زنان پرستار در جهاد

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 195 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «همانا منِ پروردگار عمل هیچ‌کس از مرد و زن را بی‌مزد نگذارم.»

حدیث:

از ابن عباس سؤال شد آیا پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم زنان را به جنگ می‌برد؟ گفت: پیامبر زنان را به جهاد می‌برد و آنان بیماران را درمان می‌کردند.
(صحیح بخاری، ج 5، ص 2162)

توضیح مختصر:

نفْسِ کار پرستاری، عبادت است چه از مرد باشد چه از زن. پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «هر کس یک شبانه‌روز، بیماری را پرستاری کند، خداوند متعال، او را همراه با ابراهیم خلیل برمی‌انگیزد و همانند برقی پُر نور، از صراط می‌گذرد.»
(ثواب الاعمال، ص 341)
پیامبر صلی‌الله علیه و آله که عازم جهاد می‌شدند، عدّه‌ای از زنان، همراه ایشان می‌رفتند، به مجاهدین آب می‌دادند، خدمت می‌کردند، مجروحان را مداوا می‌نمودند، در جمع‌کردن کشتگان یاری می‌رساندند، مشک‌ها را وصله می‌زدند و …
ازجمله زنانی که در رفتن به جنگ و پرستاری نام برده‌اند: حضرت فاطمه زهرا علیها السّلام، رُفیده، اُمّ سنان، امّ عطیه، امّ ایمن، امّ عماره، امّ سلمه، اُمیّه و …
پیامبر صلی‌الله علیه و آله نیز از غنایم جنگ، به آنان، بهره‌ای می‌دادند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله در رفتنِ زنان به جنگ، همراه ایشان فرمودند: «عَلی برکهَ الله: در سایه‌ی برکت خداوند بیایید.» (حکمت نامه پیامبر، ج 3، ص 536)
مادربزرگ حشرج بن زیاد وقتی در جنگ خیبر شرکت کرد، به پیامبر صلی‌الله علیه و آله عرض نمود: همراهت روانه شدیم تا تیری به دستِ تیراندازان دهیم و سویقی (قاووت، آرد پخته‌شده) به شما بخورانیم و مجروحان را درمان کنیم و مو ببافیم و به این کار، به جهاد در راه خدا یاری برسانیم.
هنگامی‌که خیبر فتح شد، پیامبر صلی‌الله علیه و آله سهمی همانند سهم مردان به آن‌ها داد.
(سنن کبری نسائی، ج 5، ص 277 -به نقل از حکمت نامه پیامبر اعظم، ج 3، ص 537)

1- فاطمه زهرا علیها السّلام

سهل بن سعد ساعدی گوید: هنگامی‌که کلاه‌خود بر سر پیامبر خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم شکست، چهره‌ی وی به خون نشست و دندان رباعی (دندان‌های نیش در دو فک بالا و پایین را رباعی نامند) ایشان نیز بشکست.
علی علیه‌السلام با سپر آب می‌آورد و فاطمه علیها السّلام که بدان جا آمده بود، خون از چهره‌ی ایشان می‌شست فاطمه سلام‌الله علیها چون مشاهده کرد که خون بر آب غلبه دارد، حصیری برداشت و سوزاند و این سوزانده را به زخم پیامبر خدا چسباند و پس از آن، خون فرونشست.
(سنن ترمذی، ج 4، ص 125 -بحار، ج 96، ص 198)

2- رُفیده

ابن اسحاق گوید: پیامبر خدا صلی‌الله علیه و آله، سعد بن معاذ را به خیمه‌ی زنی از خاندان اسلم که او را «رُفیده» می‌نامیدند (برای مداوا) در مسجد خویش فرستاده بود.
رفیده مجروحان را درمان می‌کرد و به‌رایگان، به کسانی از مسلمانان که گرفتاری داشتند، خدمت می‌نمود.
پیامبر خدا، هنگامی‌که در نبرد خندق، تیری به سعد اصابت کرد، به کسان وی چنین فرمان داده بود او را به خیمه‌ی رُفیده ببرید تا وی را از نزدیک، عیادت کنم.
(السیره النبوه لابن هشام، ج 3، ص 250)

3- امّ سنان

ام سنان گفت: «هنگامی‌که پیامبر خدا، آهنگ خیبر داشت به حضور وی رسیدم و گفتم: ای پیامبر خدا! آیا در این آهنگی که داری می‌توانم با تو روانه شوم تا در آنجا مَشک پاره شده‌ای را بدوزم، بیمار و مجروح را اگر مجروحانی باشند درمان کنم و پاسبان زاد و توشه باشم؟»
فرمود: «به برکت خداوند، روانه شو؛ چراکه دوستانی از تو، از خاندانت و دیگرکسان (پیش‌تر) با من سخن گفته‌اند و من به آنان اجازه داده‌ام. اگر خواستی با خاندان خویش روانه شو و اگر هم خواستی با ما.»
گفتم: «با شما.»
فرمود: «پس با اُمّ سلمه، همراه باش.» پس من با ام سلمه بودم.
(طبقات کبری، ج 8، ص 292)

4- اُمّ عطیّه

اُمّ عطیّه انصاری گوید: همراه پیامبر خدا، در هفت جنگ، حضور یافتم. من در خیمه‌گاه آنان ماندم و برایشان غذا آماده می‌کردم، مجروحان را درمان می‌نمودم و بیماران را پرستاری می‌کردم.
(صحیح مسلم، ج 3، ص 1447)

5- اُمّ ایمَن

محمد بن عمر گفت: «ام ایمَن در جنگ اُحد حضور یافت. او آب می‌رساند و مجروحان را درمان می‌کرد. وی در نبرد خیبر نیز همراه پیامبر خدا، حضور یافت.»
(طبقات کبری، ج 8، ص 225)

6- اُمّ عماره

اُمّ عماره دختر کعب همراه با شوهرش غزیه بن عمرو و نیز دو پسرش در نبرد اُحد حضور یافت. او اول روز، مشکی با خود برداشت و با سپاه اسلام، همراه شد.
بدان هدف که به مجروحان آب برساند. وی در آن نبرد پیکار کرد و جانانه جنگید و دوازده زخم از ضربه شمشیر، برداشت.
(بحارالانوار، ج 20، ص 132)

7- اُمّ سلمه

ام سلمه گفت: «ای پیامبر خدا! آیا می‌توانم به همراهت روانه‌ی پیکار شوم؟» فرمود: «ای‌ام سلمه! جهاد بر زنان نوشته نشده است.»
ام سلمه گفت: «مجروحان را درمان می‌کنم، چشم را علاج می‌سازم و آب می‌رسانم.» فرمود: «در این صورت آری.»
(المعجم الصغیر، ج 1، ص 117 -حکمت نامه پیامبر اعظم، ج 13، ص 541-531)

زنا

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 2 سوره‌ی نور می‌فرماید: «زن و مرد زناکار را صد تازیانه برای تنبیه و مجازات بزنید.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «هرگاه بعد از من زنا شیوع پیدا کند مرگ ناگهانی زیاد شود.»
(تفسیر معین، ص 366)

توضیح مختصر:

یکی از گناهان شنیع، مسئله‌ی مجامعت از راهِ حرام است که دارای آثار سوء و حدّ بسیار سنگین می‌باشد. لذا زنا را فحشاء می‌گویند چون زشتی‌اش زیاد است. در زنا، بیشترین لکّه‌ی ننگ و آبروریزی برای زن می‌ماند که زبانزد می‌شود و دیگر، مؤمنی او را به ازدواج خود درنمی‌آورد.
انبیاء، عصمت ذاتی داشتند و طاهر بودند و خداوند، آن‌ها را برای رسالت برگزید. داستانِ یوسف با زلیخا، از بهترین نشانه‌های پاکی است.
شیوع بعضی فواحش مانند زنا، جامعه را به انحطاط می‌کشاند، چراکه درجه خرابی آن، در نسل و ذرّیه هم اثر می‌گذارد و روحِ آدم کُشی و پیامبر کُشی را در او ایجاد می‌کند؛ بنابراین، اکثر قاتلین انبیاء و اوصیاء از تخم زنا و یا حیض و شبهه بوده‌اند.
هر عملی که مشروعیّت دینی، بر آن امضاء نشده باشد، عوارض فردی و اجتماعی خواهد داشت. مخصوصاً در مسئله‌ی زنا که عقدی نیست و نفس امّاره با هوی و هوسی که دارد، می‌خواهد خلافِ قانون شرع، این عمل را انجام دهد.
یکی از راه‌های پیشگیری، عقد موقّت و راه دیگر، مجوّز تعدّد زوجات است.
امّا جامعه‌ی غربی، از ننگ عمل زنا، باکی ندارند و به‌عنوان آزادی، حیاء در خانواده و اجتماع، از بین رفته و عمل زنا، کاری است آزاد و هتک ناموسِ محترم، گناهی به شمار نمی‌آید.

1- پنج زناکار و پنج حکم

پنج نفر را نزد عمر آوردند که زنا کرده بودند؛ عمر امر کرد که به هرکدام، حدّی اقامه شود. امیرالمؤمنین حاضر بود و فرمود: «ای عمر! حکم خداوند درباره‌ی این‌ها این نیست که گفتی!» عمر گفت: «شما درباره‌ی این‌ها حکم کن و حد این‌ها را خود جاری بفرما.»
حضرت یکی را نزدیک آورد و گردن زد، دیگری را رجم (سنگسار) کرد، سومی را حد تمام (هشتاد) زد، چهارمی را نصف حد زد و پنجمی را تعزیر و تأدیب نمود!
عمر تعجب کرد و مردم در شگفت شدند. عمر پرسید: «یا ابالحسن پنج نفر در یک قضیه واحد بودند، پنج حکم درباره آن‌ها اجرا کردی؟!»
امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: اما اولی مرد ذمّی بود که زن مسلمانی را تجاوز کرد و از ذمّه بیرون آمد و حدش جز شمشیر نبود.
دومی مرد زن‌دار بود که زنا کرد و رجم (سنگسار) نمودیم. سومی مرد غیر زن‌دار بود و زنا کرد حد (هشتاد تازیانه) زدیم.
چهارمی عبد بود و نصف حد (یا پنجاه تازیانه) بر او زدیم. پنجمی مردی کم‌عقل بود و او را تعزیر (چند تازیانه) زدیم. عمر گفت: «زنده نباشم در میان مردمی که تو در آن‌ها نباشی، ای اباالحسن.»
(قضاوت‌های محیّر العقول، ص 45 -داستان‌های زندگی علی علیه‌السلام، ص 145)

2- تعبیر خواب

ابن سیربن جوانی بسیار زیبا و خوش‌تیپ بود و به شغل بزازی مشغول بود. زنی عاشق او می‌شود و از او می‌خواهد تا پارچه‌هایی را از او بخرد به شرط آنکه به منزلش بیاورد تا پول را هم به او بدهد.
چون وارد منزل آن زن شد، زن درب خانه را قفل کرد و از او می‌خواهد که با او زنا کند. او در جواب می‌گوید: پناه به خدای می‌برم و در مذمّت عمل شنیع زنا مطالبی می‌گوید.
حرف‌هایش در زن تأثیر نکرد، تصمیم گرفت با حیله‌ای خود را از این بلا نجات بدهد. به زن می‌گوید: پس اجازه بده اول مستراح بروم تخلیه کنم بعد بیایم، زن هم قبول می‌کند چون به مستراح رفت خود را به مدفوع آلوده می‌کند و نزد زن می‌آید. چون این هیبت قبیحه را زن می‌بیند بدش می‌آید و ابن سیرین را از خانه‌اش بیرون می‌نماید. خداوند به خاطر این ترک زنا، علم تعبیر خواب را به او عطا کرد.
(سفینه البحار، ج 1، ص 678)

3- قاتل یحیی زنازاده بود

در زمان حضرت یحیی پیغمبر، پادشاهی بود به نام «هیرودیس» که به یحیی علاقه‌مند بود و او را مرد عادل می‌دانست و رعایت حال او را می‌نمود.
وقتی پادشاه با زنی زانیه رابطه داشت. آن زن که کمی پیر شد دختر خود را آرایش می‌کرد و نزد پادشاه جلوه می‌داد تا عاشق او شد و خواست با او ازدواج کند. از یحیی پیغمبر سؤال کرد؛ ایشان طبق دین مسیح آن را جایز ندانست. از اینجا کینه‌ی یحیی به دل زن رسوخ کرد.
مادر دختر وقتی پادشاه را مست شراب دید، دختر را آرایش کرده به نزدش فرستاد و پادشاه از او کام خواست، او گفت: «به‌شرط آنکه سر یحیی را از بدنش جدا کنی.» شاه قبول کرد و به دستورش سر از بدن یحیی جدا کردند.
طبق نقل دیگر پادشاه قصد داشت با دخترخواهر یا دختر برادرش به نام «هیرودیا» ازدواج کند که یحیی نهی کرد، لذا حاجت دختر از پادشاه، قتل یحیی بود.
امام باقر علیه‌السلام فرمود: «قاتل یحیی، فرزند زنا بود همان‌طور که قاتل علی علیه‌السلام و حسین بن علی علیه‌السلام زنازاده بودند.»
چون یحیی به قتل رسید، خداوند بُخت‌النصر (یا کردوس از پادشاهان بابل) را بر بیت‌المقدس مسلّط کرد و هفتاد هزار نفر از آنان را کشت تا خون یحیی از جوشش ایستاد.
(تاریخ انبیاء، ج 2، ص 284)

4- حمام مَنجاب

یکی از پول‌داران خوش‌گذران از خدا بی‌خبر که همواره در عیش و عشرت به سر می‌برد، روزی در کنار خانه‌اش نشسته بود. بانویی به حمام معروف «مَنجاب» می‌رفت، ولی راه حمام را گم کرد و از راه رفتن خسته شده بود، به اطراف نگاه می‌کرد تا شاید شخصی را بیابد و از او بپرسد، چشمش به آن مرد افتاد، نزد او آمد و از او پرسید: «حمام منجاب کجاست؟» آن مرد به خانه‌ی خود اشاره کرد و گفت: «حمام منجاب همین جاست.» آن بانو به خیال اینکه حمام همان‌جاست، به آن خانه وارد شد، آن مرد فوراً درب خانه را بست و به سراغ او آمد و تقاضای زنا کرد.
زن دریافت که گرفتار مرد هوس‌باز شده است، چاره‌ای جز حیله ندید و گفت: من هم کمال اشتیاق را دارم، ولی چون کثیف هستم و گرسنه، مقداری عطر و غذا تهیه کن تا با هم بخوریم بعد در خدمتتان باشم.
مرد قبول کرد و به خارج خانه رفت و عطر و غذا تهیه کرد و برگشت ولی زن را در خانه ندید، بسیار ناراحت شد و آرزوی زنا با آن زن در دلش ماند و همواره این شعر را می‌خواند:
«چه شد آن زنی که خسته شده بود و می‌پرسید راه حمام منجاب کجاست؟» (یا رُبِّ قائلهٍ یَوماً و قَد تعبت اَینَ الطّریقُ الی حمّامِ منجابِ)
مدتی از این ماجرا گذشت تا اینکه در بستر مرگ افتاد، آشنایان به بالین او آمدند و او را به کلمه «لااله‌الاالله مُحَمَدٌ رسول‌الله» تلقین می‌کردند او به‌جای این ذکر، همان شعر مذکور در حسرت آن زن را می‌خواند و بااین‌حال از دنیا رفت.
(عالم برزخ، ص 41 -کشکول شیخ بهایی، ج 1، ص 232)

5- پیامبر و مرد جوان

روزی جوانی نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله آمد و با کمال گستاخی گفت: «ای پیامبر خدا آیا به من اجازه می‌دهی زنا کنم؟»
با گفتن این سخن، فریاد مردم بلند شد و از گوشه و کنار به او اعتراض کردند، ولی پیامبر با کمال ملایمت و اخلاق نیک به جوان فرمود:
نزدیک بیا، جوان نزدیک آمد و در کنار پیامبر صلی‌الله علیه و آله نشست. پیامبر از او پرسید: «آیا دوست داری کسی با مادر تو چنین کند؟» گفت: «نه فدایت شوم.»
فرمود: «همین‌طور مردم راضی نیستند با مادرشان چنین شود. بگو ببینم آیا دوست داری با دختر تو چنین شود؟» گفت: «نه فدایت شوم.» فرمود: «همین‌طور مردم درباره دخترانشان راضی نیستند.»
بگو ببینم آیا برای خواهرت می‌پسندی؟ جوان مجدداً انکار کرد (و از سؤال خود پشیمان شد).
پیامبر صلی‌الله علیه و آله دست بر سینه‌ی او گذاشت و در حق او دعا کرد و فرمود: «خدایا قلب او را پاک گردان و گناه او را ببخش و دامن او را از آلودگی بی عفّتی حفظ کن.»
از آن به بعد، زشت‌ترین کار در نزد این جوان، زنا بود.
(داستان‌ها و پندها، ج 3، ص 137 -تفسیر المنار ذیل آیه‌ی 104 آل‌عمران)

زن

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 223 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «زنان شما محل بذرافشانی شما هستند.»

حدیث:

امام باقر علیه‌السلام فرمود: «زن صالحه، بهتر از هزار مرد غیر صالح می‌باشد.»
(وسائل الشّیعه، ج 14، ص 123)

توضیح مختصر:

زن، قرین مرد است و در مسائل بسیاری از نظر علمی و جزاء و عِقاب، نزدیک به هم هستند چراکه در احکام نماز و روزه، خمس و زکات، حج و اصول و فروع دین، مرد و زن، مشترک‌اند مگر در بعضی مسائل که خاصِّ زنان است مانند حیض و نفاس و …
در سوره‌ی احزاب آیه‌ی 35 خداوند می‌فرماید: «بی‌گمان، خداوند برای مردان و زنان مسلمان و مردان و زنان مؤمن و مردان و زنان فرمان‌بردار و مردان و زنان راست‌گفتار و مردان و زنان شکیبا، مردان و زنان هراسان (از خداوند) و مردان و زنان بخشنده و مردان و زنان روزه‌دار و مردان و زنان پاک‌دامن و مردان و زنانی که خداوند را بسیار یاد می‌کنند آمرزش و پاداشی سترگ آماده کرده است.»
در سوره‌ی نحل آیه‌ی 97 می‌فرماید: «هر کس، چه مرد و چه زن، عمل صالحی کند به شرطی که ایمان داشته باشد، ما او را به حیاتی طیّبه، زنده نموده و اجرشان را طبق بهترین آنچه می‌کردند می‌دهیم.»
پس ازنظر قرآن، معیار، عمل صالح و تقواست، چه زن باشد و چه مرد. امّا ازنظر ساختار فیزیولوژی بدن، زن، ریحانه است نه قهرمان، لطیف است نه سنگین و غلیظ. لذا در طول تاریخ به‌عنوان کنیز و موجودی ضعیف، آن را بکار می‌بردند.
امام رضا علیه‌السلام فرمود: «زن لُعبتی است که نباید اذیت شود و کشتزار است همان‌طور که خدا، کشتزارش خوانده و از این کشتزار، فرزند تکوّن می‌یابد.»
(تفسیر المیزان، ج 2، ص 324 «ِنساؤکُم حَرثٌ َلکُم»)

1- آمنه همسر عمرو بن حمق

عمرو بن حمق از طرفداران سرسخت امیرالمؤمنین بود و در جنگ صفین شرکت داشت و حضرتش در حقّش دعا کرد. بعد از شهادت امام، معاویه یاران امام را یکی‌یکی دستگیر کرده و به قتل می‌رساند.
بعد از قتل حجر بن عدی، عمرو از کوفه فرار کرد و به کوه‌های موصل پناه برد. معاویه دستور داد همسرش آمنه را اسیر کنند و به شام بفرستند.
او را اسیر ساخته و به شام فرستادند. وی دو سال در زندان بود و هیچ خبری از شوهرش نداشت، بعد از دو سال که سپاه معاویه، شوهرش را یافتند و سر بریده‌ی او را نزد معاویه آوردند؛ دستور داد سر را در زندان به دامن همسرش بیفکنند و ببینند که او چه می‌گوید.
وقتی آمنه سر بریده‌ی شوهرش را دید، مدتی لرزید و دست بالای سر نهاد و گفت: «وای بر شما! پس از مدتی طولانی که او را از من دور ساختید و متواری‌اش نمودید، اکنون سر بریده را برایم به هدیه آورده‌اید. ای همسر عزیزم! خوش‌آمدی، تاکنون من تو را ترک نکردم و هرگز هم تو را فراموش نمی‌کنم!»
پس به مأمور معاویه گفت: «برو به معاویه بگو، خدا فرزندانت را یتیم و خانه‌ات را خراب کند و هرگز تو را نیامرزد.»
معاویه پس از شنیدن پیغام آمنه، او را احضار کرد و گفت: «تو چنین مطلبی گفتی؟» فرمود: «آری، بدان که خدا در کمین سرکشان است و به کیفر سزایشان خواهد رساند.»
پس معاویه دستور داد او را از شام بیرون کردند و راه رفتن به کوفه مادر «حمص» به مرض طاعون به رحمت ایزدی پیوست.
(پیغمبر و یاران، ج 5، ص 48 -عیان الشیعه، ج 5، ص 49)

2- زبیده

روزی زبیده، زوجه‌ی هارون‌الرشید خلیفه‌ی عباسی، بهلول را در راه دید که با اطفال بازی می‌کند و با انگشت خط بر زمین می‌کشد و خانه می‌سازد. زبیده گفت: «این خانه را چقدر می‌فروشی؟» فرمود: «دو هزار دینار طلا.»
زبیده پول به بهلول داد و پی کار خود رفت. بهلول طلاها را گرفت و بر فقرا تقسیم نمود.
شب هارون‌الرشید در خواب دید، قیامت است و خانه‌ای بهشتی است، می‌خواهد داخل آن بشود، او را نمی‌گذارند و می‌گویند این خانه‌ی همسر توست.
روز که شد از زبیده جریان خانه را پرسید و او خریدن خانه‌ی کودکان را به بهایی بیشتر، از بهلول را نقل کرد.
هارون نزد بهلول رفت و دید خانه‌ی کودکانه می‌سازد، گفت: می‌فروشی؟ فرمود: آری؛ امّا به فلان قیمت (که در خزانه‌ی هارون هم نبود).
هارون گفت: «به زبیده ارزان فروختی، اما برای من به بهای بسیار!» فرمود: «زبیده آخرت را ندیده خرید و تو دیدی و می‌خواهی بخری، فرق بسیار است.»
(خزینه الجواهر، ص 631 -عقول عشره تألیف براری هندی.)

3- زن یزید

بعد از عاشورا، اسیران امام حسین علیه‌السلام را به کوفه و سپس به شام، پایتخت یزید بردند.
یزید دارای حرم‌سرا بود و بعضی زنان او خواستار دیدن اسراء شدند، ازجمله‌ی آنان، زنی بود که سال‌های بسیار قبل، کنیز عبدالله بن جعفر و خدمتکار حضرت زینب بود. او تقاضا کرد از اسرای خارجی دیدن کند.
چون به خرابه‌ی شام آمد، سؤال کرد بزرگ شما کیست؟ حضرت زینب را نشان دادند. عرض کرد: شما اهل کدام شهر هستید؟ فرمود: مدینه، عرض کرد: کدام مدینه؟ فرمود: مدینه‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله.
عرض کرد: کدام محله؟ فرمود: بنی‌هاشم، عرض کرد: خانمی را می‌شناختم و مدتی در آن منزل بودم، به نام زینب دختر علی، همسر عبدالله بن جعفر.
(آیا هند دختر «عبدالله کربزبا» که اسیر شد و عبدالله بن جعفر او را به غنیمت گرفت و بعد معاویه آن کنیز را خواست و به او داد؛ این زن همان است که ما آن را نوشتیم؛ زن یزید که خواب آمدن پیامبر بر سر حسین را دید و برای یزید نقل کرده است یکی است یا دو تا؟ در تاریخ مختلف نوشته شد والله اعلم بالصّواب)
فرمود: زینب منم! سرِ درب خانه‌ی یزید، برادرم حسین علیه‌السلام است.
زن یزید گریان و نالان شد و پوزش طلبید و با گیسوان پریشان و سر و پای‌برهنه به خانه‌ی یزید آمد و فریاد زد:
«پسر دختر پیغمبر را می‌کشی و خارجی می‌نامی؟ وا حُسیناه.» یزید که چند روزی از اقامت اسراء در شام می‌گذشت، دید که اهل خانه‌اش او را ملامت می‌کنند، صبح که شد به اسراء گفت: شما می‌خواهید بروید مدینه؟ یا در شام می‌مانید؟ یا جایزه و هدایایی بدهم؟ آنان اقامت در شام را پذیرفتند، پس دستور داد آن‌ها را در خانه‌ای بهتر ساکن کنند.
(رهنمای سعادت، ج 2، ص 327 –ریاحین الشّریعه)
پس آنان هفت روز با پوشیدن لباس سیاه عزاداری و نوحه‌خوانی کردند و روز هشتم به طرف مدینه حرکت نمودند. (بحارالانوار، ج 45، ص 196)

4- زنی که خلیفه را فریفت

مأمون الرشید خلیفه‌ی عباسی گفت: هیچ‌کس مرا چنان فریب نداد که پیر زنی عقل مرا ربود.
چون من از خراسان (بعد از شهادت امام رضا علیه‌السلام) به بغداد آمدم، پسرعمویم ابراهیم بن محمد (مهدی) «ابراهیم بن محمد معتصم، برادرزاده می‌شود و ظاهراً ابراهیم بن مهدی عباسی باشد.» به سال 204 ادّعای خلافت می‌کرد. چون قدرت نداشت، مخفی شد. هرچند او را طلب کردم نیافتم تا روزی زنی آمد و گفت: کلام خصوصی با خلیفه دارم که باید در تنهایی به او بگویم.
چون مجلس را خلوت کردم، آن زن گفت: اگر ابراهیم را نشان بدهم، چه به من می‌دهی؟ گفتم: هزار دینار، گفت: هزار دینار به یکی از دربانان بده، (و به او بگو) چون ابراهیم را نشان دادم، پول را به من بدهد.
پس هزار دینار به دربان دادم و گفتم: همراه این زن برو، وقتی ابراهیم را به تو نشان داد، این مبلغ را به او تسلیم کن.
دربان گفت: آن زن مرا در کوچه‌های بغداد گردانید تا شب شد و مرا به خانه برد و صندوقی آماده دیدم، به من گفت درون آن برو تا کسی تو را نبیند. چون ابراهیم تا کسی نفرستد و از خانه ایمن نباشد، نمی‌رود. من درون صندوق رفتم، درب صندوق را بست و حمّال حاضر ساخت و صندوق را حمل کردند و من نمی‌دانستم، به کجا می‌برد. بعد از مدتی درب صندوق را باز کرد. دیدم مجلسی آراسته و ابراهیم در صدر مجلس نشسته است. پیش رفتم و سلام کردم. گفت: نزد ما بنشین.
آن زن به من گفت: طبق عهد، هزار دینار را به من بده و من آن مبلغ را به او دادم و بعد غایب شد. در آن مجلس شراب‌های زیاد به من خورانیدند، چون مست شدم، مرا در همان صندوق گذاشتند و در یکی از چهارراه‌های بغداد گذاشتند.
پس از زمانی، مأمورین گشت، صندوقی یافتند و آن را باز کردند و مرا یافتند. مرا نزد مأمون بردند و از اول تا آخر قضیه را برایش نقل کردم. مأمون گوید: عجب زنی که مرا گول زد و آخر جای ابراهیم را نیافتم. تا این‌که ابراهیم به خدمت ما آمد، (در تتمه المنتهی، ص 208 آمده است: جای ابراهیم مخفی بود تا سال 207 هـ درحالی‌که لباس زنانه پوشیده بود او را دستگیر و به نزد مأمون بردند و مأمون او را عفو کرد.) از آن قضیه سؤال کردم گفت: خرجی ما تمام شده بود و این زن، این شجاعت در مکر را به خرج داد. بعد مأمون ابراهیم را عفو کرد.
(جامع التمثیل، ص 324 -زینه المجالس)

5- راضی به قضای الهی

در زمان یکی از انبیاء، مردی، زنی عاقل و پارسا داشت و خدمت شوهر را بسیار می‌کرد. مرد متحیّر می‌ماند و فکر می‌کرد زن، او را خیلی دوست دارد.
شبی از زنش پرسید: می‌خواهم سؤالی کنم، جواب درست بگوی. زن احتمال داد چه سؤالی می‌کند، گفت: سؤال نکن.
مرد در سؤال حریص شد و چند نوبت پرسش را تکرار کرد و زن هم همان جواب را داد. بر اثر اصرار زیاد، زن گفت: سؤالت را بپرس.
مرد گفت: «در دنیا کسی را بیشتر از من دوست داری؟» زن گفت: «مگر نگفتم از من سؤال نکن؟ اما جوابت این است که تو را دوست ندارم و زندگی با تو برایم مشکل است.»
مرد گفت: «پس چرا مرا خدمت می‌نمایی؟» زن گفت: «به حکم خداوند، راضی به قضا و قدر شدم و چاره‌ای جز رضا به حکم او نیست. اگر عمر طولانی هم برایم بود، من این جواب را فاش نمی‌کردم، ولی تو اصرار کردی و من در جواب، دروغ نگفتم!»
مرد چون این جواب را شنید، طلاقش داد و مهریه‌اش را هم بداد. خداوند به پیامبر آن زمان وحی کرد که ما هر دو را آمرزیدیم، زن را به خاطر آنکه راضی به قضای ما بود و مرد به خاطر رنج دل آن زن، که از او جدا شد.
(جوامع الحکایات، ص 326)

زبان

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 2 سوره‌ی ممتحنه می‌فرماید: «اگر آن‌ها بر شما مسلط شوند، دشمن شما خواهند بود و دست و زبان خود را به بدی کردن به شما می‌گشایند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «سخن بگویید تا شناخته شوید که انسان در زیر زبانش پنهان است.»
(نهج‌البلاغه فیض الاسلام، ص 1272، ح 384)

توضیح مختصر:

یکی از جوارحی که بیشتر کاربرد دارد، زبان است که کند، تند و متوسطش دارای احکامی می‌باشد. دعا، حرف‌های نیکو، خواندن قرآن و اشعار پسندیده، صدق و… در جهتِ مثبت بوده و دروغ، غیبت و افتراء، فحش و … در جهتِ منفی به کار برده می‌شود.
آنچه بنده در قلب دارد، نوعاً از جارحه ی لسان، خارج می‌شود. احتیاج مُبرمِ همه‌ی انسان‌ها به یکدیگر به‌وسیله‌ی الفاظ است. پس تعادل و گویایی به صواب، بسیار لازم است.
همه‌ی انبیاء به‌وسیله‌ی کلمات حکمت و موعظه‌ی حسنه، به‌قدر عقول مردم، با آن‌ها صحبت می‌کردند؛ منظور، زبان قال است که متعارف بین عموم می‌باشد، نه زبانِ حال.
امت‌ها هم عده‌ای جواب لبّیک می‌دادند و یا با زبانشان، انبیاء را ساحر یا دیوانه خطاب می‌کردند. گرچه در گفتن مسائل طعنه زدن و کنایه هم از احکامی برخوردارند، ولیکن نباید زبان را عادت به کلمات صریح یا کنایه‌ای ناپسند داد چه آن‌که از زبان به شمشیر تعبیر شده که کار خرابی‌اش بیشتر است.
در حدیث دارد که اکثر خطایای فرزند آدم از زبانش می‌باشد.
اگر زبان عادت به گفتار پسندیده و سنجیده کند و راه صواب را پیشه‌ی خود نماید، آثارش بسیار است.
این‌که خداوند، زبان گویایی را به حیوانات نداده و فقط به انسان داده، به خاطرِ شرافت انسان بوده است که با خدایش مناجات و راز و نیاز کند و بنده‌ی محبوب شود.

1- زبان‌درازی

سعدی گوید: یکی از بزرگ‌مردان، غلامی زیباروی داشت که در زیبایی یگانه بود و بر اساس دوست داری و دین‌داری، به او علاقه‌مند بود.
آن بزرگ‌مرد به یکی از دوستانش گفت: «حیف از این غلام زیبا که باآن‌همه زیبایی، زبان‌درازی و بی‌ادبی می‌کند.»
دوستش گفت: «ای برادر! وقتی پیوند دوستی و عشق با او برقرار ساختی، از او انتظار خدمت نداشته باش، چون عشق و علاقه آمد، رابطه‌ی مالک و مملوکی (آقایی و نوکری) برداشته خواهد شد.
عجب نیست که غلام فرمانده آقایش گردد و آقا نا گریز به تحمّل ناز و عشوه غلام زیبارو تن در دهد.»
(حکایت‌های گلستان، ص 202)

2- کعب بن اشرف

هنگامی‌که مهاجران از مکه به مدینه مهاجرت نمودند و از خانه و زندگی خود دور شدند، مشرکان دست تجاوز به اموال آن‌ها دراز کرده و به تصرف آن‌ها پرداختند؛ به هر کس دست می‌یافتند، از اذیت و آزار زبانی فروگذار نمی‌کردند.
چون مهاجران به مدینه آمدند، گرفتار آزار و بدگویی یهودیان مدینه شدند، به‌خصوص یکی از آنان به نام کعب بن اشرف، شاعری بدزبان بود که پیوسته پیامبر و مسلمانان را به‌وسیله‌ی اشعار خود هجو می‌کرد و مشرکان را بر ضدّ آن‌ها، با زبان تشویق می‌نمود؛ حتی زنان و دختران مسلمان را موضوع اشعار غزل و عشق‌بازی خود قرار می‌داد.
او وقاحت را به‌جایی رسانید که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم ناچار شد، دستور قتل او را صادر کند.
(داستان‌های تفسیر، ص 209 -تفسیر نمونه، ج 3، ص 203)

3- پیامبران و زبان مدح مردم

رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم به یکی از اصحاب خود که بیمار بود، فرمود: «بشارت باد تو را!» مادرش گفت: «بهشت بر تو گوارا باد!» پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «تو چه می‌دانی؟ شاید زبانش سخن بیهوده می‌گفته، یا از بذل چیزی که به وی مربوط نبوده، منع می‌کرده است؟»
روایت است که: مردی نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و حضرتش را ثنا و مدح گفت و در گفتار، زیاده‌روی و افراط کرد. حضرت فرمود: «زبان تو چند پوشش دارد؟» گفت: دو لب و دندان‌هایم. فرمود: «آیا در این نکته‌ای نیست که جلوی سخنت را بگیرد؟» (به آدمی چیزی بدتر از زیادی زبان داده نشده است.)
وقتی گروهی از بنی عامر، بسیار مدح پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم کردند، فرمودند: «سخن خود را بگویید، شیطان شما را از راه بیرون نبرد.» (یعنی زیادی ثنا سبب می‌شود که شیطان او را از حرف مستقیم بیرون ببرد.)
(علم اخلاق اسلامی، ج 2، ص 246)

4- صدای دل‌خراش

شخصی در مسجد سِنجار (شهری در سه متری موصل عراق) برای درک استحاب، اذان می‌گفت و صدای او به‌گونه‌ای ناهنجار بود که شنوندگان ناراحت گشته و از او دور می‌شدند. متولی مسجد، امیری عادل و پاک‌نهاد بود و نمی‌خواست دل او را با بیرون کردن نا محترمانه برنجاند. ازاین‌جهت او را خواست و گفت:
ای جوانمرد! این مسجد دارای اذان‌گوهای قدیم است که برای هرکدام پنج دینار -به‌عنوان حقوق- تعیین کرده‌ام، ولی من به تو ده دینار می‌دهم که ازاینجا به‌ جای دیگر بروی. اذان‌گو با صاحب مسجد به توافق رسیدند و او از شهر سِنجار به جای دیگر رفت. مدتی از این ماجرا گذشت تا اینکه روزی آن اذان‌گو موقع عبور، متولی آن مسجد را دید، نزدش آمد و گفت:
حیف بود که مرا از آن مسجد با ده دینار، به جای دیگر فرستادی، زیرا اینجا که رفته‌ام، به من بیست دینار می‌دهند تا به جای دیگر روم، ولی نمی‌پذیرم.
(حکایت‌های گلستان، ص 197)

5- زخم‌زبان و آتش سوزان

در روز عاشورا، یکی از سپاهیان یزید، به نام عبدالله بن حوزه تمیمی فریاد برآورد: حسین در میان شماست؟!
اصحاب امام حسین علیه‌السلام گفتند: این امام حسین علیه‌السلام است، چه می‌خواهی؟ گفت: ای حسین! تو را به آتش بشارت می‌دهم و با این زخم‌زبان خواست، هم خودش را مطرح کند و هم امام را ناراحت نماید.
امام فرمود: «سخنی دروغ گفتی، من به نزد پروردگار بخشنده، شفیع و مُطاع می‌روم، تو کیستی؟»
گفت: من ابن حوزه هستم. امام علیه‌السلام دست‌های مبارک را بلند کرد به‌طوری‌که سپیدی زیر بغلش نمایان گشت و عرض کرد خدایا او را در آتش بسوزان.
ناگاه اسب ابن حوزه رم کرد و او بر زمین سقوط کرد، درحالی‌که پایش به رکاب اسب گیر کرده بود؛ آن‌قدر بدنش بر روی خاک کشیده شد که قسمتی از بدنش جدا شد و قسمت دیگر به رکاب اسب آویزان بود؛ و سرانجام پس از برخورد باقی‌مانده‌ی بدنش به سنگ، در میان آتش خندقی که برای جلوگیری از حمله‌ور شدن دشمنان به حرم امام، مشتعل بود، افتاد و مزه آتش را چشید.
(قصه کربلا، ص 264 -ارشاد مفید، ج 2، ص 102)

ریاست

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 83 سوره‌ی قصص می‌فرماید: «سرای آخرت را (تنها) برای کسانی قرار می‌دهیم که اراده‌ی برتری‌جویی (مانند ریاست‌طلبی و قدرت‌نمایی) در زمین و فساد را ندارند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «کسی که بالا رود و به ریاست رسد، باید به رنج و درد سیاست (اداره‌ی شغل و رعیت) صبر کند.»
(غررالحکم، ج 1، ص 452)

توضیح مختصر:

آنچه بیشتر آدمیان، دنبال آن هستند مال و ریاست است. ریاست گرچه اعتباری بوده و زمانی هست و زمانی دیگر نیست اما تعلقات آن بسیار است. چه‌بسا انسان‌هایی در طول تاریخ بودند که برای رسیدن به ریاست، پدر خود را کشتند، برادر را به هلاکت رساندند و کشتار و خون‌ریزی کردند.
ریاست انواعی دارد: از آقایی کردن و مدیریت بر چند نفر یا گروهی یا شهری یا کشوری؛ اما این‌طور نیست که کسی علم یا مال یا مدیریت ندارد، بشود رئیس، بلکه باید قدرتی یا شجاعتی یا پارتی یا حیله‌ای یا مالی یا … داشته باشد تا به جاه برسد.
بشر اولیه ضعیف بودند و پرستش و خضوع در برابر خدا را به خاطر ریاست‌طلبی، به پرستش انسان تبدیل کردند؛ نظیر نمرودها و فرعون‌ها.
همه در درون، دوست دارند که آقایی، سروری، ریاست و مدیریت کنند، اما اسباب، برای آن‌ها فراهم نیست تا به قدرت و تفوّق برسند.
در این مسئله اگر ریاست به دین هم باشد، نوعی طلب است و این، به میز نشینی و فرمانروایی کردن و دست بوسیدن و پول آوردن و تعظیم نمودن و مانند این‌ها، از اول دارد او را هلاک می‌کند. امیرالمؤمنین علیه‌السلام در کتاب غررالحکم فرمود: «هر کس طلب ریاست کند، هلاک شود.»
یعنی از روز اول خواستن و طلب ریاست، هلاک است؛ چراکه کارهایش، دیگر رنگ و بوی حقیقت و اخلاص را ندارد.

1- ریاست‌طلبی طلحه و زُبیر

طلحه و زبیر از یاران پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بودند و در جنگ‌ها شرکت داشتند و در ایام خلافت خلفا (25 سال) از امیرالمؤمنین علیه‌السلام طرفداری می‌کردند.
چون امیرالمؤمنین به خلافت رسید، این دو برای رسیدن به ریاست به نزد حضرتش آمدند. امام ریاست جایی را به آن دو نداند تا اینکه عایشه را تحریک کردند و در بصره جنگ جمل را برپا کردند.
طلحه از عایشه خواست، مردم او را به‌عنوان امیر بخوانند، زبیر نیز همین تقاضا را کرد. عایشه به لشکر دستور داد به هر دو، به‌عنوان «امیر» سلام دهند.
این دو درباره‌ی فرماندهی کل قوا هم با هم اختلاف کردند. قبل از شروع جنگ جمل (سال 36 هـ) در اینکه، کدام‌یک برای مردم نماز بخوانند (امام جماعت شوند) باهم اختلاف کردند. سرانجام عایشه برای رفع اختلاف، شهر پسر طلحه و عبدالله پسر زبیر را به‌عنوان امام جماعت انتخاب کرد که به‌نوبت نماز بخوانند. این وضع تا پایان جنگ ادامه داشت. (داستان‌ها و پندها، ج 9، ص 45)
ریاست‌طلبی این دو سبب شد که پنج هزار نفر از لشکر امام و سیزده هزار نفر از لشکر طلحه و زبیر یعنی هجده هزار نفر کشته شدند. برای طلحه در میان جنگ، مروان بن حکم که با او عداوت داشت، تیری زد و کشته شد. زبیر هم از میان جنگ بیرون رفت و در دهاتی موقع خواب، عمرو بن جرموز او را ضربتی زد و سر از بدنش جدا کرد.
(تتمه المنتهی، ص 13-9)

2- ریاست‌طلبی عامل کفر

ابو عامر در دوران جاهلیت برای خودی نشان دادن، آیین نصرانیّت را پذیرفت و از زهاد به شمار رفت. (تا عده‌ای به او علاقه‌مند شده و مریدش شوند.)
او نفوذ وسیعی در طایفه خزرج داشت و از بشارت دهندگان ظهور پیامبر بود؛ اما وقتی پیامبر به مدینه آمد و در جنگ بدر، مسلمانان پیروز شدند، او از مدینه به‌سوی کفار مکه فرار کرد و آن‌ها را برای جنگ با پیامبر دعوت نمود و استمداد جست. ریاست‌طلبی او، به‌قدری او را حریص کرده بود که در جنگ اُحد دستور داد میان دو لشکر گودال بکَنند که اتفاقاً پیامبر در یکی از آن گودال‌ها افتاد و پیشانی‌اش مجروح شد و دندانش شکست!
پس از پایان جنگ اُحُد، باز به سرش زد تا به روم برود و از پادشاه آن کشور به نام «هرقل» کمک بگیرد تا مسلمانان را سرکوب کنند.
از روم نامه‌ای به منافقان نوشت که به زودی به‌سوی مدینه حرکت می‌کنم. شما مرکزی را برای خود بسازید. منافقین هم زیر نقاب مسجد و کمک به بیماران مرکزی را ساختند.
این بار، مرگ به ابو عامر مهلت نداد تا برای خود نشان دادن و رسیدن به دنیای دون، با پیامبر بجنگد.
(داستان‌های تفسیر، ص 68 -تفسیر نمونه، ج 8، ص 134)

3- کشتن عبدالرحمن

در تبه‌کاری معاویه در 16 سال خلافت، جای شکی نبوده است و گذاشتن ریاست و حکومت در خانواده‌اش هم از مسائلی بود که همیشه تلاش می‌کرد.
معاویه در یک سخنرانی به مردم شام گفت: «مردم شام! سنّم زیاد شده و مرگم فرارسیدهاست، تصمیم دارم شخصی را تعیین کنم تا مایه‌ی نظم و امنیت در امور شما باشد. من یک نفر از شماها هستم، بنابراین نظری اتّخاذ کنید!» مردم تبادل‌نظر کردند و همگی گفتند: «عبدالرحمن بن خالد بن ولید، برای ریاست بسیار خوب است.»
این اظهارنظر برای معاویه بسیار غیرمنتظره بود و ناراحت شد، ولی به روی خود نیاورد، چون نظرش به یزید بود.
پس از مدتی عبدالرحمن مریض شد. معاویه به طبیب یهودی به نام «ابن اثال» که در دربارش بود، گفت: به او شربتی بنوشان که موجب مرگش شود.
طبیب یهودی نزد عبدالرحمن رفت و شربتی به او داد و در اثر خوردن آن، وفات کرد.
مهاجر، بعد از وفات برادر، با نوکرش به دمشق آمد و به کمین آن دکتر یهودی نشست تا اینکه شبی، او همراه بعضی از نزد معاویه بیرون آمده بودند، او بر دکتر حمله کرد، اطرافیانش فرار کردند، بالاخره مهاجر آن پزشک یهودی را کشت.
مهاجر را دستگیر کردند و به نزد معاویه بردند.
معاویه گفت: «خیر نبینی، چرا دکتر مخصوص مرا به قتل رساندی؟!» گفت: «مأمور قتل برادرم را کشتم، ولی آمر (به قتل یعنی معاویه) مانده است.»
(تجلی امیرالمؤمنین علیه‌السلام، ص 193 -الغدیر، ج 20، ص 55)

4- بیحره بنی عامر

در یکی از سال‌های ایام حج که جمعیت در سرزمین منی بودند، پیغمبر اسلام برای دعوت کردن مردم به آیین اسلام، به‌طرف خیمه‌های «بنی کلب» و سپس به خیمه‌ی «بنی خیفه» رفت. مطالب خود را با آن دو قبیله در میان گذارد و آنان را به آیین اسلام دعوت نمود، اما آنان نپذیرفتند.
پس به‌سوی منازل «بنی عامر» رفت و اسلام را به آن‌ها عرضه نمود. مردی به نام «بیحره» که از بزرگان آن قبیله بود، متوجه قیافه نافذ و جذاب رسول خدا شد و گفت: «اگر می‌توانستم این جوانمرد را از قریش جدا کنم و به اختیار خود درآورم، با قدرت او تمام عرب را قبضه می‌کردم و آن‌ها را مطیع خود می‌ساختم.» سپس به پیامبر عرض کرد: «اگر امروز با شما به امر نبوّت بیعت کردیم و خدا موجبات پیروزی‌ات را بر مخالفین فراهم آورد، آیا ریاست بعد از شما برای ما خواهد بود؟»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «اختیار بعد از من با خداست.» بیحره گفت: «آیا امروز به یاری شما برخیزیم و گلوهای ما هدف سلاح‌های دیگران قرار گیرد، پس از پیروزی، زمامداری برای دیگران باشد؟» پس دعوت پیامبر را قبول ننمود.
(حکایت‌های پندآموز، ص 251 -سیره ابن هشام، ج 1، ص 424)

5- ریاست دست‌به‌دست

سعدی گوید: فقیری وارسته و آزاده، در گوشه‌ای نشسته بود. پادشاهی از کنار او گذشت. آن فقیر بر اساس اینکه آسایش زندگی را در قناعت دیده بود، در برابر شاه برنخاست و اعتنائی نکرد. پادشاه به خاطر غرور سلطنت، از آن فقیر وارسته رنجیده‌خاطر شد و گفت: «این گروه خرقه پوشان (لباس پر وصله) همچون جانوران بی‌معرفت‌اند که از آدمیّت بی‌بهره می‌باشند.»
وزیر نزدیک فقیر رفت و گفت: «ای جوانمرد! سلطان روی زمین از تو گذر کرد، چرا به او احترام نکردی؟»
فقیر گفت: «به شاه بگو از کسی توقّع خدمت داشته باش که از تو توقّع نعمت دارد وانگهی شاهان برای ملت نگهبان هستند ولی ملت برای طاعت شاهان نیستند.»
سخن فقیر موردپسند شاه قرار گرفت، به او گفت: «حاجتی از من بخواه تا برآورده کنم.»
گفت: «حاجتم این است که بار دیگر مرا زحمت ندهی.» شاه گفت: مرا نصیحت کن! فقیر گفت: «قدر این نعمت خود را بدان که ریاست و ملک می‌رود و دست‌به‌دست می‌شود.»
(حکایت‌های گلستان، ص 86)

ریا

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 47 سوره‌ی انفال می‌فرماید: «شما مؤمنان مانند منافقان نباشید که برای هوس و ریا از شهرهای خود خارج شدند.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «خداوند عملی را که ذره‌ای در آن ریا باشد، قبول نمی‌کند.»
(جامع السعادات، ج 2، ص 376)

توضیح مختصر:

ریا، خود را به نیکوکاری جلوه دادن برخلاف حقیقت، تظاهر به نیکوکاری و پاک‌دامنی را گویند. مصادیق ریاکاری بسیار است مثلاً دانش را فرامی‌گیرند برای خودنمایی، کاری به‌ظاهر نیک مانند مدرسه‌سازی و مسجد سازی، اما برای ستایش خواهی این کار را می‌کنند.
عبادت می‌کند اما قصدش نوعی خودنمایی است که در نزد مردم جلوه و مرتبه خوبی داشته باشد. انفاق می‌نماید، اما از روی ریاکاری. آدم ریاکار، کارش مانند آن را می‌ماند که عوض آنکه دانه روی زمین ریزد و باران بر آن بیاید و ثمر دهد، دانه روی نمک زار و زمین سخت ریزد و تند بارانی همه‌ی آن را از بین ببرد. ریاکاری در عبادت عملش بسیار ناپسند است؛ چراکه انگار خدا را به مسخره گرفته، لذا به نفاق روی می‌آورد. خداوند در سوره‌ی نساء، آیه‌ی 38 می‌فرماید:
«آن کسانی که دارایی‌های خود را برای نشان دادن به مردم می‌بخشند و به خدا و روز واپسین ایمان ندارند، هر که شیطان همدم اوست، بد همدمی او را است.»
این نوع انفاق کننده، مبذّر است و مبذّر قرین شیطان است و هر کس شیطان قرین او باشد، بد همراه و یاوری دارد.
در واقع همه‌جا کمیّت و صورت عمل است نه کیفیت و سیرت و این کار به منافق بودن نزدیک‌تر است که کار نفس امّاره برداشتن حقیقت و بروز ظواهر است.

1- سمعان

ابراهیم ادهم گفت: من معرفت را از یک راهب به نام «سمعان» فراگرفتم. روزی وارد صومعه‌ی او شدم و گفتم: ای سمعان! چند وقت است که در این صومعه هستی؟
گفت: «هفتادسال.» گفتم: در این مدت غذای تو چه بود؟ گفت: «چرا چنین سؤالی می‌کنی؟» گفتم: دوست دارم بدانم. راهب گفت: «شبی یک‌دانه فندق می‌خورم!» گفتم: چه چیز قلب تو را مشغول کرده بود که این یک دانه فندق تو را کافی بود؟
گفت: عده‌ای از پیروانم هرسال در روز معینی به اینجا می‌آیند، صومعه‌ام را تزیین می‌کنند، مرا گرامی می‌دارند، در صومعه‌ام طواف می‌کنند و می‌روند.
هر زمان که نفسم از عبادت و تنهایی و گرسنگی، خسته و سنگین می‌شود به یاد آن روز رؤیایی می‌افتم که چه عزّتی می‌یابم! پس کوشش یک‌ساله‌ی من برای آن روز است.
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 362 -محجه البیضاء، ج 6، ص 207)

2- ملّا عبدالله شوشتری (م 1021)

از عالمانی که وارسته و صاحب مجاهدات و کرامات و داری اخلاق طاهره و نفس زاهره بود، ملّا عبدالله شوشتری بود. او استاد محمدتقی مجلسی (مجلسی اول) و دارای تألیفاتی از قبیل مجامع الفوائد در هفت جلد می‌باشد. (قصص العماء، ص 336)
ایشان معاصر مرحوم شیخ بهایی بود. روزی به دیدار شیخ رفت و ساعتی نزدش نشست تا آنکه بانگ اذان بلند شد. شیخ بهایی به ملّا عبدالله گفت: «همین‌جا نماز بخوانید تا ما هم به شما اقتدا کنیم و به فیض جماعت برسیم.»
ملّا تأمّلی کرد و نپذیرفت که نماز را در خانه‌ی شیخ بخواند بلکه برخاست و به خانه‌ی خویش رفت.
از او پرسیدند: «چگونه خواهش شیخ را اجابت نکردید بااینکه نماز در اول وقت را اهتمام دارید؟»
فرمود: «در حال خود تأملی کردم، دیدم چنان نیستم که اگر شیخ، پشت سر من نماز بخواند تغییر نکنم، بلکه در حالم تغییر پیدا می‌شود، برای همین اجابت نکردم.»
(سیمای فرزانگان، ص 147 -بیدادگران اقالیم قبله، ص 14)

3- دو لباس

سفیان ثوری در مسجدالحرام می‌گذشت، امام صادق علیه‌السلام را دید که لباس باارزش خوبی بر تن دارد، گفت: ولله به نزد او می‌روم و توبیخش می‌کنم!
آنگاه نزدیک رفت و گفت: «یا بن رسول‌الله! به خدا قسم لباسی را پوشیده‌ای که نه رسول خدا همانندش را پوشید، نه علی علیه‌السلام و نه هیچ‌یک از پدرانت.»
امام فرمود: «در عصر پیامبر، مردم دست‌به‌گریبان فقر و تنگدستی بودند، اما بعداً دنیا رو به گشایش نهاد و شایسته‌ترین اهل دنیا در استفاده از فراخی، نیکان می‌باشند.»
پس این آیه را خواند: «ای پیامبر! بگو چه کسی زینت‌های الهی را برای بندگان خود به وجود آورده و روزی‌های پاکیزه را حرام نموده است؟» (سوره‌ی اعراف، آیه‌ی 32)

4- عبادت ریائی

عابدی بود که هر کار می‌کرد نمی‌توانست اخلاص خود را حفظ کند و ریاکاری نکند. روزی چاره‌اندیشی کرد و با خود گفت: در گوشه‌ی شهر، مسجدی متروک هست که کسی به آن توجه ندارد و رفت‌وآمد نمی‌کند، خوب است شبانه به آن مسجد بروم تا کسی مرا ندیده خالصانه خدا را عبادت کنم.
نیمه‌های شب تاریک، مخفیانه به آن مسجد رفت و آن شب، بارانی بود و رعدوبرق شدت داشت. او در آن مسجد مشغول عبادت شد. کمی که گذشت، ناگهان صدایی شنید، با خود گفت: حتماً شخصی وارد مسجد شد، خوشحال گردید و بر کیفیّت و کمیّت نمازش افزود و همچنان باکمال خوشحالی تا صبح به عبادت ادامه داد. وقتی هوا روشن شد، خواست از مسجد بیرون بیاید؛ زیرچشمی نگاه کرد، آدم ندید بلکه مشاهده کرد سگ سیاهی است که بر اثر رعدوبرق و بارش نتوانسته در بیرون بماند و به مسجد پناه آورده.
بسیار ناراحت شد و اظهار پشیمانی کرد و پیش خود شرمنده بود که ساعت‌ها برای سگ، ریائی عبادت می‌کرده است. خطاب به خود گفت: ای نفس! من فرار کردم و به مسجد دور افتاده آمدم تا با اخلاص خدای را عبادت کنم؛ اینک برای سگ سیاهی عبادت کردم، وای بر من چقدر مایه‌ی تأسف است.
(داستان‌ها و پندها، ج 9، ص 173 -منتخب قوامیس الدّرر، ص 144)

5- اطلاع دادن مردم از عبادت

در بنی‌اسرائیل عابدی بود که پس از سالیان دراز عبادت و بندگی، از خداوند درخواست کرد که مقامش را به او نشان دهد و گفت:
خدایا اگر کارهایم پسندیده‌ی توست، در کار نیک، جدیّت بیشتری کنم و اگر مورد رضایت تو نیست، قبل از مرگم جبرانش کنم و به عبادت پردازم.
در خواب به او خبر دادند که تو را در نزد خدا هیچ عمل خوبی نیست! گفت: خداوندا پس اعمال من به کجا رفت؟ گفتند: «تو عملی نداشتی، زیرا هرگاه کار خوبی می‌کردی به مردم خبر می‌دادی و جزای چنین عملی همان‌قدر است که تو خشنود می‌شدی از اطلاع مردم بر کار خوبت.» این وضع بر عابد دشوار آمد و محزون گردید.
برای مرتبه‌ی دوم در خواب دید که به او خبر دادند که اینک جان خود را از ما بخر، در روزهای آینده، صدقه‌ای که هر روز به عدد رگ‌های بدنت باشد، بده!
گفت: «خدایا چگونه با دست تهی این انفاق را بکنم؟» جواب شنید: «ما هر کسی را به‌قدر طاقتش تکلیف می‌کنیم، هر روز سیصد و شصت مرتبه بگو: «سبحان‌الله و الحمدلله و لااله‌الاالله و الله‌اکبر و لاحول و لا قوّه الّا بالله العلی العظیم» هر کلمه‌ای از آن صدقه‌ای از رگ بدن است.»
عابد این سخن را شنید شادمان شد و گفت: خدایا بیش از این بفرما، به او در خواب گفتند: اگر زیادتر بگویی جزای زیادتری خواهد بود.
(پند تاریخ، ج 1، ص 35 -بحارالانوار، ج 18، ص 523 طبع قدیم)

رهبانیّت (ترک دنیا، گوشه نشینی، ترک لذات)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 27 سوره‌ی حدید می‌فرماید: «و رهبانیّتی را که ابداع کرده بودند، ما بر آنان (پیروان عیسی) مقرر نداشته بودیم گرچه هدفشان جلب خشنودی خدا بود ولی حقّش را رعایت نکردند.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «همانا رهبانیت امّتم، جهاد در راه خدا می‌باشد.»
(سفیته البحار، ج 1، ص 540)

توضیح مختصر:

در شرایع، سابقه‌ی رهبانیت بوده و عده‌ای در احکام و مصادیق آن، مسائلی را وارد کردند که حقش را رعایت ننمودند. حضرت یحیی به رهبانیت زندگی می‌کرد. کشیش‌ها راهب بودند. اهل عبادت، کناره‌گیر از اهل دنیا و گوشه‌نشین بودند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «رهبانیت در اسلام نیست.» (اطیب البیان، ج 4، ص 448) پس هر چه خدا مباح کرده از مشروبات و مأکولات و از لذایذ مانند مجامعت با زنان، مسلمان باید از آن منتفع گردد.
کلمه‌ی رُهبانیّت از ماده‌ی خشیّت و ترس است و ازنظر عرفی اطلاق بر ترک دنیا می‌شود به اینکه کسی رابطه‌ی خود را از مردم قطع کند و یکسره به عبادت بپردازد و انگیزه‌اش خشیت از خداوند باشد.
لازمه‌ی این کار، رفتن به کوه‌ها و دیرها و ترک ازدواج و قطع ارتباط با خلق بوده است. خداوند در سوره‌ی حدید آیه‌ی 27 می‌فرماید: «رهبانیتی که مسیحیان برای خود اختراع کردند، ما ننوشتیم آن را برای ایشان.»
بله خصلتی بوده، اما آنان خود اضافه نمودند بر کمیّت و کیفیت رهبانیّت.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر کس به من ایمان آورد و مرا تصدیق نمود و مرا پیروی کرد، حقاً رعایت کرده رهبانیت را.»
(مجمع‌البیان، ج 24، ص 251 «ترجمه»)

1- ترک مجامعت

عثمان بن مضعون، قسم خورده بود که هرگز مجامعت نکند. روزی زن او که در نهایت جمال بود، نزد عایشه آمد، به او گفت: «چرا زینت نکردی؟» گفت: «از برای چه کسی؟ مدت‌هاست که شوهرم نزدیکم نیامده و پلاس (جامه پشمی خشن) پوشیده و ترک دنیا نموده است.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم داخل خانه شدند. عایشه حال عثمان را عرض کرد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم چون این شنیدند، به مسجد آمدند و از مردم خواست تا جمع شوند. آنگاه بر منبر رفته و بعد از حمد خدا فرمودند: «چرا جمعی از امت من، چیزهای پاکیزه و حلال را بر خود حرام کرده‌اند؟ من شب‌ها می‌خوابم و جماع می‌کنم و روز افطار می‌نمایم و همه روز، روزه نمی‌باشم. هر کس بعد از این، سنّت مرا ترک کند و از طریقه من کراهت داشته باشد از من نیست.»
بعضی برخاستند و گفتند: «یا رسول‌الله! ما قسم خوردیم!» فرمود: «قسم‌ها لغو است و کفّاره ندارد.»
(عین الحیات، ص 274 -بحار، ج 70، ص 116)

2- مسجدی در خانه

پسری از عثمان بن مضعون فوت شد و او بسیار محزون و غمگین گردید تا اینکه در خانه، مسجدی برای خود قرار داد تا عبادت کند. این خبر به رسول اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلّم رسید. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم او را طلبید و فرمود: «ای عثمان! خدا بر ما رهبانیت ننوشته و رهبانیت ما جهاد در راه خداست.»
(عین الحیات، ص 274 -بحار، ج 70، ص 116)

3- ترک زن و بوی خوش

سکین بن اسحق نخعی، زنان و بوی خوش و طعام‌های لذیذ را ترک نمود. پس نامه‌ای برای امام صادق علیه‌السلام نوشت تا ببیند آیا کارش خوب و درست است یا نه؟! امام علیه‌السلام در جواب نوشتند: «اما ترک زنان! پس می‌دانی که حضرت رسول صلی‌الله علیه و آله و سلّم چه عدد از زنان داشت و با ایشان معاشرت می‌فرمود؛ اما ترک طعام لذیذ، پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم گوشت و عسل هم تناول می‌کردند.»
(فروع کافی، ج 5، ص 320 -عین الحیات، ص 273)

4- انگیزه‌ی رهبانیّت

ابن مسعود گوید: «با پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در راهی بودم. ایشان به من فرمود: «آیا می‌دانی چرا بنی‌اسرائیل، رهبانیّت را پیشه‌ی خود ساختند؟» عرض کردم خدا و رسولش بهتر می‌دانند.» فرمود: «بعد از عیسی علیه‌السلام طاغوت‌ها روی کار آمدند و ظلم همه‌جا را فراگرفت. پیروان عیسی علیه‌السلام سه بار از طاغوتیان شکست خوردند و بسیار کشته شدند و اندکی باقی ماندند.
پس تصمیم گرفتند با کناره‌گیری از جامعه، در غارها و بیابان‌ها بمانند تا نسل آن‌ها باقی بماند و به عبادت بپردازند.»
سپس این آیه را خواند: «و رهبانیتی را که ابداع کرده بودند، ما آن را مقرر نکردیم، گرچه خشنودی خدا بود ولی حق آن را رعایت نکردند. (کار اولشان نیک بود ولی بعد به‌صورت افراطی و افزودن پیرایه‌ها در آمد.)»
(سوره‌ی حدید، آیه‌ی 27)
آنگاه فرمود: «رهبانیت امت من، هجرت، جهاد، نماز، روزه، حج و عمره می‌باشد.»
(داستان‌ها و پندها، ج 10، ص 24 -مجمع‌البیان، ذیل آیه‌ی 27 سوره‌ی حدید.)

5- از من نیست

سه زن به نزد پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمدند. اولی گفت: «شوهر من گوشت نمی‌خورد.»
دومی گفت: «شوهرم بوی خوش نمی‌بوید.»
سومی گفت: «شوهرم با من مجامعت نمی‌کند.»
پیامبر خدا از خانه بیرون رفت و لباس مبارک را با غضب بر روی زمین می‌کشید تا آنکه بر روی منبر رفته و بعد از حمد و ثنای خداوند فرمود: «چه چیز باعث شده است که جمعی از اصحاب من گوشت نمی‌خورند و بوی خوش نمی‌بویند و نزد زنان خود نمی‌روند؟ من گوشت می‌خورم و بوی خوش می‌بویم و به نزد زنان می‌روم. هر که سنّت مرا نخواهد و ترک کند، از من نیست.»
(عین الحیات، ص 272 -فروع کافی، ج 5، ص 496)

روح

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 85 سوره‌ی اسراء می‌فرماید: «(ای پیامبر) از تو درباره‌ی روح سؤال می‌کنند، بگو روح از فرمان پروردگار من است.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «همانا ارواح انسان‌ها با بدن‌هایشان ممزوج و آمیخته نگردد، همانا روح مانند جامه‌ی نازکی (مثل پشه‌بند) است که به بدن (به نحو تجرد) احاطه دارد (دوخته شده است).»

توضیح مختصر:

روح مجرد بوده و از درون جنین با بدن متّحد است. روح به‌عنوان راکب و بدن به‌عنوان مرکوب است. گرچه جسم بیمار می‌شود، روح بیمار نمی‌شود مانند انبیاء و اولیاء که بدنشان مریض می‌شد ولی روحشان قوی و ثابت بوده است.
فطریات عوض نمی‌شود. خداوند وقتی جسم حضرت آدم را تکمیل کرد، از روح خود در او دمید و او انسانی ممتاز و اشرف خلق شد.
روح از مسائل مجرد ملکوتی است که به امر خداوند در انسان دمیده شد. وقتی انسان می‌میرد، جسم متلاشی می‌شود امّا روح باقی است. گرچه ارتباط بین جسم و روح قطع می‌شود ولیکن آنچه مورد حساب و عقاب و جزا قرار می‌گیرد، راکب است که در دنیا و برزخ و قیامت باقی است؛ که بدان نفْس، قلب و صدر هم می‌گویند. جسدها تابع روح هستند نه بالعکس و به‌عبارت‌دیگر بدن تابع روح است. اگر شاخص بر اثر تابیدن آفتاب به طرفی متمایل شود، سایه آن نیز به آن‌طرف متمایل می‌گردد.
وقتی خداوند موجودی جان دار را ایجاد می‌کند، این ایجاد، اول به روح متعلق می‌گردد و آنگاه اجزای مادی نیز موجود می‌شود و این ارتباط برقرار می‌گردد؛ وقتی وفات ایجاد شد، روح منقطع از جسم می‌شود و به عالمی به اسم برزخ در قالبی که عین همان روح است، می‌رود و در تمام عوالِم جزا و عقاب موردتکریم یا عذاب واقع می‌گیرد.

1- ارواح قبل از ابدان

امیرالمؤمنین علیه‌السلام در مسجد کوفه نشسته و به شمشیر تکیه داده و سپر خویش را پشت سر گذارده بود. زنی آمد و از شوهر خود شکایت کرد. امام به نفع شوهرش حکم کرد. آن زن به خشم آمد و فریاد برآورد و گفت: «به خدا قسم! این‌طور نیست که شما قضاوت کردید. در میان رعیت به عدالت حکم نکردید!» امام ناراحت شد و فرمود: دروغ گفتی ای سفلغ. زن چون این کلام را شنید، فرار کرد. عمرو بن حریث از پی او رفت و به او رسید و گفت: «علی علیه‌السلام چه چیزی به تو گفت که تو فرار کردی؟»
گفت: او به من فرمود: «ای زنی که حیض نمی‌شوی، آن‌چنان‌که زن‌ها حیض می‌بینند!» کسی از این موضوع خبر نداشت.
عمرو بن حریث بازگشت و به امیرالمؤمنین عرض کرد: «این کهانت و خبر از غیب از کجا گفتی؟!»
فرمود: «وای بر تو این کهانت نیست؛ خداوند ارواح را دو هزار سال، (نه مانند سال‌های دنیایی) پیش از بدن‌ها آفریده و بین دو چشم افراد مؤمن یا کافر نوشته شده است. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم بافراست همه‌چیز را می‌فهمید (انَّ فی ذلک لَآیاتٍ لِلمُتَوسِّمین) و بعد از او منم و امام‌هایی از ذرّیه ی من هم می‌فهمند و درک می‌کنند.»
(نمونه معارف، ج 5، ص 145)

2- تجرّد

عارف بالله میرزا جواد آقا ملکی تبریزی می‌گوید: «روزی ایستادم. عارف کامل ملّا حسینقلی همدانی به من فرمود: «تربیت فلان کس به عهده شماست.» آن شاگرد همت عالی و سعی بلندی در تهذیب داشت. شش سال در مراقبت و مجاهدت، دوران مقدماتی را پیمود و قابلیت افاضه‌ی تجرد را پیدا نمود. او را نزد استادم آوردم و عرض کردم: «این آقا کار خود را انجام داد و مطلوب آن است که به دست مبارک (حضرت‌عالی) به این فیض نائل آید.»
استاد با دست مبارک خود اشاره‌ای به آن شاگرد کردند و فرمودند: «تجرد مثل این است.»
آن شاگرد می‌گوید: بلافاصله دیدم روح از بدنم جدا شد و دیدم روحم به بدنم به همان صورت که بود، نگاه می‌کند. این را تجرد می‌گویند که به اختیار و تصرّف روح از بدن جدا می‌شود.
(رساله‌ی سیر و سلوک، ص 145)

3- روح به بدن بازگشت

فخرالذاکرین گفت: وقتی از ایوان وارد کاظمین گردیدم، بیمار شدم و به حال احتضار افتادم. همراهانم بر سرم جمع شدند و گریه می‌کردند. ناگاه دیدم لوحی در مقابلم پدیدار شد. جوانی خوش‌سیما به من فرمود: «باید به این قالب مثال منتقل شوی.» پس قالبی را جلویم دیدم.
من گفتم: نمی‌خواهم زندانی شوم، ولی او (عزرائیل) با ملاطفت گفت: «باید به این قالب مثال منتقل شوی.» کم‌کم متوجه شدم که دستم و سپس همه اعضاء و جوارحم یکی بعد از دیگری از حرکت می‌افتد و آن قالب به حرکت درمی‌آید.
گفتم: من نمی‌خواهم بروم. فقط در سرم، روح و جنبشی بود. گریه همراهانم را می‌شنیدم در همان حال به امام حسین علیه‌السلام به زبان حال عرض کردم: «از راه دور برای زیارت شما آمده‌ام، در راه زیارت شما جان بدهم روا نباشد.»
ناگاه صدای هاتفی بلند شد که روح او را برگردانید، شصت سال عمر به او دادیم. بلافاصله دیدم آن جوان (عزرائیل) و آن قالب مثال از جلویم محو شد و خود را حرکت دادم و چشم گشودم و رفقا را مضطرب یافتم.
گفتم: مرا تکان دهید و بلند کنید و غذا برایم بیاورید. سه روز بود غذا نخورده بودم، نیمه‌شب خوراک خوردم. دوستان تعجّب می‌کردند و می‌گفتند: تو مُرده بودی، چطور زنده شدی؟ من هم تفضّل امام حسین علیه‌السلام را نقل کردم.
(رهنمای سعادت، ج 2، ص 311 –معجزات و کرامات، ص 31)

4- خال بر صورت

عارف کامل سید علی آقا قاضی (م 1366) (استاد بزرگان اخلاق و عرفان) درباره‌ی تجرّد و تجلی نفس فرمودند:
«روزی از اتاق خانه بیرون آمدم و در دالان خانه، تجرّد به من دست داد، دیدم خودم (روحم) در کناری ساکت و صامت ایستاده‌ام. با دقت تمام‌تر به‌صورت (جسم) خویش نگاه کردم، دیدم در صورتم خالی می‌باشد.
(بعد) چون به اتاق آمدم، در آیینه نظر کردم، دیدم که در صورت من خالی بود و من تاکنون آن را ندیده بودم.
(به نقل از لبُّ الباب، ص 34)

5- قرارگاه ارواح

روزی حضرت علی علیه‌السلام از کوفه خارج شد و به نزدیک سرزمین نجف (وادی‌السلام) آمد. اصبغ بن نباته می‌گوید: ما به امام رسیدیم، درحالی‌که دیدیم روی زمین نشست. قنبر عرض کرد: «ای امیر مؤمنان اجازه نمی‌دهی عبایم را زیر پای شما پهن کنم؟» فرمود: «نه اینجا سرزمینی است که خاک‌های مؤمنان در آن قرار دارد و این کار تو مزاحمتی برای آن‌هاست.» اصبغ می‌گوید: عرض کردم خاک مؤمن را فهمیدم چیست، اما مزاحمت آن‌ها چه معنی دارد؟
فرمود: «ای اصبغ! اگر پرده از مقابل چشم شما برداشته شود، ارواح مؤمنان را می‌بینید که در اینجا حلقه‌حلقه نشسته‌اند و یکدیگر را ملاقات می‌کنند و سخن می‌گویند. اینجا جایگاه (وادی‌السلام) مؤمنان است و برهوت (یمن) جایگاه ارواح کافران است.»
(داستان‌های تفسیر، ص 191 –تفسیر نمونه، ج 14، ص 318)

رشوه

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 62 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «بسیاری از آنان را می‌بینی که در گناه و تعدّی و خوردن مال حرام (همانند رشوه) شتاب می‌کنند، چه زشت‌کاری است که انجام می‌دهند.»

حدیث:

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «خداوند رشوه دهنده، رشوه گیرنده و دلال مابین این دو نفر را لعنت کرده است.»

توضیح مختصر:

رشوه آن است که کسی چیزی به مرتشی (رشوه گیرنده) می‌دهد تا به نفع او کارش را تمام کند. اگرچه در این موضوع طرف مقابلی هم باشد و حقی پایمال گردد.
مثلاً اگر قاضی رشوه می‌گیرد، باید وجدان و عقل سلیم و احکام شریعت را پایمال کند تا به نفع راشی کاری انجام دهد.
در سوره‌ی مائده آیه‌ی 62 «سُحت» را رشوه گفته‌اند، مانند پولی که به قاضی می‌دهند تا زناکار سنگسار نشود. شخصی از امیرالمؤمنین علیه‌السلام سؤال کرد از سُحت، فرمود: رشوه؛ اما در حکم کفر است. در قیامت رشوه‌ای وجود ندارد تا با دادن آن جرم خود را خرید. علمای یهود برای حکم کردن به نفع شخص، با رشوه گرفتن، آیات خدا را تحریف می‌کردند و موقعیت ظاهری خود را حفظ می‌نمودند.
میان یکی از منافقان و مردی از یهود اختلافی بود. یهودی گفت: من با داوری محمد موافقم، زیرا می‌دانست که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم رشوه نمی‌گیرد. ولی مرد منافق گفت: میان من و تو باید کعب بن اشرف داوری کند، چون می‌دانست کعب با رشوه گرفتن به نفع وی حکم می‌کند. خداوند هم کعب را به خاطر افراط در دشمنی ورزیدن با پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و سرکشی در برابر حدود الهی، طاغوت نامید یا او را به شیطان تشبیه کرد یا داوری او را به‌جای داوری پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم، شیطان دانسته است.
(سوره‌ی نساء، آیه‌ی 60 -تفسیر جوامع الجوامع، ج 1، ص 616)

1- اشعث بن قیس

اشعث بن قیس مردی منافق و دو رو و با امیرالمؤمنین دشمن بود. او از طرف خلیفه‌ی سوم، حاکم آذربایجان بود. بعد از کشته شدن عثمان، امیرالمؤمنین علیه‌السلام برای او نامه نوشت و در آن متذکر شد: این شغل تو امانتی در دست توست و اموال زیردست تو، مال خداست و …؛ او شب‌هنگام به نزدیکانش گفت: «نامه‌ی علی علیه‌السلام مرا متوحش ساخته است، می‌ترسم که اموال آذربایجان را از من بگیرد، بهتر است که به معاویه ملحق گردم…»
(پیغمبر و یاران، ج 1، ص 220 –بحارالانوار، ج 8، ص 433)

او در کوفه شب‌هنگام خدمت امام رسید. امام می‌فرماید: شگفت‌تر از سرگذشت عقیل آن است که شخصی (اشعث بن قیس) شب نزد ما آمد با ارمغانی در ظرف سربسته و حلوایی که آن را دشمن داشته و به آن بدبین بودم، به‌طوری‌که گویا با آب دهان مار خمیر شده بود. به او گفتم: آیا این هدیه است یا زکات است یا صدقه؟ که زکات و صدقه بر ما اهل‌بیت حرام است؟!
گفت: صدقه و زکات نیست، بلکه هدیه (رشوه) است، پس گفتم:
«مادرت به عزایت بنشیند آیا از راه دین خدا آمده‌ای تا مرا بفریبی؟ آیا نمی‌فهمی (که از این راه قصد فریب مرا داری؟) یا دیوانه‌ای یا بیهوده سخن می‌گویی؟
سوگند به خدا اگر هفت‌اقلیم را با هر چه زیر آسمان‌های آن‌هاست به من دهند، برای اینکه پوست جوی را از دهان مورچه‌ای بربایم، نافرمانی نمایم؛ انجام نمی‌دهم و دنیای شما نزد من پست‌تر از برگی است که در دهان ملخی باشد که آن را می‌جود.»
(نهج‌البلاغه فیض الاسلام، ص 514، خ 215)

2- رشوه یا هدیه

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم شخصی را برای گرفتن زکات از قبیله‌ی ازد فرستاد. چون بازگشت، برخی ازآنچه که آورده بود نگاه داشت و گفت: این از شما (به‌عنوان رشوه) و این هم هدیه است که به من داده‌اند.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «اگر راست می‌گویی، چرا در خانه پدر و مادرت ننشستی تا برایت هدیه بیاورند؟!»
سپس فرمود: چرا هرگاه یکی از شما را به عملی می‌گمارم، می‌گوید این از شما (قصد رشوه برای ابقای خود می‌کند) و این هدیه‌ی من است.
چرا در خانه مادر ننشست تا برایش هدیه فرستند؟ قسم به آنکه جانم در دست اوست، هیچ‌چیزی به‌ناحق نمی‌گیرد، مگر آن‌که در قیامت آن را به دوش دارد! مبادا کسی از شما در روز قیامت شتری که بانگ برمی‌دارد یا گاوی فریاد می‌کند یا گوسفندی که بع بع سر می‌دهد (به‌عنوان ناحق و رشوه و … گرفته و در آنجا بارش کنند) بیاورد. آنگاه دست خود را چندان بلند کرد که سفیدی زیر بغلش نمایان شد و فرمود: «آیا ابلاغ کردم؟ خدایا گواه باش.»
(علم اخلاق اسلامی، ج 2، ص 229 –جامع السعادات، ج 2، ص 133)

3- رشوه دادن یزید

هنگامی‌که یزید به حکومت رسید، از همه که بیعت می‌گرفتند، پسر عمر حاضر نمی‌شد که با او بیعت کند. او برای مخالفت خود دلایلی می‌آورد و می‌گفت: خلافت، مثل نظام هراکلیوسی (امپراطوری روم شرقی) یا نظام قیصری نیست که حکومت از پدر به پسر برسد، بلکه حکومت جنبه‌ی اسلامی باید داشته باشد.
یزید یک‌صد هزار دینار به او رشوه داد تا بیعت او را قبول کند. پسر عمر قبول کرد و حرف‌های گذشته خود را فراموش نمود.
سپس در وصف یزید احادیث و روایاتی را جعل کرد و گفت: اگر خوب بود (روایات جعلی) مورد رضایت است؛ اگر مایه گرفتاری بود، مدارا می‌کنیم و برای رفع رسوایی تغییر عقیده‌اش، این بهانه را تراشید که تابه‌حال به خاطر وجود معاویه از بیعت امتناع می‌کرد؛ حال‌آنکه مانع برطرف شده (و به سبب رشوه) اقدام به بیعت می‌کند.
(تجلی امیرالمؤمنین علیه‌السلام، ص 226 –الغدیر، ج 19، ص 64)

4- ابوهریره

معاویه به عده‌ای از صحابه‌ی رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم به‌عنوان هدیه پول می‌داد؛ اما درواقع رشوه می‌داد تا به نفع او احادیثی جعل کنند و در مذمت اهل‌بیت مطالبی را بگویند.
تا جایی که در یک حدیث جعلی، جایزه‌ی بزرگی به ابوهریره داد و فرمانداری مدینه را به او بخشید.
نوشته‌اند معاویه کوسج (صورت کم مو) بوده و نوعاً بنی‌امیه، خوش‌قیافه همانند بنی‌هاشم نبودند؛ ابوهریره که پول‌های معاویه شکم او را پر کرده بود، گاهی مطالبی می‌گفت که اصلاً تناسب هم نداشت.
ازجمله ابوهریره روزی به عایشه دختر طلحه که به زیبایی و جمال مشهور بود، نظر انداخت و گفت:
سبحان‌الله! خانواده‌ات چه نیکو تو را پرورده‌اند. به خدا سوگند هرگز صورتی زیباتر از روی تو ندیدم، مگر صورت معاویه، موقعی که بر منبر رسول خدا می‌نشیند.
(پیغمبر و یاران، ج 1، ص 165 –ابوهریره، ص 191)

5- رشوه واقفی‌ها

چون حضرت موسی بن جعفر علیه‌السلام به شهادت رسید، مقداری از اموال او نزد عده‌ای امانت بود.
چون مقدار پول بسیار بود، طمع در اخذ پول‌ها، سبب شد تا عده‌ای وفات امام را انکار کنند تا از این طریق به مطامع خود برسند و این‌ها را واقفی گویند. نزد زیاد قندی هفتاد هزار اشرفی و نزد علی بن ابی حمزه سی هزار اشرفی بود.
یونس بن عبدالرحمن مردم را به امامت امام رضا علیه‌السلام دعوت می‌کرد و از گروه واقفی برائت می‌جست.
ایشان هرکدام برای یونس رشوه‌ای به مقدار ده هزار اشرفی، وعده دادند تا مردم را به امام رضا علیه‌السلام دعوت نکند و گفتند: «اگر مقصود تو پول است، ما تو را بی‌نیاز می‌کنیم به‌شرط آن‌که وفات امام کاظم را انکار کنی.»
یونس در مقابل آن دو ایستاد و آن دو با او دشمن شدند. لذا در روایتی از امام رضا علیه‌السلام نقل شده است که حضرت سه دفعه بهشت را برای یونس، ضامن شدند که رشوه را قبول نکرد و در مقابل واقفی‌ها ایستاد.
(منتهی الامال، ج 2، ص 253)

رضای حق

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 22 سوره‌ی مجادله می‌فرماید: «خدا از مؤمنان خشنود و راضی و آن‌ها هم از خدا خشنودند.»

حدیث:

امام سجاد علیه‌السلام فرمود: «صبر و رضا سر همه‌ی طاعات است.»
(جامع السادات، ج 3، ص 203)

توضیح مختصر:

خشنودی در مقابل سخط و ناخرسندی است که بر عبد لازم است همیشه در کارهایش رضای معبود را در نظر بگیرد تا به مقام رضا برسد. رضی دلالت می‌کند بر ثبوت رضا و این ثبوت حاصل نمی‌شود مگر آنکه عبد در نیّت و عمل ملکه‌اش به خرسندی حق برسد و لذا در مقدّراتش به حق‌تعالی گله ندارد و شکوه نمی‌کند.
اگر ارباب از رعیّت راضی شد یعنی کارهای رعیت را امضاء کرده. اگر رعیّت بگوید من از خدا راضی‌ام معلوم نیست چقدر با واقع تطابق دارد. معلم نمره می‌دهد و شاگرد را قبول یا مردود می‌کند، شاگرد که نمی‌تواند به معلم نمره بدهد و او را قبول یا مردود کند.
رضوان خدا، آخرین قبولی است که بزرگ‌تر از آن نیست. (سوره‌ی توبه، آیه‌ی 72) پس پیروی ازآنچه رضوان حق را سبب می‌شود، لازم است. (سوره‌ی آل‌عمران، آیه‌ی 174)
خداوند درباره‌ی زحمات رسالت پیامبر به او فرمود: «زودا که پروردگارت به تو آن‌قدر ببخشد و تو خرسند گردی.» (سوره‌ی ضُحی، آیه‌ی 5)
در اعمال، گاهی نفس از آدمی راضی می‌شود؛ اما تا امضاء الهی به آن نرسیده باشد، نباید گول رضایت نفس را خورد؛ چون نفس از کمیت اعمال جلوه می‌دهد و خداوند کیفیت عمل را می‌خواهد و به این مقام نمی‌رسد مگر کسی که به عنایت، آن را ادراک کند. وقتی رضای حق نباشد، اعمال حبط می‌شوند، آفت می‌خورند و نمره‌ی مردودی در نامه‌ی اعمال درج می‌شود.

1- جابر و امام باقر علیه‌السلام

جابر بن عبدالله انصاری (از اصحاب پیامبر) تا زمان امام باقر علیه‌السلام زنده بود و در آن‌وقت پیر و نابینا شده بود، خدمت امام رسید.
امام از حالش جویا گردید، عرض کرد: «اکنون در حالی هستم که پیری را از جوانی، مرض را از سلامتی و مرگ را از زنده‌بودن بهتر می‌خواهم!»
امام فرمود: «اما من، اگر خدا پیر کند، پیری را می‌خواهم، اگر جوانی بخواهد، جوانی را می‌خواهم. اگر خدا مریضم کند مرض را و اگر سلامتی را برایم بخواهد، سلامتی را طالبم. اگر خدا مرگ را تقدیرم کند، مرگ را دوست دارم و اگر زنده‌بودن مرا بخواهد، زندگی را می‌خواهم.»
همین‌که جابر این سخن را از امام شنید، صورت امام را بوسید و گفت: پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم درست فرمود که: «ای جابر! تو زنده می‌مانی تا ملاقات می‌کنی یکی از فرزندان مرا که نام او باقر است، علم را می‌شکافد به‌طوری‌که گاو، زمین را شکاف می‌دهد.»
(پند تاریخ، ج 5، ص 186)

2- راضی به سه بلا

حضرت عیسی علیه‌السلام به مردی که نابینا و ابرص (پیسی) و مفلوج بود گذر کرد و دید که گوشت تنش از جُذام فروریخته است و می‌گوید: «شکر خدایی را که مرا از بلاهایی که بسیاری از مردم بدان گرفتارند، عافیت داد!»
حضرت عیسی علیه‌السلام فرمود: «ای مرد! کدام بلاست که تو را از آن عافیت داد؟» گفت: «ای روح‌الله! من از کسی که در دل وی آن معرفت که در دلم خدای قرار داده ندارم، بهترم.»
فرمود: راست گفتی، دستت را بده، دست او را گرفت و بر اندامش دست مبارک خود را مالید، درست اندام و نیکو چهره گردید و خداوند بیماری‌های او را -به خاطر راضی بودن به بلاها- شفا داد. وی بعداً مصاحب حضرت عیسی علیه‌السلام شد و با او عبادت می‌کرد.
(علم اخلاق اسلامی، ج 3، ص 262 –جامع السعادات، ج 3، ص 208)

3- خلاده

خداوند به حضرت داوود علیه‌السلام وحی کرد که به خلاده دختر اوس، مژده بهشت بده و او را آگاه کن که هم‌نشین تو در بهشت است. داوود علیه‌السلام به در خانه او رفت و در را زد، خلاده در را باز کرد تا چشمش به داوود افتاد شناخت و گفت: «آیا درباره من چیزی نازل شده که به اینجا آمده‌ای؟» فرمود: آری. گفت: شاید زنی هم نام من باشد، درباره‌ی او نازل شده است!
فرمود: «نه درباره‌ی تو نازل شده؛ کمی از حالات خود را برایم بگو!» گفت: «هر درد و زیانی به من رسید، صبر کردم و تسلیم رضای الهی بودم و هیچ‌چیز نخواستم برگردد، بلکه رضای او را طالب و در مقابل هیچ‌چیزی عوض نخواستم و شاکر او بودم!»
حضرت داوود فرمود: «به همین جهت به این مقام رسیده‌ای که درباره‌ات وحی نازل شده است.» امام صادق علیه‌السلام پس از ذکر این قصه فرمود: «این همان دینی است که خدا آن را برای بندگان صالحش پسندیده است.»
(داستان‌ها و پندها، ج 3، ص 37 –بحارالانوار، ج 71، ص 89)

4- عمار در صفّین

عمار یاسر از اصحاب خاص پیامبر و از ایمانی بزرگ، برخوردار بود تا جایی که پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «عمار از سر تا قدمش مملو از ایمان و ایمان با گوشت و خونش آمیخته است.»
(سفینه البحار، ج 2، ص 275)
بعد از پیامبر هم پیوسته از حمایت‌کنندگان امام علی علیه‌السلام بود تا وقتی‌که جنگ صفّین شروع شد. او همراه امام بود. روزی از صف لشکر امام خارج شد و در مقابل صف دشمن قرار گرفت و فرمود: خدایا! تو می‌دانی که اگر بدانم رضای تو در این است که خود را در دریا بیفکنم، خواهم انداخت. پروردگارا اگر بدانم رضای تو در این است که نوک شمشیر را بر شکم نهاده و خود را بر آن بیفکنم تا از قفا و پشت خارج شود، انجام می‌دهم.
می‌دانم که رضای تو امروز در جنگیدن، با این مردم فاسق است، اگر عملی که تو را بهتر خشنود سازد سراغ می‌داشتم، آن را اختیار می‌کردم. صدایش بلند شد و گفت: هر کس خشنودی خدا را می‌خواهد و به‌سوی مال و فرزند نمی‌خواهد برگردد، به‌سوی من آید… عاقبت بعد از رشادت‌ها و شجاعت‌های بسیار به شهادت رسید. امیرالمؤمنین وقتی به جسد عمار رسید، روی زمین نشست و سر عمار را به دامن گرفت و گریان شد و فرمود: «ای مرگ، تو گویا کسانی را که من دوستشان دارم کاملاً می‌شناسی و آن‌ها را از من می‌گیری.»
(پیغمبر و یاران، ج 5، ص 28-24 –بحارالانوار، ج 8، ص 524)

5- بهترین آفریده

حضرت موسی عرض کرد: «خدایا بهترین خلق خود را که تو را عبادت و بندگی می‌کند به من بنمایان.» خداوند وحی کرد: «برو نزد دهی بر ساحل دریا، آن شخص را خواهی یافت.» موسی به آن مکان رسید، مردی را یافت به مرض جذام و پیسی مبتلا بود، خداوند را تسبیح می‌کرد.
موسی از جبرئیل پرسید: «آن مردی را که از خدا خواستم کجاست؟» گفت: «همین مرد مریض است؛ الآن من مأمورم چشم‌های او را بگیرم، تو گوش بده چه می‌گوید.» به اشاره‌ی جبرئیل دو چشم آن مرد بیرون آمد و بر صورتش افتاد.
گفت: «بارالها تا خواستی، از چشم بهره‌مندم کردی و اینک خواستی آن را از من بگیری، ای کسی که به من نیکی می‌کنی و صله می‌رسانی.»
موسی فرمود: «ای بنده‌ی خدا من مردی مستجاب الدّعوه هستم اگر دوست داری دعا کنم تا خدا دیدگانت را به تو برگرداند؟» گفت: «نمی‌خواهم زیرا خدا برایم خواست و من راضی به رضای او هستم.»
حضرت موسی فرمود: «شنیدم می‌گفتی: ای نیکو کننده و صله رساننده! منظورت چیست؟»
گفت: «در این آبادی غیر از من کسی خدا را نمی‌شناسد و یا پرستش نمی‌کند. (چه بِرّ و صله‌ای بالاتر از این‌که مرا با خود آشنا کرده است.)»
موسی علیه‌السلام با تعجب از کنار او گذشت و گفت: «این عابدترین خلق خدا در دنیاست.»
(نمونه، ج 5، ص 373 –سفینه البحار، ج 1، ص 524)