروس و یک بز تهیه کرد، نزد اردوگاه چنگیز آمد و به حضور او رسید و گفت: ای سلطان! اگر بزرگ می‌خواهی این شتر، اگر ریش بلند می‌خواهی این بز، اگر پرحرف می‌خواهی این خروس و اگر صحبتی داری من آمده‌ام.
چنگیز گفت: بگو بدانم من این مردم را می‌کشم یا خدا؟ جوان گفت: نه تو می‌کشی و نه خدا، پرسید: پس چه کسی می‌کشد؟ گفت: جزای عملشان. (داستان‌ها و پندها،6، ص 157 – العشره چهار سوقی ص 209)

4- سبب نزول عذاب

نخستین کسی که پیمانه و ترازو را برای مردم ساخت، حضرت شعیب پیامبرصلّی الله علیه و آله و سلّم بود. قومش پس از مدتی شروع به کم‌فروشی نمودند. بااینکه به خدای جهان کافر بودند و پیامبران را تکذیب می‌کردند گناهی تازه بر افعال شنیع آن‌ها افزوده شد. کالا و اجناس را برای خود کامل وزن می‌کردند و برای مشتریان کم‌فروشی و تقلّب را روا می‌داشتند.
زندگی آن‌ها فراخ بود تا اینکه پادشاه آنان، به آن‌ها دستور احتکار و کم‌فروشی را داد. شعیب، پادشاه و مردم را نصیحت کرد ولی فایده‌ای نداشت و به دستور پادشاه، شعیب و طرفدارانش را از شهر بیرون کردند. عذاب بر آن‌ها نازل شد و آن زلزله (در سوره اعراف به رجفه: زلزله و در سوره شعراء به عذاب یوم الظله، سایه آتشبار تعبیر شده است.) و سایه آتشبار بود و این به معنی گرمای بسیار سخت که از سایه خانه و آب هم کسی نمی‌توانست جان سالم به در برد. پس ‌از آن ابری جمع شد و نسیم خنکی وزیدن گرفت و مردم در زیر آن قطعه ابر گرد آمدند تا از گرما رهایی یابند.
چون همگی در سایۀ ابر جمع شدند شراره‌های آتش از ابر بارید و زمین هم در زیر پایشان لرزید و همگی درهم‌پیچیده و سوختند. مدت این عذاب را نُه روز نوشته‌اند که شامل هوای گرم، آب‌های داغ و زمین‌لرزه بود. قوم شعیب در شهر مدین ساکن بودند و عذاب، اهل آن شهر را در برگرفت. (تاریخ انبیاء،2، ص 34)

5- سزای کتمان کنندگان

جابر بن عبدالله انصاری می‌گوید: امام علی علیه السّلام برای ما سخنرانی می‌کرد. پس از حمد و ثنای الهی فرمود: در پیشاپیش جمعیّت، چند نفر از اصحاب پیامبر صلی‌الله علیه و آله در اینجا هستند، انس بن مالک، براء بن عازب انصاری، اشعث بن قیس و خالد بن یزید بجلی.
سپس رو به یک‌یک این چهار نفر کرد. نخست از انس بن مالک پرسید: ای انس اگر تو شنیده‌ای که رسول خدا در حق من فرمود: (هر کس من مولای او هستم علی مولای و رهبر اوست)«من کنت مولاه فهذا علی مولاه» اگر امروز به رهبری من گواهی ندهی خداوند تو را به بیماری برص (پیسی) مبتلا می‌کند که لکّه‌های سفید آن سر و صورتت را فرامی‌گیرد و عمّامه ات آن را نمی‌پوشاند، سپس رو به اشعث کرد و فرمود: امّا تو ای اشعث اگر شنیده‌ای که پیامبر صلی‌الله علیه و آله در حق من چنین گفت و امروز گواهی ندهی آخر عمر از هر دو چشم کور می‌شوی.
و تو ای خالد بن یزید، اگر در حق من چنین شنیده‌ای و امروز کتمان کنی و گواهی ندهی خداوند تو را به مرگ جاهلیّت بمیراند.
اما تو ای براء بن عازب، اگر شنیده‌ای که پیامبر صلی‌الله علیه و آله چنین فرمود و اینک گواهی به ولایت من ندهی، در همان‌جا می‌میری که ازآنجا (به‌سوی مدینه) هجرت کردی.
البته هر چهار نفر در روز غدیر خم از پیامبر صلی‌الله علیه و آله این جمله معروف را شنیده و بعد کتمان و انکار کردند.
جابر بن عبدالله انصاری می‌گوید: «سوگند به خدا بعد از مدّتی من انس بن مالک را دیدم که بیماری برص گرفته، به‌طوری‌که با عمّامه اش لکّه‌های سفید این بیماری را از سر و رویش نمی‌توانست بپوشاند.
اشعث را دیدم که از هر دو چشم کور شد و می‌گفت: سپاس خداوندی را که نفرین علی علیه السّلام در مورد کوری دو چشمم در دنیا بود و مرا به عذاب آخرت نفرین نکرد؛ که در این صورت برای همیشه در آخرت عذاب می‌شدم.
خالد بن یزید را دیدم که در منزلش مُرد، خانواده‌اش خواستند او را در منزل دفن کنند، قبیله (کِنده) باخبر شدند و هجوم آوردند و او را به رسم جاهلیّت کنار در خانه دفن کردند و به مرگ جاهلیّت مُرد.
اما براء بن عازب، معاویه او را حاکم یمن کرده و او در یمن از دنیا رفت، از همان‌جا که هجرت کرده بود.» (حکایت‌های شنیدنی،1، ص 102- منهاج البراعه،12، ص 216)

عزّت

قرآن:

خداوند متعال در آیه 8 سوره منافقون می‌فرماید: «عزّت مخصوص خدا و رسول او و مؤمنان است؛ ولی منافقان نمی‌دانند.»

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «هر کس عزّت به غیر خدای تعالی گیرد (و به دست آورد) آن عزّت او را به هلاکت کشاند.»

توضیح مختصر:

عزیز شدن، گرامی شدن و ارجمندی را عزّت گویند. چون عزّت مطلق از آنِ خداوند است و او هر که را بخواهد عزیزش می‌کند و هر که را بخواهد ذلیل می‌گرداند. آنچه خلق به‌عنوان عزّت، عید و گرامی داشت به پا می‌کنند، عزّت خداوندی نیست.
بنی امیّه عاشورا را عید گرفتند و برای خود احترام قائل شدند درحالی‌که عاشورا عین ذلّت و لعنت برای بنی‌امیّه از طرف خداوند بوده است.
عزّتی که خداوند بدهد سبب شرّ و گناه بنده نمی‌شود و آنچه بعد از مدتی صاحب پولی به هلاکت و بدبختی می‌رسد، معلوم است از اول عزت الهی نبوده، بلکه شخص می‌پنداشته که به عزّت رسیده. چیزی که خداوند عطا می‌کند عین لطف و همیشگی است و چیزی که عزیز است نایاب است و به‌آسانی نمی‌توان به آن دست‌یافت که خداوند سهمی از آن عزّت را به آن شخص عزیز می‌دهد. «پس عزّت، مال خدا و رسول او و مؤمنین است.» (سوره‌ی منافقون: آیه‌ی 8.)
و آنچه بی‌دینان و کفّار و اهل نفاق از مظاهر دنیوی دارند عزّت نیست، نوعی ذلّت است که به پندار خود، عزّت می‌گویند.
عزّت برای مؤمن مظهر حیات است و برای کافر مظهر ممات، پس هر چیزی که از طرف حق به کسی داده شود عزّت است که به‌جای خودش صحیح و به صواب است. اگر به یوسف پیامبر پادشاهی داده شد عین عزّت الهی بوده است، اگر به فرعون پادشاهی داد و بعد ادّعای ربوبیّت کرد و سپس در دریا غرق شد، عین ذلّت بوده است.
چون عزّت صفت حق‌تعالی است به کسی که می‌دهد در او می‌ماند و آثار حقّانی دارد، اما آن‌کسی که به او عزّت داده نشده صورت عزّت و پنداری از عزّت است و بس.

1- عزت مجروح جنگی

سعدی گوید: جوانمردی در جنگ با سپاه تاتار (در سرزمینی از ترکستان) به‌شدت زخمی شد. شخصی به او گفت: «فلان بازرگان، داروی شفابخش دارد، اگر از او این دارو را بخواهی، از دادن آن دارو مضایقه نمی‌نماید.»
آن تاجر به بخل معروف بود و معلوم نبود که آیا این دارو را به او می‌داد یا نه؛ جوانمرد مجروح گفت:
اگر من آن دارو را از آن بازرگان بخواهم، چند صورت دارد:
یا می‌دهد، یا نمی‌دهد. اگر داد، یا در فروختن دارو منفعت بسیار کند و یا منفعت نکند. به‌هرحال داروی او که شخص بخیل است، زهر کشنده خواهد بود و با منّت خوردن، از جان انسان کم شود.
حکیمان فرزانه گفتند: اگر آب حیات (زندگی جاودان) را به بهای آبرو و شرف بفروشد، حکیم آن را نخرد، چراکه مرگ با عزّت بر زندگی ذلیلانه خوش‌تر است.
اگر حنطل خوری از دست خوش‌خو **** به از شیرینی از دست ترش روی (حکایت‌های گلستان ص 157)
حنطل: میوه‌ای به شکل خربزه اما تلخ است.

2- عزت طاعت

وقتی یعقوب لیث صفار، بیمار شد، طبیبان نتوانستند او را معالجه کنند و گفتند: آنچه از علم طب می‌دانستیم، انجام دادیم، ولی صحت نیافت. اکنون به انفاس اولیای الهی تمسّک جویید تا صحت یابد.
پس خواجه عبدالله تُستری (م 283) را خواستند و تقاضا کردند تا دعایی کند. خواجه دست بلند کرد و گفت: خدایا! ذلّ معصیت او را، به او نمودی، عزّ طاعتی که کرده‌ام، به او بنمایان.
یعقوب لیث شفا پیدا کرد و دستور داد هزار دینار بیاورند و نزد خواجه بگذارند. خواجه در آن نگریست و فرمود: «ما این عزّت، به قناعت یافته‌ایم نه به حرص»؛ و آن را نگرفت. پس دستور داد خواجه را با احترام به منزلش برسانند. در راه، خادم به او گفت: «خوب بود این پول زیاد را می‌گرفتی و به درویشان می‌دادی!» فرمود: «خدا، خود روزی بندگانش را بدهد، مرا با فضولی چه‌کار». (جوامع الحکایات ص 284)

3- سیّد رضی (صاحب نهج‌البلاغه)

یکی از وزرای معاصر درباره‌ی عزّت‌نفس سیّد رضی می‌گوید:
خداوند نوزادی به سیّد رضی کرامت فرمود. من هزار دینار در طبقی گذاشتم و به‌رسم هدیه برای او فرستادم. سیّد آن را رد کرد و فرمود: «وزیر می‌داند که من از هیچ‌کس، چیزی قبول نمی‌کنم.»
بار دیگر آن وجه را فرستادم و گفتم: به قابله بدهید؛ بازگردانید و فرمود: «وزیر می‌داند زنان ما را، زنان بیگانه قابلگی نمی‌کنند و اینان هم چیزی نمی‌پذیرند.»
برای بار چهارم فرستادم و گفتم: برای طلّابی بدهید که در درس شما شرکت می‌کنند. سید فرمود: «طلّاب حاضرند. هرکسی هرقدر می‌خواهد بردارد.»
یکی از طلّاب برخاست و یک دینار برداشت، سیّد پرسید: «چطور یک دینار برداشتی؟» عرض کرد: «دیشب به روغن چراغ احتیاج پیدا شد و کلید خزانه‌ی شما نبود، من نیز از بقّال قرض کردم. حال می‌خواهم یک دینار به بقّال بدهم.» پس سیّد غیر از یک دینار بقیه را با طبق برایم فرستاد. (سیمای فرزانگان 401- بیدارگران اقالیم قبله ص 221)

4- چه عزّتی از این بالاتر!

در بازار بغداد چند مغازه، آتش گرفت. لحظه‌به‌لحظه آتش، شعله‌ور می‌شد. در زیرزمین آن مغازه دو غلام خوب و زیبارو بودند که صاحب آن‌ها سخت ناراحت شد و اعلام کرد:
هر کس این دو غلام مرا نجات بدهد، هزار دینار جایزه به او می‌دهم.
مردم همچنان ناظر بودند و می‌اندیشیدند که چه کسی آن دو غلام را نجات می‌دهد و به جایزه‌ی کلان می‌رسد. ولی هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد تا خود را به آتش بزند.
عارفی به نام ابوالحسن نوری، تصمیم گرفت که این دو غلام بی‌گناه را نجات بدهد و عرض کرد: «خدایا! من برای نجات این دو غلام، خود را به آتش می‌زنم تا از آتش جهنّم رهایی یابم، کمکم کن.»
خود را به آن دو رساند آن‌ها را نجات داد. صاحب دو غلام از او تشکر کرد و خواست جایزه را به او بدهد. او فرمود: خدا را شکر می‌کنم که چنین توفیقی نصیب من شد و از درگاه الهی، چنین عزّتی به دست آوردم که دوستی پول را در دل من جای نداد، وگرنه تمام تار و پودم در آتش می‌سوخت و خاکستر می‌شد؛ و پول را نگرفت. (حکایت‌های شنیدنی،1، ص 55)

5- عزّت خارکَنی

مردی از انصار را حاجتی پیش آمد که در برآوردنش ناتوان بود. به خدمت پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم آمد و چاره‌جویی کرد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: برو اسباب و وسایلی که در خانه‌داری بیاور. او رفت چند چیز از اسباب منزل را آورد.
پیامبر فرمود: کیست که این‌ها را بخرد؟ مردی به دو درهم خرید. پیامبر به مرد انصاری فرمود: یک‌درهم صرف طعام خانه‌ات کن و به درهم دیگر تیشه‌ای خریداری نما. پس چوب تیشه‌ای از یکی از حاضرین گرفت و تیشه را جاسازی کرد و فرمود: هم‌اکنون به بیابان رو و خار و چوب تهیه کن و آن را چیزی بی‌ارزش مشمار و بفروش.
مرد انصاری چنین کرد و بعد از گذشتن پانزده شب با عزّت خارکنی، وضع مادی‌اش خوب شد.
پیامبر به او فرمود: این کار برای تو بهتر از (صدقه گیری و گدایی است) که روز قیامت با چهره‌ی ذلّت نمای صدقه، وارد محشر شوی. (با مردم این‌گونه رفتار کنیم ص 146 – بحارالانوار، ج 103، ص 10)

عزلت (گوشه نشینی، کناره گیری از مردم)

قرآن:

خداوند متعال در آیه ۱۶ سوره کهف می‌فرماید: «و هنگامی‌که از آنان و آنچه جز خدا می‌پرستیدند، کناره‌گیری کردید و به غار پناه بردید؛ خدا رحمتش را بر شما می‌گستراند.»

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «کسی که از مردم منفرد باشد، به خدای سبحان مونس می‌شود.»

توضیح مختصر:

عزلت، دوری گزیدن از معاشرت با دیگران است. شخصی که دنبال عزلت است باید دید که مبنای کار و هدفش چیست؛ چون گوشه‌نشینی و خود را محبوس کردن علّتی می‌خواهد.
مثلاً اگر فیلسوف مشهور ملاصدرای شیرازی مدتی چند سال در روستای کهک – قم در انزوا و عزلت بوده و از خلق دوری گزیده بود، معلوم شد که در آن انزوا مسائل بسیاری برای او کشف شد و توانست با دوری از خلق اندیشه‌های نویی را به بار بیاورد.
در زمان‌های گذشته عده‌ای به‌عنوان ریاضت راه عزلت پیش می‌گرفتند و کلاه درازی بر سر می‌نهادند و مشغول عبادت می‌شدند.
بودند کسانی که می‌گفتند عزلت از خلق لازمه‌اش، خلوت با حق است و این سبب حیات دل می‌شود. تا استدلالات فکری و قیل‌وقال، من و توها وجود دارد، نمی‌شود با حق خلوت کرد.
گروهی می‌گفتند دنیا زندان مؤمن است پس گوشه‌نشینی با زندان بودن مناسبت دارد. در سیر و سلوک یکی از فرامین اساتید عرفان عزلت است که اربعیناتی، عزلت را برای سالکان معین می‌کردند تا از معاشرت با خلق مدتی جدا باشند و کمی به خود فرو روند و به خود آیند و از مظاهر اهل دنیا به دور باشند و این به جهت تهذیب نفس و خارج کردن اشتغالی خلقی از نفس شمرده می‌شود.
اصحاب کهف هم عزلت انتخاب کردند و خداوند برای حفظ آنان از طواغیت و ابناء زمان آن‌ها را به خواب برد و بعد از سال‌های بسیار زیاد آن‌ها را از خواب بیرون آورد. درواقع این کار آنان فعل خدا بوده و توحید افعالی امضای فعل عبد است.

1- پرنده‌ی تک پرواز

امام صادق علیه السّلام فرمود: «خداوند به یکی از پیامبران بنی‌اسرائیل وحی فرستاد که اگر دوست داری فردای قیامت در «حظیره‌ی قدس» مرا ملاقات کنی، در دنیا تنها و ناشناس و غم‌زده و از مردم گریزان باش؛ مانند پرنده‌ی تک پرواز که در کویر پرواز می‌کند، از سر درختان می‌خورد، از آب چشمه‌ها می‌نوشد، چون شب درآید، تنها به آشیانه می‌رود و با پرندگان دیگر همراه نیست. با خدای خود مأنوس است و از دیگر پرندگان گریزان می‌باشد.» (بحرالمعارف،1، ص 306، بحرالمعارف،7، ص 108)

2- قلّه به قلّه

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «زمانی بر مردم بیاید که دین هیچ دین‌داری سالم نماند؛ مگر آن کس که مانند روباهی که بچه‌های خود را از دسترس درندگان دور می‌سازد، قلّه به قلّه و لانه به لانه بگریزد.»
گفتند: «آن چه زمانی است؟» فرمود: «آنگاه‌که معیشت، جز با نافرمانی خدا فراهم نگردد و مجرد زیستن، حلال و جایز می‌شود.» (بحرالمعارف، ج 1، ص 315. التحصین، ص 13)

3- غار حراء

امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: «پیامبر صلی‌الله علیه و آله چند ماه از سال را در غار حراء می‌گذراند تنها من او را می‌دیدم و غیر من او را نمی‌دید. در آن روزها در هیچ خانه‌ای، اسلام راه نیافته بود؛ جز خانۀ رسول خدا.» (نهج‌البلاغه، خطبۀ قاصعه، ص 192)
حراء در شش کیلومتری مکّه، در دامنۀ جنوبی کوه واقع بود. چون مدّت عزلت تمام می‌شد، به مکّه می‌آمد و طواف می‌کرد. بعد به خانۀ خود می‌رفت تا سالی که به پیامبری منصوب شد و آیات اول- اقراء باسم ربُک الذی خلق – در آنجا به پیامبر نازل شد.
در مصباح الشریعه، باب 24 فرمود: «هیچ پیغمبر و وصی پیغمبری نبوده، مگر این‌که در وقتی از اوقات، یا در ابتدا یا در اواخر، عزلت اختیار کرده.»

4- اصحاب کهف

اصحاب کهف، در کهولت سن بودند، ولی خدا در قرآن ایشان را جوان یاد فرمود، برای آن‌که جوانمردی کردند و به خدا ایمان آوردند.
چون شرک و کفر و ظلم دقیانوس در شهر اُفسوس را دیدند که مردم را بر پرستیدن بت‌ها امر می‌کرد، به یکدیگر گفتند: «از آنچه آن‌ها می‌پرستیدند کناره بگیریم و به سوی غار پناه ببریم.» احتمالاً، تعدادشان هفت نفر بوده و هشتمی آن‌ها، سگ ایشان بود. آن‌ها به بهانۀ شکار، از دست مأموران پادشاه گریختند تا بر بت سجده نکنند. آن‌ها فرار کردند و سگ چوپانی در راه، همراه اینان آمد و شب داخل غار شد. پس خداوند، عزلت آن‌ها را پسندید و خواب را بر آن‌ها غلبه داد تا 309 سال بعد، خداوند آن‌ها را زنده کرد. وقتی به شهر رفتند، دیدند که بر پرچمی «لا اله الا الله، عیسی روح‌الله» نوشته شده است و حضرت عیسی علیه السّلام پیامبر گردیده بود. (حیوه القلوب،1، ص 474 – 466)

5- حبس در صومعه

به راهبی گفتند: «ای راهب!» گفت: «من راهب نیستم! همانا راهب کسی است که از حق‌تعالی بترسد، بر نعمت‌های او حمد و بر بلایش صبر کند، به‌سوی خدا فرار کند و از گناهان استغفار نماید!
امّا من چنان سگی گیرنده هستم که خود را در این صومعه حبس کرده‌ام تا مردم را اذیت نکنم و آنان از شر من راحت باشند.» (منتهی الامال،2، ص 132)

عشق (دوستی شدید)

قرآن:

خداوند متعال در آیه 165 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «آن‌هایی که ایمان به خدا دارند محبت شدیدشان (عشقشان) به خدا (از مشرکان نسبت به معبودشان) شدیدتر است.»

حدیث:

خداوند تعالی فرمود: «هرگاه بنده‌ام بیشتر به من مشغول باشد هدف و میل و لذّتش را در یادم قرار می‌دهم و به من عشق می‌ورزد و من هم به او عشق می‌ورزم.» (تفسیر معین ص 238 – کنزالمعال خ 1872)

توضیح مختصر:

عشق از عَشَق گرفته شده است. به گیاه پیچک (لَبلاب) عَشَقه گویند، زیرا بر تنه درخت می‌پیچد و بالا می‌رود و آن را خشک می‌کند و این تمثیلی از حالت عشق است که بر هر دلی عارض شود، احوال طبیعی او را محو می‌کند.
محبت شدید را عشق گویند و در عرفان از بنیادی‌ترین مبانی مکتب عرفانی است. عشق یافتنی است، نه بافتنی و نمی‌توان به لفظ و نظم و نثر آن را بیان کرد، چراکه عشق چشیدنی است و باید هر کس آن را لمس کند و یافت نماید و با تعریف نتوان آن را شناخت. مولانا در مثنوی می‌گوید؛ وقتی بخواهم هر چیزی را شرح و بیان کنم می‌توانم اما وقتی به عشق می‌آیم از آن خَجِل می‌مانم؛ عشق بی‌زبان روشن‌تر است و عقل در شرحش همانند خر در گِل گیر می‌کند، پس شرح عشق و عاشقی را هم عشق باید بگوید. (مثنوی دفتر اول 115 – 112)
عشق هر کس هم به معشوق دارای لطایف و آثار خاص خودش است، لذا نتوان قاعده‌ای از عشق بیرون آورد تا همگان بفهمند چون حد ندارد و بی‌پایان است. خداوند معشوق است، هر کس هرچند او را شدیداً دوست بدارد باز جای بیشتر دارد چراکه او را نتوان به کُنه ذاتش پیدا کرد و نامتناهی است، پس عشق هم نامتناهی است و گفتار و اشعار هم به‌اندازه یافت هر سراینده است، اگر عاشق واقعی باشد.
عشق دریایی است که قعرش ناپدید است و قطره‌های دریای آن را نمی‌توان شمرد. (مثنوی دفتر پنجم 2732 – 2731)

1- دندان عاشق هم شکست

شخصی اویس قرنی را در کشور یمن دید و گفت: باآنکه حبیب خدا بوی محبت تو را در مدینه استشمام فرمود، چه طور از فیض حضورش محروم مانده‌ای؟
فرمود: محب را از محبوب خود جدا مدان و بُعد ظاهر را حاجب قرب معنوی مپندار، تو که پیامبر را درک کردی، هیچ می‌دانی کدام دندان پیامبر شکسته بود؟
گفت: نه فرمود: «دندان ثنایای آن حضرت بود. چون همان روز که گوهر جهان‌افروز را شکستند، همین دندان من درد کرد و بیفتاد.»

2- بزرگ‌ترین معشوق

بُشر حافی گوید: از بازار بغداد می‌گذشتم. دیدم یکی را هزار تازیانه زدند و او آهی نکرد. آنگاه او را به زندان بردند.
به دنبال او رفتم و نزدیکش شده و پرسیدم: «این زخم به خاطر چه بود؟» گفت: «ازبهر آن‌که شیفته عشق بودم.» گفتم: «چرا زاری نکردی و ناله نزدی تا در زدن تازیانه تخفیف دهند؟» گفت: «معشوقم به نظاره بود، به مشاهده‌ی معشوق چنان مستغرق بودم که از آزار بدن پروایی نداشتم.» گفتم: «اگر آن دم به دیدار بزرگ‌ترین معشوق عالم (خداوند) رسیده بودی، حالت چطور بود؟» دیدم، نعره‌ای زد و جان، نثار این سخن من کرد. (ریاض المحبین ص 139)

3- گردو در جیب
عاشقی از فراق معشوق می‌سوخت و سال‌ها این فراق رنج‌آور را تحمّل می‌کرد. تا این‌که روزی معشوق، او را دید و به او گفت: امشب فلان ساعت منتظر باش تا بیایم و باهم غذایی بخوریم.
عاشق وقتی شنید خوشحال شد و گوسفندی قربانی کرد و پول به فقرا بخشید و از سرور، در پوست خود نمی‌گنجید.
شب خود را به مکان معهود رساند و در انتظار معشوق به سر می‌برد. معشوق کمی دیر کرد و عاشق به خواب رفت. بعد از نصف شب معشوق به محل انتظار آمد و عاشق را خوابیده دید. مقداری گردو در جیب او گذارد. پس از ساعتی، عاشق از خواب بیدار شد و عوض معشوق، گردو در جیب خود یافت. پس به مقصود معشوق پی برد که تو عاشق مجازی هستی و به درد گردو بازی می‌خوری. (داستان‌های مثنوی،4، ص 82)

4- دوست به دیدار دوستش مشتاق است

نقل شده است که وقتی خداوند متعال اراده فرمود تا حضرت ابراهیم علیه السّلام را قبض روح کند، فرشته‌ی مرگ را به‌سوی او فرستاد. ملک‌الموت چون بر ابراهیم وارد شد، سلام کرد و پاسخش را شنید.
ابراهیم گفت: آیا برای قبض روحم آمدی یا برای اطلاع؟
ملک‌الموت پاسخ داد: برای قبض روحت آمده‌ام.
ابراهیم [که به دوستی خدا «خلیل‌الله» شهرت داشت، در واپس لحظات زندگی از آن بهره جسته و دوستی خود و خدا را به رخ کشید به او] گفت:
آیا تابه‌حال دیده شده است که دوستی، جان دوستش را بگیرد.
ملک‌الموت از پاسخ درماند و سخن او را به ساحت کبریایی انتقال داد. از مقام ربوبی به وی وحی شد که به ابراهیم بگو:
«آیا تابه‌حال دیده‌ای که دوستی از ملاقات دوستش خرسند نباشد؟! همانا دوست به دیدار دوستش مشتاق است.» (بحار، ج 12، ص 78)

5- مهر شدید خدا به خلق؟

دریکی از جنگ‌ها که رسول خدا صلی‌الله علیه و آله نیز شرکت داشت، تابستان بود و هوا بسیار گرم. کودکی از خانه‌ای بیرون آمده بود و در بیابان در برابر تابش شدید آفتاب، براثر گرمای شدید، سخت می‌گریست.
ناگهان مادر به یاد بچه‌اش افتاد و به اطراف نگاه کرد و او را در میان گرما دید. با شتاب به‌سوی او رفت و او را در آغوش گرفت و بعد روی ریگ‌های سوزان خوابیده و بچه‌اش را روی سینه‌اش گرفت تا از رسیدن شدت گرما به فرزندش بکاهد؛ مادر در این حال گریه می‌کرد و می‌گفت: آخ کودکم، آخ کودکم.
منظره به‌قدری جان‌سوز بود که همه‌ی حاضران بی‌اختیار گریستند. رسول خدا صلی‌الله علیه و آله به‌سوی یاران آمد و آن‌ها جریان مادر و فرزند را برای او نقل کردند.
پیامبر دلسوزی آن‌ها را ستود و از شنیدن این اظهار مهر مادری خوشحال شد. سپس به آن‌ها فرمود: «آیا شما از محبّت و مهر شدید این مادر نسبت به فرزندش، تعجّب می‌کنید؟» عرض کردند: آری، فرمود: «حتماً بدانید خداوند متعال به همه‌ی شما از این مادر نسبت به فرزندش مهربان‌تر است!»
مسلمانان از این بشارت، بسیار شاد شدند. (داستان‌ها و پندها،7، ص 150 – صحیح بخاری 8، ص 9)

عشق و معشوق

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 30 سوره یوسف می‌فرماید: «زنانی در شهر مصر گفتند همسر عزیز مصر از برده خویش (یوسف) خود او را می‌خواهد یوسف او را در عشق سخت شیفته کرده است.»

حدیث:

رسول خدا صلی‌الله علیه و آله فرمود: «عشق بهشت به سلمان بیشتر از عشق سلمان به بهشت است.» (سفینه البحار،2، ص 197)

توضیح مختصر:

در راه رسیدن به معشوق و اتصال و هجران به او، عشق را دارای بلندی و پستی، از نظر کلّی و کیفی است، لذا یکی معشوق مجازی است و دیگری حقیقی؛ بنابراین این عشق در همه هستی جاری است و سریان دارد و این عشق است که همه موجودات را به پویایی درمی‌آورد و افلاک در گردش، به‌واسطه او می‌گردند. هر حرکتی به‌غایت و هدف نهایی در حرکت است و شتاب می‌کند تا به آن برسد.
عشق وقتی واقعی شد هر چه غیر از معشوق را می‌سوزاند و محو می‌کند، عاشق دنبال معشوق است و معشوق استغناء نشان می‌دهد و ناز می‌فروشد.
اگر بگوییم معشوق زیبایی و جمال دارد و عشق طالب جمال است بی‌راه نگفتیم تا عشق به زیبایی نباشد شرافت و فضیلت جمال آشکار نمی‌گردد لذا جمله معشوقان شکار عاشقان هستند و در دل معشوق جمله عاشق است و در دل عاشق به‌جز معشوق نیست.
عشق به معشوق است که سختی‌ها و رنج‌ها بر عاشق هموار می‌شود به امید آن‌که از شیرین‌لب او کلامی و از نَفَس او دمی به او رسد.
عشق درسی نیست تا بتوان با تعلیم و تعلّم آن را یافت و وسوسه ذهنی را از بین برد. از معشوق آنچه صادر می‌شود در دل عاشق می‌کارد، اگر عاشق بیمار است، بیماری‌اش شفادهنده همه بیماری‌هاست و دوزخ را خاموش می‌کند و سالک با عشق زودتر به مقصد می‌رسد تا این‌که بخواهد با خوف و زهد حرکت کند. (میناگر عشق ص 465 – 432)

1- برابر شدن عشق

شیخ بهایی فرمود: «از عاشقی پرسیدند: اگر مستجاب الدّعوه بودی در دعایت چه طلب می‌کردی؟ گفت: برابر شدن عشق میان من و معشوقم تا دل‌هایمان به پنهان و آشکار یکی شود.» (سفینه البحار، ج 2، ص 197)

2- به عشق محبوب مردن

حضرت داوود علیه السّلام در حال عبور از بیابانی بود، مورچه را دید که مرتب کارش این بود که از تپه‌ای خاک برمی‌داشت و به‌جای دیگر می‌برد. داوود از خداوند خواست که از راز این کار آگاه شود. مورچه به سخن آمد و گفت: «معشوقی دارم که شرط وصل خود را، آوردن تمام خاک‌های آن تپه به این محل قرار داده است.» حضرت فرمود: «با این جثه کوچک تا کی می‌توانی خاک‌های این تل بزرگ را به محل موردنظر منتقل کنی، آیا عمرت کفایت خواهد کرد؟»
مورچه گفت: «همۀ این‌ها را می‌دانم ولی خوشم اگر در این کار بمیرم به عشق محبوبم مرده‌ام!» حضرت داوود منقلب شد و فهمید این جریان درسی برای اوست. (کیمیای محبت ص 62)

3- بوی خاک قبر معشوق

چون لیلی وفات کرد، مجنون به قبیله او آمد و نشانی قبر او را پرسید، اما مردم آن قبیله قبر لیلی را به او نشان ندادند. مجنون خاک هر قبری را می‌بویید تا به خاک قبر لیلی برخورد کرد و آن را شناخت و این شعر را خواند:
می‌خواستند گور او را از عاشقش پنهان دارند اما بوی خاک گور او بر قبرش دلالت کرد
سپس آن‌قدر این بیت را تکرار کرد تا درگذشت و در کنار قبر لیلی او را به خاک سپردند. (کشکول ص 106)

4- عاشق، معشوق می‌شود

دلبران را دل، اسیر بی‌دلان **** جمله معشوقان، شکار عاشقان
معشوقان، عاشقان را طالب‌اند و شکار دل عاشقان می‌شوند؛ یعنی هر عاشقی، معشوق و هر معشوقی، عاشق می‌شود. عشق در میان عاشق و معشوق جریانی دوطرفه دارد به قول افلاطون عشق، طالب جمال و جمال، خواهان عشق است و بندگان عاشق اویند درعین‌حال به تمام موجودات که مظاهر او هستند عشق می‌ورزد. (مثنوی شرح زمانی،1، ص 550)
هر که عاشق دیدیَش، معشوق دان **** کو به نسبت هست هم این و هم آن
خداوند در سوره‌ی مائده آیۀ 54 می‌فرماید: «یُحبُّهُم و یحبّونَه: خدا آنان را دوست دارد و آنان هم خدا را دوست دارند.»
به‌عنوان مثال اگر افراد تشنه در دنیا دنبال آب هستند آب نیز دنبال آن‌هاست. پس ارزش آب به تشنگی انسان، حیوان و گیاه نمایان می‌گردد. (دفتر اول مثنوی بیت 1742 – 1739)

5- قتیل عشق

در کتاب‌ها نوعاً از مجنون سخن به میان آمده و از عاشقی او مطالبی گفته‌اند ولی از معشوق یعنی لیلی، کمتر صحبت به میان رفته است؛ اما بشنوید از معشوق که چه گفته است: هر حالی که مجنون داشت من نیز داشتم، اما برتری من بر او آشکار است و آن این است که او پدیدار کرد و من در رازداری فرو مُردم. مجنون عامری قصه عشق خویش را آشکار کرد اما من نهفتم و در اشتیاق خویش نابود شدم. اگر به قیامت ندا دهند که قتیل عشق کیست؟ این تنها منم که پیش خواهم آمد. (کشکول شیخ بهایی ص 144) شاعری به نام سامری گفته است:
مقام عشق بنازم که نیش بر رگ لیلا **** زنند و از رگ مجنون خسته خون بدر آید
نوشته‌اند عارفی بر کار یعقوب پیغمبر که عشق وافر به یوسفش داشت، اشکالی بر ذهنش آمد. در عالم رؤیا حضرت یعقوب را ملامت کرد که تو باید عشق به‌حق می‌داشتی نه به یوسف. در عالم رؤیا یوسف پدیدار شد و به تجلی جمالش عارف را بی‌هوش کرد. وقتی عارف به هوش آمد، گفت: این سزای کسی است که ملامت عاشقان کند. آری هر جلوه‌ی محبّت و هر شعلۀ عشق که در مظاهر پدیدار می‌شود از جلوه‌ی حق است و اختیاری با عاشق نیست. (مجمع الانوار ص 44)

6- عشق پرنده

محی‌الدین عربی در کتابش نوشت: پدرم یا عمویم – نمی‌دانم کدام یک – به من خبر دادند که صیادی را دیده که قُمری وحشی ماده‌ای را شکار کرده است. قمری نر چون دید که آن شکارچی قمری ماده را سر بریده است گشتی بر آسمان زد؛ پرواز کرد و اوج گرفت. ما به او می‌نگریستیم تا جایی که از دیدگان ما پنهان شد. پس دیدیم بال‌هایش را به یکدیگر گره زده و خود را در آن پنهان کرد و سرش را از آن بیرون آورد و هم چون کینه‌توزان، در عشق عزیزش خود را به زمین کوبید و در دم جان داد. (فتوحات مکیه،2، ص 347)

7- اسم لیلی

بزرگان عرب به پدر مجنون گفتند: «او را به مکّه ببر و طواف بده و از خدا بخواه تا او را از گرفتاری‌اش برهاند.» وقتی پدر، مجنون را به سرزمین منا خارج از شهر مکّه برد در آنجا زنی، خواهر خویش را که لیلی نام داشت صدا زد. مجنون از شنیدن اسم لیلی بی‌هوش شد. پدرش چنان پنداشت که مُرده است. چون مجنون به هوش آمد گفت: «او (آن زن) نمی‌دانست که نام لیلی، اشتیاق دل مرا برانگیخت و مرا به این حال درآورد». (کشکول ص 488)

عفو

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 237 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «اگر عفو کنید همانا گذشت به تقوا نزدیک‌تر است.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «گذشت سبب عزّت عبد می‌شود.»

توضیح مختصر:

خداوند بسیاری از گناهان را عفو می‌نماید. (سوره بقره، آیه‌ی 237) عفو، مغفرت و آمرزش و پاک کردن گناهان است. شفاعت هم یکی از ابزار عفو و اغماض است.
صفاتی که بنده انجام می‌دهد، از خواری و اقرار به گناه و طلب غافریت خدا و … عواملی است که آمرزش را برمی‌انگیزد.
چون عفو به مصلحت نزدیک‌تر است از انتقام، لذا در فتح مکّه پیامبر عفو عمومی داد. اسلام درباره قاتل، صاحب خون را مخیّر کرده میان عفو کردن و گرفتن دیه و یا قصاص مقتول؛ و گفته‌اند در عفو لذّتی است که در انتقام نیست.
خداوند می‌فرماید: «عفو را بگیر.» (سوره‌ی اعراف: آیه‌ی 199) او محوکننده گناهان و بسیار بخشنده است. در قرآن 4 مرتبه عفو با غفور آمده است که معلوم می‌گردد بخشش دارد. طالب بخشش و گذشت می‌خواهد از او درخواست کند و او آن مجرم و غافل و ساهی را بیامرزد.
یکی از شأن مولی آن است که از خطای خطاکار بگذرد یا معاصی او را چشم‌پوشی کند. در صدر اسلام گاهی مجاهدان از جنگ می‌گریختند مانند جنگ اُحد که دو گروه باهم رویاروی شدند.
«کسانی از مسلمانان به دشمن پشت کردند در حقیقت جز این نبود که به سبب پاره‌ای ازآنچه (از گناه) حاصل کرده بود شیطان آنان را بلغزانید و خداوند از ایشان درگذشت.» (سوره‌ی آل‌عمران، آیه‌ی 155)
اگر بنده‌ای از بدی عمل بندۀ دیگر خداوند، درگذرد متّصف به یکی از صفات کمالیِّه خداوند شده است.

1- زدن غلام

روزی یکی از اصحاب رسول خدا صلی‌الله علیه و آله، غلام خود را کتک می‌زد و آن غلام پی‌درپی می‌گفت: تو را به خدا نزن، به خاطر خدا عفوم کن و … ولی مولایش او را نمی‌بخشید و همچنان او را زیر ضربات خود قرار داده بود.
عده‌ای از فریاد آن غلام، پیامبر صلی‌الله علیه و آله را مطلع کردند، پیامبر صلی‌الله علیه و آله برخاست و نزد آن‌ها آمد. آن صحابی وقتی پیامبر صلی‌الله علیه و آله را دید، دست از کتک زدن برداشت.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «او تو را به‌حق خدا قسم داد و تو از او نگذشتی، حالا که مرا دیدی از زدن او دست برداشتی؟» آن مرد گفت: «اینک او را به خاطر خدا آزاد کردم!» پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «اگر او را آزاد نمی‌کردی با صورت به آتش جهنّم می‌افتادی.» (شنیدنی‌های تاریخ ص 98 – محجه البیضاء،3، ص 445)

2- عفو قاتل

در عصر زعامت مرحوم آیت‌الله‌العظمی سیّد ابوالحسن اصفهانی (ره)، شبی از شب‌ها که ایشان در نجف اشرف نماز مغرب و عشاء را به جماعت می‌خواندند، بین نماز، شخصی فرزند او را که بسیار فرزند شایسته‌ای بود، با کارد به قتل رساند.
وقتی از خبر شهادت فرزند عزیزش باخبر شد، با بردباری و صبوری فرمود: لاحول و لا قوه الا بالله؛ و بعد بلند شد و نماز عشاء را خواند. بعد خدمتش رسیدند و درباره قاتل فرزندش پرسیدند، فرمود: او را عفو کردم. (سیمای فرزانگان ص 336 – گنجینۀ دانشمندان،1، ص 221)

3- آزادی کنیز

جماعتی مهمان امام سجّاد علیه السّلام بودند. یک نفر از خدّام باعجله رفت و کباب از تنور بیرون آورد سیخ‌های کباب از دستش افتاد و به سَرِ کودک امام که در زیر نردبان بود برخورد کرد و کودک از دنیا رفت.
آن خادم سخت مضطرب و متحیّر ماند، امام به او فرمودند: تو این کار را به‌عمد نکردی در راه خدا تو را آزاد کردم و امر فرمود تا کودک را غسل و کفن ‌و دفن کنند. (منتهی الامال،2، ص 4 – در بحارالانوار ج 11 نوشته که امام روز عید فطر کنیزان و غلامان را جمع و از بدی‌های آنان درمی‌گذشت انعام می‌داد و عده‌ای از آنان را آزاد می‌کرد و آخر کار می‌گفت: به خدا بگویید علی بن الحسین علیه السّلام را عفو کن همان‌طور که از ما گذشت!)
سفیان ثوری می‌گوید: روزی به خدمت امام صادق علیه السّلام رفتم و دیدم امام متغیّر است، سبب تغییر چهره را پرسیدم فرمود: من نهی کرده بودم که کسی بالای بام خانه نرود. داخل خانه شدم. یکی از کنیزان که تربیت یکی از کودکانم را به عهده داشت دیدم که کودکم در بغل او و بالای نردبان است.
چون نگاهش به من افتاد متحیّر شد و لرزید و طفل از دست او به زمین افتاد و مُرد. ناراحتی من از جهت ترسی است که کنیز از من پیدا کرده است، بااین‌حال، کنیز را فرمود: بر تو گناهی نیست و تو را به خاطر خدا آزاد کردم. (منتهی الامال،2، ص 128)

4- عفو پسر از قاتل

چون خلافت به بنی العباس رسید، بزرگان بنی‌امیّه فرار کردند و مخفی شدند. ازجمله ابراهیم بن سلیمان بن عبدالملک که پیرمردی دانشمند و ادیب بود. از اولین خلیفۀ عباسی، ابوالعباس سفّاح برای او امان گرفتند.
روزی سفّاح به او گفت: مایلم آنچه در موقع مخفی شدنت اتفاق افتاد بگویی. ابراهیم گفت: در (خیره) در منزلی نزدیک بیابان پنهان بودم روزی بالای بام پرچم‌های سیاهی از کوفه نمودار شد، خیال کردم قصد گرفتن مرا دارند و فرار کردم به کوفه آمدم و سرگردان در کوچه‌ها می‌گشتم به درب خانه بزرگی رسیدم. دیدم سواری با نه نفر غلام وارد شدند و گفتند: چه می‌خواهی؟ گفتم: مردی هراسانم و پناه به شما آورده‌ام. مرا داخل یکی از اتاق‌ها جای داده و با بهترین وجه از من پذیرایی نمودند، نه آن‌ها از من چیزی پرسیدند و نه من از آن‌ها درباره صاحب‌منزل سؤالی کردم.
فقط می‌دیدم هر روز آن سوار با چند غلام بیرون می‌روند گردش می‌کنند و برمی‌گردند. روزی پرسیدم: «دنبال کسی می‌گردید که هرروز جستجو می‌کنید؟»
گفت: «به دنبال ابراهیم بن سلیمان که پدرم را کشته می‌گردیم تا مخفی گاه او را پیدا کنیم و از او انتقام بکشیم.» دیدم راست می‌گوید، پدر صاحب‌خانه را من کُشتم. گفتم: من شما را به خاطر پذیرایی از من، راهنمایی می‌کنم به قاتل پدرت. با بی‌صبری گفت: کجاست؟ گفتم: من ابراهیم بن سلیمان هستم! گفت: دروغ می‌گویی، گفتم: نه به خدا قسم، در فلان تاریخ و فلان روز پدرت را کشتم!
فهمید راست می‌گویم، رنگش تغییر کرد و چشم‌هایش سرخ شد، سر را به زیر انداخت و پس از گذشت زمانی سر برداشت و گفت: امّا در پیشگاه خدای عادل انتقام خون پدرم را از تو خواهند گرفت، چون به تو پناه دادم تو را نخواهم کشت. ازاینجا خارج شو که می‌ترسم از طرف من به تو گزندی برسد. هزار دینار به من داد. از گرفتن خودداری کردم و ازآنجا خارج شدم، اینک باکمال صراحت می‌گویم بعد از شما خلیفه، کسی را کریم‌تر از او ندیدم. (پند تاریخ،2، ص 92- ثمرالاوراق ابن حجه)

5- فتح مکه

پیامبر صلی‌الله علیه و آله وقتی مکّه را فتح نمود عفو عمومی اعلان کرد، مگر چند نفر را که مهدورالدّم دانست، ازجمله (عبدالله بن زبعری) که پیامبر صلی‌الله علیه و آله را هجو می‌کرد و (وحشی) که عمویش حمزه را در جنگ احد کشت (چون وحشی جریان کشتن حمزه عموی پیامبر صلی‌الله علیه و آله را نقل کرد، پیامبر صلی‌الله علیه و آله بسیار گریستند، او را عفو کردند و فرمودند: جلوی چشمم ظاهر نشو: غَیِّب وَجهَکَ عنّی) و (عکرمه بن ابی جهل) و (صفوان بن امیّه) و (هبّار بن الاسود) که همه را بعد از حضور نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله، عفو کرد.
اما (هبّار بن الاسود) کسی بود که وقتی ابوالعباس بن ربیع داماد پیامبر صلی‌الله علیه و آله همسرش زینب دختر پیامبر صلی‌الله علیه و آله را که حامله بود به مدینه فرستاد، هبّار در میان راه، او را ترساند و بچّه اش را سقط نمود؛ و پیامبر صلی‌الله علیه و آله خونش را مباح اعلام کرده بود.
او در فتح مکّه به نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و از بدی عملش نسبت به دختر پیامبر صلی‌الله علیه و آله که بچه‌ای را سقط کرده بود ابراز پشیمانی کرد و عذرخواهی نمود و گفت: یا رسول‌الله! ما اهل شرک بودیم، خداوند به‌وسیله شما ما را هدایت کرد و از هلاکت نجات داد، پس از جهلم و آنچه از جانب من به شما خبر رسیده، درگذر و مرا عفو کن!
پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: تو را عفو کردم، خداوند به تو احسان کرد که به اسلام هدایتت نمود؛ با قبول اسلام، گذشته‌ها کنار گذاشته می‌شود. (سفینه البحار،1، ص 412)

عقاب (مجازات اعمال)

قرآن:

خداوند متعال در آیه 87 سوره کهف فرمود: «اما کسی را که ستم کرده است، مجازات خواهیم کرد، سپس به‌سوی خدایش بازمی‌گردد و خدا او را مجازات شدیدی خواهد کرد.»

حدیث:

امام باقر علیه السّلام فرمود: «هیچ‌کس نیست که به کسی ستمی کند، جز آن‌که خداوند سبحان، ستم او را درباره‌ی خودش و مالش برگرداند.»

توضیح مختصر:

این‌که خداوند کیفر می‌دهد و بدکاران را مجازات می‌کند، مطلبی است واضح، چراکه نتیجه ی اثر وضعی عمل مجرم به خودش بازمی‌گردد.
اما در بعضی مواقع خداوند شدید العقاب (سخت کیفر دهنده) است. (بقره، آیه 196) نوعاً در موارد تند و گناه بسیار بزرگ همانند ظلم به اجتماع و حقوق مظلومان را زیر پا له کردن و مانند این‌ها سخت کیفری را به دنبال دارد.
اگر قوانین مجازات اعمال در جامعه‌ای نباشد، مانند فساد مالی و ناموسی، آن جامعه را مستحق عذاب الهی می‌کند؛ اگر این قوانین نباشد مجرم عوض عِقاب، پول و رشوه و پارتی می‌آورد و مجازات نمی‌شود و بعد در درازمدت مفاسد دیگری گریبان گیر رشوه دهنده و رشوه گیرنده می‌شود.
قرآن می‌فرماید: «هر کس بدی کرد مجازات مثل همان است.» (انعام، آیه‌ی 190) اما مضاعف بودن گناه با منطق قرآن نمی‌سازد، تازه خداوند با عدل با کسی معامله نمی‌کند، بلکه بافضل و احسان و فزونی برخورد می‌کند. این‌که جهنم دارای درکات است و هر طبقه‌ای برای دسته‌ای خاص؛ برای این‌که نتیجه جرم هرکسی با دیگری فرق می‌کند و به اندک ذره‌ای به کسی بیش‌ازحد خودش مجازات نمی‌رسانند.
فاصله طبقات عِقاب بیانگر آن است که هر چه عمل ناپاک‌تر باشد، درکات جهنّمش بیشتر است. کیفر اشقی الاشقیا، با مجازات آدمی که نماز نخوانده بسیار فاصله دارد، تازه بعضی اعمال مانند پیامبر کشی و امام کشی مجازاتش زیاد است چراکه خلیفه خداوند و نائبش را به قتل رسانده و این مجازات از شدیدترین مجازات بشمار می‌آید.

1- حرمله بن کاهل

حرمله جنایات بسیاری در کربلا کرد. قتل شیرخوار امام حسین علیه السّلام، زدن تیر به عبدالله بن حسن و حمل سر مقدس امام حسین علیه السّلام و …
منهال گوید: بر امام سجاد علیه السّلام وارد شدم و حضرت علیه السّلام سراغ حرمله را گرفت. عرض کردم: «هنوز زنده است.» فرمود: «خدایا! حرارت آتش و آهن را به او بچشان!» چون به کوفه آمدم، نزد مختار رفتم دیدم که او در انتظار کسی است.
بعد معلوم شد حرمله را دستگیر کرده‌اند. مختار به جلّاد دستور داد دست‌های حرمله را قطع کنند و پاهای او را ببرند، آنگاه آتش آوردند و او را در آتش انداختند. (قصه کربلا، ص 659 – بحارالانوار،45، ص 375 – 332)

2- حارث بن نعمان

او مردی پرکینه بود. نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و گفت: ای محمد! تو ما را به یکتایی خدا و پیامبری خودت و نماز و حج، امر کردی حالا آمدی بازوی پسر عمویت را بلند کردی و بر ما برتری دادی و گفتی: «هر کس من رهبر او هستم، پس این علی، رهبر اوست و از طرف خودت این کار را کردی.» پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «سوگند به خداوندی که معبودی جز او نیست، این کار به دستور خدا بود.»
پس از پیامبر صلی‌الله علیه و آله روی گردانید و گفت: «خدایا! اگر این حرف محمد صلی‌الله علیه و آله حق است، سنگی بر ما فرو فرست یا عذاب دردناکی بر ما نازل کن!»
هنوز به مرکب سواری‌اش نرسیده بود که سنگی بر وسط سرش خورد و همان دم کشته شد. پس آیۀ اول و دوم سوره‌ی معارج نازل گردید:
«سأل سائلٌ به عذاب واقِع، لِلکافِرینَ لَیس لَهُ دافِع: تقاضا کننده‌ای، تقاضای عذابی کرد که واقع شد، این عذاب مخصوص کافران است و هیچ‌کس نمی‌تواند آن را دفع کند.» (الغدیر،1، ص 239- حکایت‌های شنیدنی، ص 14)

3- فرعون

موسی علیه السّلام به فرعون گفت: «اگر ایمان بیاوری، پادشاهی تو سر جایش باشد و جوانی تو را برگردانم.» وزیرش گفت: «این مرد ساحر است، یک روز که مردم تو را پرستش کنند به همۀ ملک دنیا می‌ارزد و من با خضاب، ریش تو را رنگ می‌کنم.» چون مهلت پروردگار به فرعون در ادعای خدایی تمام شد، دریا باز شد موسی و لشکرش رفتند و او دنبال آن‌ها آمد و غرق شد.
خداوند فرمود: «پیش‌ از این، عصیان ورزیدی و از فساد کنندگان بودی، پس امروز بدنت را از آب می‌رهانیم تا نشانه‌ای برای بعد از تو باشد.» (یونس، آیه‌ی 92 – 91) پس بعد از غرق شدن، بدنش روی آب آمد و همگان دیدند.
امام کاظم علیه السّلام فرمود: «در دوزخ، یک وادی است به نام «سقر» عذابش آن‌قدر سخت است که نهایت ندارد. در آن هفت صندوق است، برای عذاب هفت نفر؛ پنج نفر از گذشتگان (قابیل، نمرود، فرعون، یهودا – کسی که یهود را گمراه کرد – و بولس، کسی که نصارا را گمراه کرد) و دو کس از این امت: اولی و دومی.» (کیفر کردار،2، ص 10)

4- عمر سعد و پسرش

عمر سعد، فرمانده‌ کل قوای سپاه یزید در کربلا بود. مختار، ابو عمره را فرستاد تا او را بیاورد. چون ابو عمره وارد شد، گفت: «امر مختار را اجابت کن!» عمر سعد برخاست، ولی از فرط وحشت، قدم روی لباسش گذاشت و لغزید. ابو عمره بر وی حمله کرد و سر او را نزد مختار آورد. مختار، به حفض، پس عمر سعد گفت: «این سر را می‌شناسی؟» گفت: «خیری بعد از او نیست.» مختار گفت: «او را به پدرش ملحق کنید!» آنگاه مختار گفت: «عمر سعد و پسرش در عوض حسین علیه السّلام و علی‌اکبر علیه السّلام. به خدا سوگند اگر من سه‌ چهارم قریش را به قتل برسانم، برابر انگشتی از انگشتان حسین علیه السّلام نخواهد بود.» (قصۀ کربلا، ص 653 – تجارب الامم،2، ص 151)

5- عقبه

عقبه، یکی از پسران ابولهب، پیامبر صلی‌الله علیه و آله را بسیار آزار می‌داد. هنگامی‌که سوره‌ی «والنجم» نازل شد، گفت: «من این سوره را قبول ندارم» و معراج پیامبر صلی‌الله علیه و آله را هم انکار کرد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله نفرین کرد که: «خدایا! یکی از درندگان خود را بر او مسلط گردان.»
طولی نکشید که دریکی از سفرهای تجارتی شام که همراه کاروان می‌رفت، شیری به‌طرف کاروان آمد، عقبه تا آن شیر را دید، لرزه بر اندامش افتاد. حاضران گفتند: «چرا می‌ترسی؟» گفت: «پیامبر صلی‌الله علیه و آله مرا نفرین کرد و او راست‌گوست.»
حاضران او را در میان کالاها گذاشتند تا محفوظ بماند. شیر سر رسید و به بالای کالاها رفت و با چنگال او را می‌کشید تا به هلاکت رسید. (حکایت‌های شنیدنی،55، ص 13 – شرح تجرید، مرحوم شعرانی، ص 498)

عقل (خرد)

قرآن:

خداوند متعال در آیه 118 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «ما نشانه‌هایی را برای شما عیان کردیم اگر تعقل کنید.»

حدیث:

امام علی علیه السّلام فرمود: «عقل اصلاح‌کننده هر چیزی است.» (غررالحکم،2، ص 140)

توضیح مختصر:

از بزرگ‌ترین نعمت‌های الهی، خرد است که خداوند در آیاتی مردم را دعوت به استفاده از نیروی قوّه عاقله می‌کند. عقل درونی خالص، پیغمبر درونی است و برای کسی که استفاده از این نیرو، او را به راه صواب بیندازد، قوه تشخیص و تمییز کارها تا اندازه‌ای داده می‌شود، گرچه امضای هر چیزی اول از امام و پیامبر و خرد در مرتبه دوم است.
کلّاً قوانین طبیعی مانند قاعده علل و معلول و سبب و مسبّب را عقل قبول دارد، چراکه مسئله بدیهی است مانند این‌که محال است دو چیز ضد و نقیض با یکدیگر جمع شوند که اگر بشوند چیز ثالثی تشکیل می‌شود مانند سیاهی و سفیدی.
آنجایی که مسائل مجهول و سرّ، پیش می‌آید، بی‌خردان می‌توانند انسان‌های ساده‌لوح و مقلّد را طعمه افکار خود کنند مانند انکار معاد؛ درحالی‌که معاد را به دلایلی می‌شود اثبات کرد اما عاقل به آن وصف که گفتیم به دلایلی ناموزون و این‌که کسی رفته و برگشته و خبر آورده که انسان وقتی می‌میرد چطور می‌شود؟! با این دلایل گول‌ خورده و قدرت اندیشیدن پیدا نمی‌کند.
عقل چیزی است که به‌وسیله آن خداوند رحمان عبادت می‌شود نه انکار؛ لذا قرآن عبارت سفیهان را به کار برده که رأی ثابت ندارند، درست فکر نمی‌کنند، خطا در نظر دارند.
آنگاه که عقل از کار می‌افتد صدها مسائل اصلی و فرعی و جانبی گریبان گیر می‌شود و بلای عمومی آن مردم را فرامی‌گیرد و در آخر به عذاب گرفتار می‌شود.

1- استماع و تعقّل

شیخ بهایی می‌فرماید: در حدیث آمده است که مرد آنگاه کمال یابد که خردش کامل شود از این‌روست که دوزخیان نگویند که اگر روزه می‌داشتیم و نماز می‌خواندیم و حج می‌گذاردیم، بلکه می‌گویند: اگر ما سخن پیامبران را می‌شنیدیم یا به دستور خرد کار می‌کردیم، از دوزخیان نبودیم. «لَو کُنّا نَسمَعُ او نَعقلُ ما کنّا فی اصحاب السّعیر» (ملک، آیه‌ی 10)

2- عاقل کیست؟

نقل است که امام صادق علیه السّلام از ابوحنیفه پرسید که: «عاقل چه کسی است؟» گفت: «آن‌که تمییز کند میان خیر و شر.» فرمود: «بهایم (حیوانات) نیز تمییز توانند کرد میان آن‌که او را بزند یا آن‌که او را علف دهد.» ابوحنیفه گفت: «به نزد تو عاقل چه کسی است؟» فرمود: «آن‌که تمییز کند میان دو خیر و دو شر تا از دو خیر، خیرالخیرین و از دو شر، خیرالشرین را برگزیند.»
در توضیح این حدیث گفته می‌شود عاقل میان دو کار خیر آن را که آثار مادی و معنوی‌اش بیشتر است می‌گزیند و در تنگنای دو کار شر، آن را که آثار بدی و عوارض آن کمتر است انتخاب می‌کند.
3- عقل عقل
اولیاءالله که عقل عقول‌اند همانند ساربان هستند و دیگر عقل‌ها مانند اشتران تابع ساربان هستند.
عقلِ عقل‌اند اولیاء و عقل‌ها **** بر مثال اشتران تا انتها
باید با دیده عبرت به آنان نگریست که آنان صد هزار جان را یک‌تنه هدایت می‌کنند.
اندر ایشان بنگر آخر ز اعتبار **** یک قلاوزست جان صد هزار
مردم همانند کاروان‌ها می‌مانند و دنبال پیش‌آهنگ می‌روند و به‌وسیلۀ او راه‌های ناشناخته را می‌شناسند. اینان مانند خورشیدی در ذرّه جان آدمی پنهان یا همانند شیر دژم در پوستین برّه‌ای قرار دارند، اما مردم اینان را هم چون خود می‌دانند.
اینت خورشیدی نهان در ذرّه‌ای **** شیر نر در پوستین برّه‌ای (مثنوی،1، ص 2504 – 2497)

4- عقل و دین

امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: «کسی که صفتی از صفات خوب در او استوار باشد او را بپذیرم و از نداشتن صفات دیگر بگذرم.
از کسی که عقل و دین ندارد نمی‌گذرم و چشم نمی‌پوشم چراکه اگر دین نباشد، امنیت نیست و زندگی با ترس همراه باشد.
کسی که عقل ندارد، زندگی ندارد و با مردگان مقایسه شود.» (اصول کافی،1، ص 21)

5- گفتگوی عقل و عشق

پیر هرات خواجه عبدالله انصاری در رساله کنز السالکین در مقالات عشق و عقل چنین گفته است:
1. عقل گفت: من بنشانم شعله غنا را، عشق گفت: من درکشم جرعه فنا را.
2. عقل گفت: من به تقوی کار دارم، عشق گفت: من به دعوی چه کار دارم.
3. عقل گفت: مرا علم و بلاغت است، عشق گفت: مرا از هر دوعالم فراغت است.
4. عقل گفت: مرا لطایف غرایب یاد است، عشق گفت: جز دوست هر چه گویی بر باد است.
5. عقل گفت: من صراف نقره خصالم، عشق گفت: من محرم حرم وصالم.
6. عقل گفت: من سکندر آگاهم، عشق گفت: من قلندر درگاهم.
7. عقل گفت: من رقیب انسانم، عشق گفت: من دیوانۀ جرعۀ ذوقم. (کتاب شبنم عشق، بخش دوم، ص 50)

6- جنود عقل و جهل

سماعه گوید: خدمت امام صادق علیه السّلام بودم و جمعی از دوستانش هم حضور داشتند که ذکر عقل و جهل به میان آمد. امام فرمود: «عقل و لشکرش و جهل و لشکرش را بشناسید.» عرض کردم: قربانت گردم غیر از شما کسی را نمی‌شناسیم که به ما بفهماند. فرمود: «خداوند عقل را از نور خویش آفرید… و جهل را از تاریکی آفرید… 75 لشکر به عقل و 75 لشکر به جهل داد و آن‌ها اینان هستند:
1. خیر، وزیر عقل و ضدّش شرّ است شرّ، وزیر جهل است. 2. ایمان و ضدش کفر است. 3. تصدیق و ضدّش انکار. 4. رجاء و ضدّش ناامیدی. 5. عدل، ضدّش ستم. 6. رضا ضدّش سخط. 7. شکر، ضدّش کفران. 8. طمع، ضدّش یأس. 9. توکّل، ضدّش حرص. 10. رأفت، ضدّش سخت‌دلی. 11. رحمت، ضدّش غضب. 12. علم ضدّش جهل. 13. فهم، ضدّش نادانی. 14. عفت، ضدّش بی‌باکی.15. زهد، ضدّش رغبت. 16. رفق، ضدّش بدرفتاری.17. رهبت، ضدّش گستاخی. 18. تواضع، ضدّش کِبر. 19. آرامش، ضدّش شتاب‌زدگی. 20. حلم، ضدّش بی‌خردی. 21. صُمت، ضدّش پُرگویی. 22. رام بودن، ضدّش سرکشی. 23. تسلیم، ضدّش شک. 24. صبر، ضدّش جزع. 25. چشم‌پوشی، ضدّش انتقام. 26. غناء ضدّش فقر. 27. تذکر، ضدّش سهو. 28. حفظ، ضدّش فراموشی. 29. مهرورزی، ضدّش دوری. 30. قناعت، ضدّش حرص. 31. تشریک‌مساعی، ضدّش خودداری. 32. دوستی، ضدّش دشمنی. 33. وفا، ضدّش پیمان‌شکنی. 34. طاعت، ضدّش معصیت. 35. خضوع، ضدّش بلندی جستن. 36. سلامت، ضدّش بلا. 37. حب، ضدّش بغض. 38. صدق، ضدّش کذب 39. حق، ضدّش باطل. 40. امانت، ضدّش خیانت.41. اخلاص، ضدّش ناپاکی. 42. چالاکی، ضدّش سستی. 43. زیرکی، ضدّش کودنی. 44. معرفت، ضدّش سستی. 45. رازداری، ضدّش فاش کردن راز. 46. یکرویی، ضدّش دغلی. 47. کتمان، ضدّش افشاء. 48. نماز، ضدّش تباه کردن نماز. 49. روزه گرفتن، ضدّش خوردن روزه. 50. جهاد، ضدّش فرار از جهاد. 51. حج، ضدّش حج شکستن. 52. سخن نگه‌داری، ضدّش سخن‌چینی. 53. نیکی به والدین، ضدّش نافرمانی والدین. 54. با حقیقت بودن، ضدّش ریاکاری. 55. معروف، ضدّش ناشایستگی. 56. خودپوشی، ضدّش خودآرایی.57. تقیّه، ضدّش پخش کردن. 58. انصاف، ضدّش جانب‌داری باطل. 59. خودآرایی برای شوهر، ضدّش زنا دادن. 60. نظافت، ضدّش پلیدی. 61. حیاء، ضدّش بی‌حیایی. 62. میانه‌روی، ضدّش تجاوز از حدّ. 63. راحتی ضدّش به رنج افتادن. 64. آسان‌گیری، ضدّش سخت‌گیری. 65. برکت، ضدّش بی‌برکتی. 66. عافیت، ضدّش بلا. 67. اعتدال، ضدّش افزون‌طلبی. 68. حکمت، ضدّش پیروی از هوس. 69. وقار، ضدّش سبکی (جلفی) 70. سعادت، ضدّش شقاوت. 71. توبه، ضدّش اصرار بر گناه. 72. استغفار، ضدّش بیهوده طمع بستن. 73. محافظت، ضدّش سهل‌انگاری. 74. دعا، ضدّش سرباززدن از دعا. 75. خرّمی، ضدّش کسالت. 76. فَرَح، ضدّش حُزن. 77. اُلفت، ضدّش کناره گرفتن. 78. سخاوت، ضدّش بخل.
(سه عدد آن اضافی است که در نسخه بدل آمده که شامل شماره 43 و 44 و 66 می‌شود.) تمام این صفات لشکریان عقل هستند جز در پیغمبر و جانشین او و مؤمنی که خداوند قلبش را برای ایمان آزموده باشد؛ اما دوستان دیگر ما برخی از این‌ها را دارند تا تدریجاً همه را دریابند و از لشکریان جهل پاک گردند. آنگاه با انبیاء و اوصیاء در درجات اعلی قرار گیرند. درک این مطالب با شناخت عقل و لشکریانش و دوری از جهل و لشکریانش به دست آید. خدا ما و شما را توفیق برای طاعت و رضایتش دهد. (اصول کافی،1، ص 23 – کتاب العقل و الجهل ج 14)